ویرگول
ورودثبت نام
NadaSaboori
NadaSaboori
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

مار و پله

تاکسی می‌پیچد پشت صف طویل سازمان آب. یاد روزهایی میافتم که با دوچرخه از کنار ماشین‌ها رد می‌شدم و حس خوشی از گیرنیافتادن در ترافیک داشتم.

همیشه فکر می‌کردم زندگی مسابقه نیست. راه خودم را می‌رفتم و چندان کاری به اینکه دیگران چه راهی می‌روند نداشتم. نه اینکه نداشته باشم، گاهی فکرهایی توی سرم می‌آمد اما ایمان داشتم فکرها درست نیستند.

راهم را پیدا کرده بودم. همین چند ماه پیش بود. همه چیز سر جای خودش به نظر می‌رسید. درست که به خاطر درد زانو نمی‌توانستم راحت بدوم اما تحرک بدنی به چیزی شبیه غذا خوردن در روزمره‌ام تبدیل شده بود. کارهای خانه را به صورت هفتگی تقسیم کرده بودیم. درس خواندن برای کنکور را شروع کرده بودم. حس رضایت می‌بارید و درست همان موقع بود که گزیده شدم.

طول کشید تا بفهمم کجای مار و پله بودم و بعد در همان گیجی مهره‌ای مرا به بیرون بازی پرتاب کرد.

وقتی باورت این بوده که مسابقه‌ای در کار نیست، سخت‌ترین کار جهان این می‌شود که خودت را متقاعد کنی دوباره تاس بیاندازی.روزهاست که در انتظار ۶ تاس می‌اندازم اما فکرم داخل زمین است، فکر روزهای بالا بودن، روزهای سالم سرشار در عین سادگی.

در صف تاکسی ایستاده‌ام و چشمم می‌خواد به تابلوی حمل با جرثقیل و با خودم می‌گوید کاش یک جرثقیل می‌آمد و من را از اینجا بلندمی‌کرد.

نه می‌توانم و نه می‌خواهم باور کنم که باید مسیر را دوباره طی کنم. دلم از تمام حرف‌هایی که می‌گوید این دوران نیز می‌گذرد به هم می‌خورد. از دنیا خشمگینم که بی‌تفاوت به اینکه من نمی‌توانم کار خودش را می‌کند.

دوست دارم یقه‌ی آدم‌های توی صف تاکسی را بگیرم و بگویم چطور دارید زندگی می‌کنید وقتی من بعضی روزها نمی‌توانم حتی تاسم رابلند کنم.

دوست دارم یقه‌ی خودم را که هر روز از تخت بلند می‌شود و لباس می‌پوشد و تن می‌دهد به این تکرار ملال‌آور بگیرم. وقتی در باشگاه روی تردمیل می‌دوم چیزی درونم به من می‌خندد و می‌گوید فکر کردی با این کار چیزی درست می‌شود؟

انگار از همه چیز گسسته‌ام. پیوندی حس نمی‌کنم بین خودم و چیزی که بیرون از من با دست‌های خودم انجام می‌شود.

دیشب با خودم فکر کردم باید بتوانم از گذشته نه فقط نقطه‌های طلایی بلکه پروسه‌هایی که مرا به این نقطه‌ها رسانده بود به یاد بیاورم. اما معلوم است که حسرت خوردن و غرق شدن در حسرت کار ساده‌تریست.

غرق شدن در تصاویری که حالا کیلومترها دور به نظر می‌رسند. در تصویر کسی که کامپیوترش را با اطمینان روشن می‌کرد و با خستگی توام با اعتماد به نفس خاموش. تصویر کسی که توانسته بود چندین ناممکن را ممکن کند. تصویر کسی که کلید خانه را با شوق می‌انداخت و وارد می‌شد. تصویر کسی که در زندان تلاش می‌کرد زبان فرانسه یاد بگیرد.

نمی‌توانم دور شدن و از دست رفتن تمام این‌ها را باور کنم. نمی‌توانم با خودم خداحافظی کنم و چیزی جدیدی را قبول کنم که برایم دوست‌داشتنی نیست.

پوست بدنم خشک شده است، مربوط به سرماست اما برایم این طور به نظر می‌رسد که پوستم مرا پس می‌زند. در تاکسی‌ها می‌خوابم و آرزو می‌کنم ترافیک تا ابد طول بکشد تا بتوانم در همین حال بمانم. دلم می‌خواهد همه چیز به جای اولش برگردد. می‌ترسم و نمی‌دانم این سقوط تا کجا ادامه پیدا خواهد کرد.


افسردگی
رانیو قصه‌است، قصه‌هایی که فعالیت بدنی عنصر شکل‌دهنده آن‌هاست.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید