چند سال پیش یک پازل ۵۰۰ تکه خریدم و در تمام این سالها جعبهاش از زیر میز به قفسه پایینی کمد دیواری و بالعکس جا به جا شده است. دور جعبهاش تکه پاره شده اما تلاشی برای چیدنش نشده است. دوستی دارم که راهپلههای خانهاش پر از قابهای پازلهایی است که چیده است. این روزها فکر میکنم اگر او به جای من بود حتما عملکرد بهتری میداشت.
در صفحه ویکی پدیای فارسی در توضیح پازل نوشته شده که پازل یک «بازی»، «چالش»، یا «مشکل» است که نبوغ یا دانش یک فرد را مورد تست قرار میدهد. من همیشه در حل کردن پازل افتضاح بودهام.
حس میکنم همه چیز یک گند بزرگ است که نمیشود جمعش کرد. سلسلهای از آبهای ریخته شده. در لحظاتی که انگار همه چیز ناگهان پودر میشود به هر کدام از ابعاد زندگیام که فکر میکنم چیزهایی را میبینم که مشخص نیست رسیدگی به آن باید از کجا شروع شو.
به دویدن فکر میکنم و درد زانو، به گروههای مختلف دویدن، به اینکه گواهینامه ندارم، به درد مرموز و بدجنسی که در ساق پا میپیچد و به سیل موفقیتهای دیگران. به نسخههای فیزیوتراپی، به بیحوصلگی، به جملات انگیزشی فقط شروع کن. به سوراخهای روی کفشهای دویدنم. به لکههای روی کفی کفشها که به هیچ روشی پاک نشدند. به جنس لگهای ورزشی که پوست تنم را گاز میگیرد.
به کار فکر میکنم و به آخرین چیزی که زیر دستم ماند و زیر دستم مرد. همه چیز آرام و عادی آغاز شد. طبق روال مثل یک فیلم سینمایی خوشساخت که انسانی هدفمند و سختکوش را به تصویر میکشد پشت میز نشسته بودم. حتی نمیدانم از کجا همه چیز به هم ریخت اما تصویر بعدی که به یاد دارم برای وقتهایی است که در فیلمهای سینمایی میخواهند کسی را به تصویر بکشند که در اثر حماقت همه چیزش را از دست داده است.
به کارهای خانه فکر میکنم و حس گیجی که دفعات اخیر در ترهبار داشتم یادم میآید، چشمهایم از روی بادمجانها و فلفل دلمهها و سیبزمینیها میگذرد و تکههای پازل چند هزار تکه را میبینم که جلوی من در تمام غرفهها ریخته شده است. بوی سوختگی و بوی چربی میپیچد توی سرم. تصویر مرغهایی که بیرون از یخچال خراب شدهاند رژه میروند.
در صفحه ویکی پدیا نوشته شده است در یک پازل، شخص باید قطعات یا اطلاعات پازل را به شکل «منطقی» در کنار هم قرار دهد تا به راه حل صحیح و سرگرمکننده پازل دست پیدا کند. در لحظات پودری بیمنطق ترین و لرزانترین انسانی هستم که در جهان سراغ دارم. منطق آخرین چیزی است که در آن لحظات أساسا میتواند وجود داشته باشد. در نبرد بین من و إحساس کور قدرتمند که تکههای پازل را مدام این طرف و آن طرف پرت میکند، منطق خیلی زود صحنه را ترک کرده است.
دکتر میگوید باید بپذیری، باید بپذیری با این اختلال زندگی کنی. من پازل حل کردن را دوست ندارم.