NadaSaboori
NadaSaboori
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

یک روز یک فیلم می‌سازم



همیشه فکر می‌کنم یه روزی یه فیلم می‌سازم، یه وقتایی می‌شه که می‌گم آهان این همون سکانسیه که قراره فیلمم رو باهاش شروع کنم.

یه نسخه‌ش این طوریه که فیلم با صدای موسیقی متن پادکست آناهیتا شروع می‌شه و دوربین از شیشه عقب یه ماشین حرکت می‌کنه و می‌ره روی موتور کناری، روی صورت زنی با شال بی‌رنگ و رو و تارهای نازک موهاش که باد شهریور آروم تکونشون می‌ده. بین تمام تکاپویی که توی کل اون سکانس هست، صدای بوق و تقلای ماشین‌ها برای اینکه یه ذره جلو بیافتن، اون خیلی ساکنه، تلاشی نکرده که محکم بشینه یا حتی دستاش رو دور مرد جلویی حلقه نکرده، انگار رنگش پریده، همونجاست که برای چشم‌هاش یه قصه می‌سازم.

دوربین اما برمیگرده به صندلی عقب ماشین. حالا صدای موسیقی جاش رو داده به صدای آناهیتا، آناهیتا از دوران تاریکی که گذرونده صحبت می‌کنه، از دو تا آناهیتا تو وجودش می‌گه که یکی مطیعه و یکی قربانی.

چشم دوربین می‌خوره به مردی که وسط چمنای خروجی یادگار تکیه داده به میله چراغ برق و با تلفنش حرف می‌زنه. چی می‌تونه یه آدم رو هفت و نیم صبح بکشونه وسط چمن‌های اتوبانی به اون شلوغی و کلافه‌کنندگی، تا چمباتمه‌زده، تکیه بده به میله‌های داغ و با تلفن صحبت کنه؟ پس حتما این هم قراره یکی از سکانس‌های فیلم باشه.

بی‌سر و ته، پر از باد و موسیقی و صدا. یکی از سکانس‌های همواره مورد علاقه‌م این طوریه که با اعلام یه خبری مثل شلوغی جاده‌ها توی رادیو شروع می‌شه و دوربین با همون ریتم آروم اعلام خبر توی رادیو، راه میافته به سمت یه اتاق توی یه خونه که توش یه فکری یه تصمیمی یا چیزی شبیه اینا هست.

گاهی فکر می‌کنم فیلمم رو با یه قاب بزرگ شروع کنم از خونه‌های تهران در شب، مثلا اکباتان که وقتی داری از اتوبان کرج ازش رد می‌شی تند و تند چراغ‌ها و خونه‌ها و گلدون‌های لب پنجره جاشون رو توی دید تو به هم می‌دن.

خودم از تماشای سکانس‌ها لذت می‌برم و گاهی اونقدر تحت تاثیرشون قرار می‌گیرم که اشک می‌ریزم. مثل سکانسی که ، آناهیتای قربانی به نسخه مطیع می‌گه دارم خفه می‌شم ولم کن.

موسیقی متنفیلمفیلم می‌سازمفیلم
رانیو قصه‌است، قصه‌هایی که فعالیت بدنی عنصر شکل‌دهنده آن‌هاست.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید