بیشتر از یک ماه از زمانی که روانپزشک در من اختلال دو قطبی را تشخیص داده است میگذرد. دو هفته پیش با رنجی عظیم به پزشکم مراجعه کردم و امید داشتم با نوشتن قرصی همه چیز را تمام کند. حقیقتا برایم باورپذیر نبود حرف او این باشد که باید این روند را تحمل و طی کرد. طی روزهای اخیر از شدت اضطرابی که تجربه میکردم کم شده است اما آیا حالم خوب است؟
از من میپرسند بهتر شدی؟ پیدا کردن جوابی برای این پرسش یکی از سختترین چیزهایی است که میتوانم از ذهنم بخواهم.
آدم به درد عادت میکند، مثل دندانی که میکشی و روزهای اول زبانت مدام پی جای خالیاش میگردد و بعد کم کم از این تلاش دست میکشد.
نمیتوانم بگویم حالم چه چیزی است. امروز دوباره در فکم درد حس میکنم و این یعنی باز هم از زور درد فکم سفت شده بود.
کمتر از قبل در قید و بند این هستم که ساعت چند است اما همچنان گذر زمان سنگین و لهکننده است. انگار چیزی از تو طلب دارد و حاضر نیست به همین سادگی رد شود و برود. انگار مالیات میخواهد حتی شده به زور.
عصر دیروز سمج یقهام را گرفته بود و با اشک و التماس هم رها نکرد. دست به دامن پاهایم شدم و گم شدن در سیاهی شب شهر خلوت با دویدن. وقتی با دسته گلی به خانهی مادربزرگم برگشتم، چیزی در چشمهایم عوض شده بود. اما من نمیتوانم باور کنم که آن چیز دیگر مانند قبل ماندگار نیست.
وقتی دندانت را میکشی و قصد داری جایش دندان جدیدی بگذاری دکتر از تو میخواهد تصویری از فکت تهیه کنی. این تصویر شبیه یک عکس پانوراما است که تمام اختلالاتی که دور و ور فک و صورتت وجود دارد نشان میدهد. زبان تو به جای دندان خالی عادت کرده است اما ممکن است این تصویر نشان بدهد که فک تو تحلیل رفته است.
وقتی کسی میپرسد بهتر شدی، با خودم فکر میکنم کاش میتوانستم از درونم یک تصویر او پی جی تهیه کنم تا آنچه را که زبانم از بیان آن عاجز است به تصویر بکشد.
سالها پیش کنار خانوادهام در سفری گروهی به شیراز رفته بودیم. از آن سفرها که از ریز و درشت در گروه هستند. از بین تمام ماشینها فقط یک نفر موبایل داشت و در راه برگشت از تخت جمشید بین اتومبیل ما و دیگران فاصله افتاد. یادم هست غروب بود و ما وارد جادهای شده بودیم که نام و نشان درستی نداشت. وحشت اینکه شب بشود و ما در این جاده باشیم وجودم را پر کرده بود. شب شد و ما در آن جاده بودیم بدون اینکه بدانیم اساسا در چه موقعیتی نسبت به مقصد و همراهانمان قرار داریم. ماشین جلو میرفت اما مقصدی مشخص نبود، امکان ایستادن هم وجود نداشت.
یک وقتی هست که انتظار یک مقصد یک خط پایان یا چیزی شبیه به این تو را به جلو میکشد، اگرچه مقصد دور است اما اطمینان بودنش انگیزهی ادامه دادن و ادامه دادن است. یک وقتی هست موجودیت مقصد برای تو زیر سوال میرود. بله درست است گاهی میان تمام ناکامیهایی که دور و ورت را گرفته بارقهای چیزی خیلی کوچک میبینی اما این برای به دوش کشیدن بار این همه واقعا کم است.
پ ن: آن شب در جاده ختم به خیر شد، وسط راه توانستیم یک گوشی تلفن گیر بیاوریم و به تنها همراه صاحب موبایلمان زنگ بزنیم. نیمه شب همدیگر را پیدا کردیم و در یکی از رستورانهای بین راهی دیزی خوردیم.