روی صندلیهای فلزی سرد پشت اتاق تزریقات بانوان نشستهام و با جدیت پارچهی الکلی را به محل تست پنی سیلین میچسبانم. تزریقاتچی پشت پیشخوان مشغول کاغذهایش است، برای من همه چیز یعنی تمام شدن این پنج دقیقه و تزریق آمپول. دنیای او اماجایی دورتر در جریان است و من و پارچهی الکلی و تست، بیاهمیتترین چیزهای ممکن دنیایش هستیم.
سر از صندلیهای سرد جای دیگری در میآورم، من منتظر هستم که یکی از سهمگینترین اتفاقهای زندگیام را پذیرا شوم و به فاصلهچند قدمی من در اتاق ترابری، همه مشغول گپ زدن و خوردن آخرین قاشقهای نهارشان هستند.
این همیشه مرا به وحشت انداخته است، اینکه دنیا میتواند بیاندازه به آنچه که بر سر تو میآید بیتفاوت باشد، شاید از سر همین است که همیشه سعی میکنم توقفی داشته باشم حتی اگر قرار نیست هیچ کاری برای کسی بکنم. سعی میکنم نگاه کنم به چیزهایی که اطراف من میگذرند، اگر کودکی سر چهار راه است و شک دارم که کار درست چیست، مطمئنم نگاه کردن به چشمهایش، انکار نکردن چشمهایش درست است.
من در زندگیام چند باری طعم بودن در عین نبودن انسانها را چشیدهام و دوست دارم همیشه باشم. گاهی لبخند، گاهی کلام، گاهی لمس، من میخواهم اگر دخترکی از وحشت آنچه میخواد به سرش بیاید قالب تهی کرده مشغول ناهارم نباشم.