ویرگول
ورودثبت نام
نادر فتوره‌چی
نادر فتوره‌چی
خواندن ۸۶ دقیقه·۲ سال پیش

سالار مگس‌ها: پوتین

یکم: دهشت بلوند

از نیمه‌های شب بیست و چهارم فوریه2022؛ رسانه‌های خبری برنامه‌های عادی خود را قطع کردند؛ مقامات بلندپایه در اروپا و ایالات متحده به اعلام مواضع اولیه پرداختند، رئیس جمهور اوکراین در پیامی اسکایپی خبر آغاز تهاجم همه‌جانبه روسیه به خاک این کشور را تایید کرد، بازارهای سهام جهان یکی پس از دیگری روز خود را با شوک‌های بی‌سابقه از زمان پاندمی کووید-19 آغاز کردند، دوربین‌ شبکه‌های خبری با علامت «پخش زنده» بر روی میدان استقلال کیف به عنوان کانون اصلی فاجعه که خالی از هر جنبنده‌ای بود مترکز شدند، همه در انتظار نخستین موضع‌گیری رسمی ولادیمیر پوتین و جو بایدن بودند، تصاویر ارسالی از دونباس گویای تهاجمی تمام‌عیار از زمین و آسمان به خاک اروپا بود و این عبارت در صدر تمامی شبکه‌ها و رسانه‌ها تکرار می‌شد:
«خانم‌ها و آقایان به این بخش ویژه خبری خوش آمدید: جنگ آغاز شد».
تا دقایقی پس از اعلام رسمی حمله روسیه به اوکراین، من از جمله کسانی بودم که هرگونه احتمال عملی شدن تهدید جنگ را انکار می‌کردم.
برای بسیاری چون من باور کردنی نبود که اروپا، این جغرافیای آکنده از قلل مرتفع خلاقیت و دانایی که جوش و خروش خویش را پیش‌تر و در جریان مهیب‌ترین قمارهای تاریخ بشر پشت سر نهاده و تجدید حیاتش را با اطمینان از موفقیت آمیز بودن واکسیناسیون عقلانی ناشی از جنگ دوم جهانی از سر گرفته، اینچنین در «پخش زنده اخبار» درحال فرورفتن درغبار جنگی تمام عیار باشد که پایانی بر آن متصور نیست.
تلالوی قوای دهشت همواره خیره کننده است؛ گورهای دسته‌جمعی، ویرانۀ بناهایی که احیانا در همین سال جاری میلادی، توریست‌های زیادی با آنها عکس یادگاری گرفته‌اند، بدن‌های مُثله شده و ورم کرده و کیسه‌پیچ و دست بسته، اندام‌هایی که سرهای خود را گم کرده‌اند و صف طویلی از انسان‌های زخمی، شکست‌خورده و از ریخت‌افتاده که در اوراق هویت‌ یا حافظه گوشی‌های‌شان قدهای بلند، پوست‌های سفید، موهای بلوند و چشمانی آبی دارند.
تماشای این مناظر در خاک اروپا، چونانکه به درستی و البته به شکلی وقیحانه، مفسران شبکه‌های خبری اروپایی و آمریکایی نیز بر آن تاکید داشتند، از آن حیث که برخلاف تجربه روزمره و رایج در عراق و افغانستان باورناپذیر و بعید بود، به نحوی مضاعف بر عطش چشم‌چرانی از منظرۀ تابناک فاجعه می‌افزود.
«جذابیت خبری» همواره چنین چیزی‌ست: نوعی پالایش روانی نیابتی، محصول مواجهه با «مقدار کمی از مرگ»؛ یعنی تماشای آن از فاصله‌ای امن و زیبایی‌شناختی که در اکثر اوقات با لذتی مازوخیستی‌ همراه است. گویی در تماشای مرگ و دهشت دیگری، همواره میلی بیمارگون و انحرافی در پشت انبوهی از دستورالعمل‌های اخلاقی نهفته است که ما را به تجربه همزمان وحشت و لذت فرا می‌خواند.
از همین رو هم بود که فریبندگی رعب‌انگیز منظرۀ دهشت، آنهم «دهشتی بلوند»، رابطه ما با واقعیت را دستکم در هفته‌های نخستین وقوع جنگ، در حد خلسه‌ ناشی از پیگیری «سرخط خبرهای روز» محدود ساخت و منجر به ایجاد گسست یا وقفه‌ای تاریخی با آن شد. به نحوی که به نظر می‌رسید جملگی از یاد برده بودیم که ما تاریخ را همواره به سان سایه‌ای بر دیوارها تجربه می‌کنیم، قسمی مواجۀ مورب که چونان پیوستاری فرانسلی، آن زهری که در کامش حمل می‌کند را با تاخیر در رگ‌های آیندگان فرو می‌ریزد.
ما همواره می‌کوشیم «بحران» در مقام فرآیندی مبهم، پیچیده، تجربه نشده و معماگونه را در حد «فاجعه» یعنی پدیداری واضح، ساده و بری از هر نوع ابهام یا گنگی یا چیزی که بتوان به راحتی به آن «واکنش» نشان داد، تقلیل دهیم.
غافل از آنکه بحران، آن مرحله‌ای از ادراک است که ما در می‌یابیم نه در حال تماشای فاجعه از فاصله‌ای امن، بلکه در درون آن به سر می‌بریم.
در سطح «خلسه خبری» اما، واقعیت چیزی نیست جز تلی از تصاویر دو بُعدیِ تخت با قابلیت واکنش عاطفی از جنس شادی، غم، اندوه، وحشت، خشم یا انزجار نسبت به آنها. حال آنکه در «بحران»، واقعیت از چنگ واکنش اخلاقی یا عاطفی ما می‌گریزد.
در گذار از«فاجعه» به «بحران»، یعنی در مرحله‌ای که از شدت و حدت تاثیر اولیه و سُکرآور تصاویر واضح تخت و دو بعدیِ فاجعه کاسته می‌شود، ما به درکی از واقعیت قدم می‌گذاریم که خود را به شکل فضای مبهم و چند بُعدیِ بحران متعین می‌سازد؛ مرحله‌ای که در آن بیش از «تماشای تصاویر» به «خواندن تصاویر» نیازمندیم.
در این گذار، این تنها واقعیت نیست که تغییر می‌کند یا به واقع غنی‌تر و در آن واحد متناقض‌تر و مبهم‌تر می‌شود، بلکه ما نیز همزمان با آن تغییر می‌کنیم. به نحوی که دیگر نمی‌توانیم وانمود کنیم در یک گالری عکاسی، قدم زنان در حال تماشای عکس‌های دو بُعدی هستیم، بلکه باید بپذیریم در فضایی چند بُعدی به سر می‌بریم که ضروریست بکوشیم از مختصات یا محتوای آن سر درآوریم.
اجازه دهید تمایز «فاجعه» از «بحران» و به تبع آن «دیدن اخبار» از «خواندن تاریخ» را با تمثیل تصاویر دوبُعدی و فضای چند بُعدی ادامه دهیم:
ما تصاویر دوبُعدی را همواره در حالت عمودی (ایستاده یا نشسته) تماشا می‌کنیم، حال آنکه برای درک یا تجربه فضایی چند بُعدی ناچاریم زاویه دید خود را تغییر دهیم و این امر مستلزم خارج شدن از حالت عمودی و خم شدن یا کج نگریستن است. حالتی که در آن، با الهام از بِکِت، حتی می‌توان گفت بهترین زاویه برای درک جهانِ واقعی نه ایستادن یا نشستن، بلکه می‌تواند دراز کشیدن باشد.
در اینجاست که تمثیل «تاریخ به مثابه رابطه‌ای مورب» از خود رمزگشایی می‌کند؛ در خلسه خبری فاجعه، برای مثال، تصویر تخت و دوبُعدی از یک جسد دست بسته در بوچا یا ماریوپل در صفحه تلویزیون که ما آنرا همچون تماشای یک عکس از زاویه روبرو می‌بینیم، چیزی بیش از یک جسد دست بسته در بوچا یا ماریوپل که می‌توان برای او صرفا اندوهگین بود یا حداکثر با آن مشقِ وجدان معذب کرد، نیست، حال آنکه در تلاش برای فهم تاریخی بحران، یعنی در مواجهه‌ای مورب با تصویر نیم‌رخ یک جسد دست بسته در بوچا یا ماریوپل در مقام یکی از علائم و نشانگان «بحران چند وجهی تاریخی»، دورنمایی از گذشته نمایان است، به شرطی که همچون خود آن جسد ما نیز زاویه دیدمان را در سطح افقی پایین آوریم و به جای نگاه کردن به او، در کنارش دراز بکشیم و در جوارش به افقی بنگریم که در امتدادش تاریخ به ما می‌نگرد.
در گذار از فاجعه به بحران است که به واسطه تغییر زاویه دید ما، پرسش‌های‌مان نیز تغییر می‌کنند؛ به نحوی که دیگر نمی‌توان با یک قیم و قعود اخلاقی یا تخلیه هیجانی، پرونده جنگ اوکراین را بست و یا با اتکاء به اخبار زرد و نوشتن فهرستی از «خوب‌ها و بدها»، گمان کرد که به تمامی ابهامات بحرانی تاریخی که همچون یک ارگانیسم زنده بی‌وقفه درحال حرکت و تحول است، پاسخ داده‌ایم.
تغییر این زاویه نگاه به ما می‌آموزد که هرچقدر هم که بکوشیم تاریخ را نادیده بگیریم، تاریخ ما را نادیده نخواهد گرفت و هربار با شدتی بیشتر، همچون بهمنی از واقعیت‌های متناقض بر سرمان آوار خواهد شد.
بر این مبنا، «دهشت بلوند» از نگاه من، چیزی بیش از یک معادله ساده تک مجهولی یا گزاره شرطی «پ آنگاه کیو»ای‌ست که بتوان با آن، از طریق موضع‌گیری‌های اخلاقی آبکی و یا ور رفتن با حواشی زرد و برجسته کردن نقش اشخاص در مقام دلقک، دیوانه، قهرمان و.. مواجه شد و حتی به درکی مقدماتی از آن دست یافت.
تلاش برای فهم «بحران» در گروی پرسش‌هایی ورای «آیا پوتین جنایتکار است؟»، «آیا پوتین پارکینسون یا سرطان پروستات دارد؟»، «آیا پوتین دیوانه شده؟»، «آیا پوتین معشوقه دارد؟»، «آیا زلنسکی قهرمان است؟»،« آیا قیمت دلار بالا می‌رود؟»، «آیا برویم روغن و برنج آذوقه کنیم؟» و... است، حتی پرسش‌هایی به ظاهر پوزیتیویستی و «کارشناسی» همچون تعداد دقیق تلفات، تعداد دقیق تسلیحات یا نیروها، نقشه تفکیکی مناطق تحت اشغال و درحال درگیری و...، و درکل هر آنچه که منجر به ایجاد این توهم در ما شود که گویی به درکی «کامل،واضح و جامع» از وضعیت دست یافته‌ایم، چیزی جز تبدیل کردن بحران به امری روزمره و پیش‌پاافتاده نخواهد بود.
پرسش‌هایی که با تغیر زاویه دید پدیدار می‌شوند و ناظر به ابعاد تاریخی-نظری بحرانند، شاید برخلاف پرسش‌های رسانه‌ای واجد میزان قابل توجهی «آدرنالین» یا «عدد و رقم» نباشند، حتی ای‌بسا ممکن است در وهله نخست از فرط سادگی ما را به خنده بیاندازند، اما به محض تلاش برای تمهید پاسخ بدان‌هاست که خنده از صورت‌مان رخت برمی‌بنند و عُسرت‌مان در فهم واقعیت واقعا موجود و فاصله پرناشدنی میان آنچه که هست با آنچه که می‌توان فهمید یا بیان کرد، زبان‌مان را بند می‌آورد.
مسئله دقیقا در همینجاست! اگر «بحران» در قاموس «بحران» باقی بماند و رُمانتیزه یا روزمره، خبری، تکراری و پیش پا افتاده نشود، چگونه می‌توان پس از رفتن به سفری هورمونی و سانتیمانتال با حواشی آن، به زندگی عادی بازگشت؟ بدیهی‌ست که هرگز نمی‌شود و از همین رو هم هست که معمولا ما می‌کوشیم به میانجی وسایل کمک توانبخشی‌ای چون تحلیل‌های بی‌ارزش خبری یا ردوبدل کردن عکس‌های داغ از اجساد و قربانیان و یا هورا کشیدن یا ابراز انزجار از این یا آن، سروته ماجرا را با ارائه پاسخ‌های از پیش آماده به سوالات حاضری و فست‌فودی هم آوریم و با خیال راحت به زندگی‌مان بازگردیم.
تلاش من در این متن اما، دقیقا برخلاف این مسیر است. بنابراین، می‌کوشم تا بیش از آنکه به پرسش‌های از پیش آماده، پاسخ‌های از پیش طبخ شده با ادویه‌جات فراوان و مملو از عکس و گراف و نمودار و جملاتی با ترجیع‌بند «ابتذال شر» و «مسئولیت اخلاقی» و... آنهم بدون توجه به میانجی‌های تاریخی و نظری آنها بدهم، به بسط و تدقیق تنها یک سوال و نه پاسخ آن بسنده کنم.
سوالی ساده که هنوز جوابی برایش ندارم: چرا جنگ شد؟

دوم: بعلذبوب به مثابه بحران

از میان تمامی اسماء، شخصیت‌ها، نمادها و چهره‌های متکثر شیطان در الهیات یهودی-مسیحی و انواع و اقسام شاخه‌های گنوستیسیسم، شخصیت و سیمای «بعلذبوب» برای من همواره واجد جذابیتی بس رعب‌انگیز بوده است.
او شیطانی‌ست بلندپایه، سیاس، موقر و کم حرف با سابقه‌ای طولانی در آمیختن خیر و شر، آنهم نه فقط در الهیات یهودی- مسیحی، بلکه در سراسر تاریخ ادبیات و سیاست؛ از حضور در «بهشت گمشده» جان میلتون و «نبرد کتابها»ی جاناتان سوئیفت گرفته تا ترانه «حماسه کولی‌ها»ی فردی مرکوری و یا حتی لقب سیاستمدار کهنه‌کار و مرموز ایتالیا، جولیو آندرئوتی.
از او با اوصافی چون «نفر دوم جهنم»، «شاهزاده پلیدی‌ها»، «فرماندار جهان اموات» و از همه مهمتر «سالار مگس‌ها» یاد شده است.
نخستین حضور او در تاریخ، احیانا به کتاب دوم پادشاهان در «عهدعتیق» باز می‌گردد و پس از آن در اناجیل همنوا، اشارتی از زبان عیسی به وی می‌شود که حاوی توصیفاتی از ویژگی‌های منحصر به فرد او از جمله قابلیت تقسیم یا دوپاره شدن و بر ضد خود شوریدن است.
در سده‌های میانه اما وی واجد توصیفی عجیب و بسیار مهم از حیث فلسفی می‌شود: وی شیطانی بالدار است که می‌تواند به مگس‌ها فراخوان دهد تا در پیکری واحد جمع شوند و در هیبت هیولایی عظیم‌الجثه، شر را که احتمالا همان عامل بیماری‌زای طاعون است از مردگان به زندگان منتقل کنند. در این روایت‌های کم و بیش متاخر، او بدنی واحد ندارد، بلکه ارگانیسمی شیطانی‌ست که اجزایش را مگس‌های بیشمار تشکیل می‌دهند.
بر اساس روایات متاخر از بعلذبوب، به نظر می‌رسد که او تمثیلی از رابطه جزء و کل است؛ او شیطانی‌ست که از تجمیع اجزایی شکل می‌گیرد که به تنهایی هیچکدام دربردارنده خصلت‌های رعب‌انگیز او نیستند. گویی بعلذبوب «کلی»ست که چیزی بیش از اجزایش را بازنمایی می‌کند.
از این تمثیل الهیاتی-اسطوره‌ای و البته فلسفی می‌توان برای درک مفهوم «بحران» نیز سود جست؛ بحران نیز همچون بعلذبوب، «کلی»ست که از اجزای پرشماری تشکیل شده، حال آنکه هیچ یک از آن اجزاء به تنهایی بازتاب دهندۀ تصویری کلی از بحران و ابعاد متکثر آن نیستند.
مسئله رابطه جزء و کل، زمینه مشترک فلسفی تقریبا تمامی فیلسوفان، متفکران، متالهان و حتی دانشمندانی‌ست که از پایان «عصر ظلمت» تا کنون، به بنیان‌های معرفتی و زیستی جهان مدرن شکل داده‌اند و بدیهی‌ست که در این متن به هیچ نحو ممکن نمی‌توان به تشریح چنین سرفصل مهیبی حتی در حد اشاراتی گذرا پرداخت.
بنابراین، با پیش فرض گرفتن اطلاع مخاطب احتمالی از زمینه‌های نظری این بحث و دستگاه‌های فکری‌ای که به تبیین روابط جزء و کل پرداخته‌اند، می‌توان گفت فهم تحولاتی که در سطح جهانی و بین‌المللی در حال رخدادن است و به نظر می‌رسد با وقوع جنگ در خاک اروپا تصویری کلی از «بحران» را تداعی می‌کند، مستلزم تلاش برای تعین بخشیدن به آن در سطحی مفهومی از طریق در کنار هم قراردادن اجزاء یا مصادیق آن است. چیزی شبیه به خصلت ممتازۀ «بعلذبوب» که در دستگاه اسطوره‌ای-شیطان‌شناسی، زمانی در مقام یک پیکر واحد یا همان «سالار مگس‌ها» متعین و پدیدار می‌شود که اجزای تشکیل‌دهنده‌اش به یکدیگر مرتبط و مفصل‌بندی شده باشند.
بر این مبنا می‌توان گفت، جنگ اوکراین یا به تعبیر رایج‌تر «جنگ پوتین»، شاید آن جزء واپسینی بود که با وقوعش به ناگاه ما را با سیمای هیولای عظیم‌الجثه‌ای به نام «بحران نظم جهانی» مواجه کرد و ما توانستیم برای نخستین بار از زمان جنگ دوم بدین سو هیبت آن بعلذبوبی را ببینیم که تا پیش از تکمیل شدن اجزایش، قابل رویت نبود.
بنابراین منظور از «بحران» در اینجا نه جنگ پوتین، بلکه مجموعه وسیعی از نبردها، رقابت‌ها، مخاصمات و کشمکش‌هایی‌ست که این جنگ عظیم، هم منجر به تعیّن و وضوح بیشتر ابعاد هیولاوش و بس خطیر آنها در تراز یک «بحران» شد و هم بدان‌ها شتابی مضاعف بخشید.
تا پیش از «علامت اوکراین» به نظر می‌رسید ما از طریق علائم و نشانگان دیگر همچنان نسبت به بحرانی که در برابر دیدگان‌مان در حال شکلگیری بود، درکی گنگ و مبهم داشتیم، حال اما به واسطه جنگ اوکراین، دستکم تا این حد را می‌دانیم که بحران عظیم از عرصه‌های پیرامونی و انتزاعی‌، به سطوح مرکزی و انضمامی رسیده است و اگر تا پیش از این فقط روحی بود که در هوا پرسه می‌زد، اکنون بدن آن نیز در حال متجسد شدن است.
بحران اقتصادی 2008، بحران مهاجرت، ظهور بنیادگرایی اسلامی پس از افول کمونیسم، رشد فزاینده گفتارهای ضدگلوبالیستی و پیروزی‌های مکرر راست افراطی در اروپا و آمریکای شمالی در نتیجه شکست گفتمان نولیبرالیسم و «ریاضت اقتصادی» که منجر به «برکزیت» و روی کار آمدن ترامپ شد، شدت گرفتن رقابت در درون ناتو، بهار عربی و جنگ‌های نیابتی در خاورمیانه و شمال آفریقا، بحران اتمی کره، بحران قفقاز جنوبی و برنامه‌های توسعه طلبانه ترکیه از لیبی تا آسیای میانه، بحران استقلال تایوان، بحران اتمی و منطقه‌ای ایران، اشغال و خروج آمریکا از افغانستان و... از جمله نشانگان بحران در سطح ژئوپلتیک بودند که تا پیش از جنگ اوکراین، پرداختن به آنها در مقام یک «کل» کم و بیش ناممکن به نظر می‌رسید.
اما سوای تمامی این نشانگان، رسیدن به درکی خودآگاه از جغرافیایِ مفهومیِ بحران نظم جهانی، مستلزم عطف توجه به حرکت کلی تاریخ و مختصات عصری‌ست که ما در آن به سر می‌بریم.
ما نمی‌توانیم به نقشه‌برداری از بحران بپردازیم اما نسبت به مقولاتی چون مسئله تقسیم‌کار جهانی، اقتصادی شدن منطق حیات، چالش‌ دولت-ملت‌ها در ترسیم افق وجودی و... بی‌اعتناء یا کم توجه باشیم.
حتی می‌توان این ضرورت را یک گام به پیش برد و نشان داد آنچه که بر روی نقشه ژئوپلتیکی جهان در حال وقوع است، سایه‌ای از رقابت‌ها در نقشه‌ای توپولوژیک از تقسیم‌کار جهانی‌ست.
اگر برای بحران لایه‌ای عمیقتر از سطح نزاع‌های ژئوپلتیک قائل شویم و به تلاش‌های دولت-ملت‌ها برای ترسیم افق وجودی خود در آینده جهان بیاندیشم، ضروریست در برابر این پرسش گشوده باشیم:
آیا ما در دورانی به سر می‌بریم که بشر در حال گذار از پرسش فلسفی و تاریخی‌ای‌ست که از میانه‌های قرن نوزدهم طرح شد؟
بشر، در نیمه دوم قرن نوزدهم در لحظه‌ای از تاریخ ایستاده بود که تمامی جهان پیرامونش در حال دگرگونی بود؛ ساختارهای تولیدی-اقتصادی نوین، طبقات نوظهور، طوفانی از جنبش‌های انقلابی و توده‌ای در پیامد انقلاب‌های 1848، جهش‌های عجیب در فرآیند انقلاب‌های صنعتی، قوام مفهوم دولت-ملت، شکلگیری روابط بین‌لملل برپایه ترکیبی از دیپلماسی و جنگ، سازماندهی حیات براساس دستاوردهای علمی و بروکراتیک، کشف مجدد انسان در مقام «فرد» و ... .
بدیهی بود که این حجم از تغییر در تمامی سطوح و شئون حیات نمی‌توانست پرسش بنیادین انسان را تغییر ندهد و سرمنشاء شکلگیری بحرانی نباشد که تا جنگ دوم جهانی سیمای کاملش هویدا نشد.
مجموعه تحولاتی که منجر شد پرسش بنیادین بشر از «بودن یا نبودن خدا» یا «چیستی و هستی جهان» در مقام یک پروژه الهیاتی-فلسفی، جای خود را به پرسش از «ارزش داشتن یا نداشتن زندگی» در مقام یک طرح جامع ساختاری در ابعاد اقتصادی-اجتماعی-فرهنگی، سیاسی و البته علمی بدهد.
در مقطع کنونی نیز، درک بحران، مستلزم یافتن پرسش تاریخی این عصر است. آیا بشر همچنان و پس از پشت سرگذاردن تجربه بیش از یک و نیم قرن زیستن در جهان صنعتی و فرا صنعتی و حتی عبور از مرحلۀ پُست فوردیستی و انقلاب دیجیتال که ای‌بسا با تغییر دلالت‌های مفاهیمی چون «توسعه»، «تولید انبوه»، «تجارت جهانی»، «بازار»، «حمل‌و‌نقل»، «رفاه»، «ارتباطات»، «سرگرمی» و ... همراه بوده، کماکان در مرحله پرسش از «ارزش زندگی» است؟
افزایش 5.5 میلیاردی جمعیت از جنگ دوم تا کنون که این را نشان نمی‌دهد، علی‌الخصوص که 2 میلیارد از این 5.5 میلیارد، فقط در 20 سال اخیر یعنی در دوران موسوم به «عصر دیجیتال» به جمعیت بشر اضافه شده‌اند.
علاوه بر شواهد آماری که نشاندهندۀ آری‌گویی حداکثری بشر به ارزش زندگی‌ست، پدیدارشدن عرصه‌های نوین قدرت در دوران گلوبالیسم و تکثر و گسترش مولفه‌های آن از توان نظامی- سیاسی به توان اقتصادی-امنیتی-فرهنگی-فناوری، نشاندهنده آنست که ما با پرسشی نوین در بشریت سروکار داریم:
«چگونه می‌توان بیشتر،غنی‌تر، مقتدرتر و جذاب‌تر زیست؟» یا به عبارت دیگر «برای بیشتر،غنی‌تر و مقتدرتر زیستن، من چه جذابیت، مزیت یا ابزاری برای عرضه، فروش یا اعمال بر دیگری دارم؟»
در پرتوی این پرسش نوین است که شاید بتوان به لایه‌های ژرف‌تر بحران نظم جهانی نفوذ کرد و نشان داد که هرشکلی از تلاش برای ارائه تحلیلی به اصطلاح «جامع» از آن بر اساس مولفه‌های وضعیت پیشین تا چه میزان نابسنده است.
با وقوع جنگ اوکراین،در کنار واکنش‌های اخلاقی بی‌اثر، ما با انبوهی از تحلیل‌ها مواجه شدیم که می‌کوشیدند با انکار ماهیت حقیقی بحران به منزله پدیده‌ای تجربه نشده و معماگونه، تمامی ابهام‌ها و پرسش‌های پیرامون آنرا با توسل به دائره المعارف وضعیت پیشین توضیح دهند و فاصله پرناشدنی میان واقعیت و آنچه می‌توان بیان کرد را با خروارها خروار لفاظی‌ مندرس و نخ‌نما با ترجیع‌بند «تکرار جنگ سرد» یا «مواجهه مجدد شرق با غرب» پُرکنند.
آنها درحالی از «جنگ سرد دوم» سخن می‌گویند که تجربه تاریخی در سی سال گذشته اعم از ورود بشر به عصر ارتباطات دیجیتال، گسترش تجارت جهانی، ظهور قدرت‌ها و ابرقدرت‌های اقتصادی نوین که محصول اجرای «سیاست انتقال صنعتی» یعنی انتقال خطوط تولید از کشورهای صنعتی به کشورهای درحال توسعه با هدف کاهش هزینه و افزایش تولید هستند، اساسا امکان سخن گفتن از دوقطبی کاذبی به نام «شرق و غرب» را ناممکن کرده است به نحوی که اگر «غرب» مجاز مُرسلی از مولفه‌هایی چون تولید در ابعاد انبوه، مصرف در مقیاس کلان، حضور در اقتصاد جهانی، چرخه انباشت و گردش سرمایه پیاپی، توسعه و گسترش اقتصاد متکی بر بازار و... باشد، نه تنها چین به عنوان اصلی‌ترین برندۀ گلوبالیسم «غربی» محسوب می‌شود، بلکه حتی روسیه نیز بخشی از جغرافیای مفهومی «غرب» خواهد بود.
حتی با تمرکز بر جنبه‌های صرفا ژئوپلتیک نیز، سخن گفتن از کلیت‌هایی کلیشه‌ای به نام شرق و غرب ناممکن به نظر می‌رسد؛ چونانکه نه در غرب و نه در شرق، هیچ شکلی از استمرار اتحادی استراتژیک قابل تصور نیست.
کافیست به مجموعه‌ای از نشانه‌های این واگرایی در هر دو سو بنگریم.
در غرب، صرفنظر از حملات مکرر و پیاپی ترامپ به ناتو که البته در رسانه‌های جریان اصلی با توجیهاتی چون «ترامپ دیوانه است» ماستمالی می‌شد، سلسله وقایعی از جمله برکزیت و آغاز واگرایی در اروپا، تنش نظامی میان فرانسه و انگلستان بر سر حق ماهیگیری در کانال مانش تا حد برگزاری مانور دریایی علیه یکدیگر، سخنان ماکرون درباره «مرگ مغزی ناتو»، جنجال درباره لغو قرارداد زیردریایی‌های اتمی فرانسه در استرالیا از جمله نشانه‌های بارز بحران درونی ناتوست که قطعا نمی‌توان آنها را با چسباندن برچسب دیوانه به دونالد ترامپ به راحتی توجیه یا انکار کرد.
حتی اگر این نشانه‌ها را نادیده بگیریم و آنطور که رسانه‌های جریان اصلی می‌خواهند، درخواست پیوستن فنلاند و سوئد به ناتو را نشانه‌ای بر همگرایی و وحدت اروپا به دلیل حمله روسیه به اوکراین در نظر آوریم، تصویب بازسازی و احیای ارتش آلمان با بودجه‌ای معادل 100 میلیارد یورو، دلیل قانع کننده‌تری بر استمرار واگرایی در این پیمان امنیتی و البته عدم وجود کلیتی یکپارچه و منسجم به نام «بلوک غرب» است.
در شرق نیز هیچ چشم‌انداز روشنی دال بر وحدت استراتژیک به چشم نمی‌خورد. ما هر لحظه با شتاب فزاینده مسابقه تسلیحاتی و اتمی در منطقه پاسیفیک و خاورمیانه مواجهیم. تنش‌ها و رقابت‌های قدرت‌های تراز اول به اصطلاح «شرق» یعنی روسیه، چین و هند چه درباره مناقشات مرزی و عمق نفوذ استراتژیک و چه در عرصه هژمونی منطقه‌ای و جهانی به ویژه با پیشی گرفتن شتاب رشد اقتصادی هند از چین، هیچ نشانه‌ای از وحدت و یکپارچگی آنهم ذیل توهمی ایدئولوژیک به نام «بلوک شرق» را به ذهن متبادر نمی‌سازد.
درست است که چین علیرغم فشارهای ایالات متحده، از بیم از دست دادن شرکای تجاری خود در اقصی نقاط جهان، تا این لحظه از پذیرش نقش یک ابرقدرت ژئوپلتیک و نظامی سر باززده و حتی کوشیده است با آغاز مذاکرات بر سر مسائل مرزی و امضای قرارداد همکاری استراتژیک با هند، تلاش برای از سرگیری روابط میان ایران با عربستان و امارات، و عدم موضعگیری قاطع در قبال انواع مناقشات منطقه‌ای و بین‌المللی (چین از سال 1999 تا کنون در هیچ موردی به شکل انفرادی از حق وتو استفاده نکرده است) عملا سیاست خارجی خود را بر مبنای منافع اقتصادی‌اش تعریف کند، اما این تصمیمات نه تنها منجر به کاهش تنش‌ها در «شرق» نشده، بلکه به نظر می‌رسد با ایجاد اخلال در منطق اقتصاد جهانی به واسطه جنگ اوکراین، این امر تنش‌ها علی‌الخصوص میان چین و روسیه را تشدید نیز خواهد کرد.
به اعتبارِ این مستندات سردستی و البته بیّن است که می‌توان تخیلی و خام بودن هرشکلی از تلاش برای تعیّن بخشیدن به بحران بر اساس مفاهیم و مولفه‌های جنگ سردی را نشان داد.کاری که هم اکنون تمامی دستگاه‌های تبلیغاتی و پروپاگاندای دولتی در تمامی جهان از ایالات متحده و اروپا گرفته تا ایران و روسیه بدان مشغولند.
از همین رو هم بود که پیشتر بر تلاش برای درک بحران به شکلی چندوجهی و با درنظر داشتن مختصات و ویژگی‌های عصر تاریخی‌ وقوع آن تاکید شد.
به این اعتبار، بدیهیست اگر ما بتوانیم خود را از کمند دام‌های رسانه‌ای برای تقلیل بحران به مشتی گزاره خبری و تبلیغاتی یا آماری برهانیم، تازه در ابتدای مسیری مبهم قرار خواهیم گرفت که نه تنها باید واقعیت‌های واقعا موجود از حیث جنبه‌های ژئوپلتیک را در برداشتن گام‌های‌مان لحاظ کنیم، بلکه ضروریست با ابعاد تاریخی آن از جمله مسئله افق وجودی دولت-ملت‌ها و مسئله تقسیم‌کار جهانی نیز درگیر شویم.
از این زاویۀ نگاه است که می‌توان به فراسوی ادعای پوتین مبنی بر تلاش برای جلوگیری از گسترش ناتو به شرق یا مبارزه با رواج نئونازیسم در منطقه دونباس و ادعای غرب مبنی بر دیوانه شدن پوتین رفت و به این پرسش‌ها اندیشید:
آیا نمی‌توان حمله روسیه به اوکراین را صرفنظر از تمامی جاه‌طلبی‌های ژئوپلتیکش، ناشی از عقب‌ماندن روسیه در رقابت بر سر کسب مولفه‌های نوین قدرت در عصر گلوبالیسم دانست و به این نکته اندیشید که روسیه درحال لگد زدن به میز بازی‌ایست که خود بر سر آن دعوت نشده و در طی سی سال گذشته تنها یکی از بازیگران رده دوم و یا تماشاچی آن بوده است؟ میزی که بر روی آن نه تنها چین و هند به ابرقدرت‌های اقتصادی تبدیل شده‌اند، بلکه به عنوان مثال از اندونزی و برزیل و قطر گرفته تا حتی بنگلادش و روآندا و ویتنام تا جایگاه رقبای اقتصادی کشورهای صنعتی ارتقاء یافته‌اند. کره‌جنوبی نه تنها بازارهای گوناگون از گوشی و خودرو تا کشتی‌سازی را تسخیر کرده و جایگاه بازیگران تاریخی این بازارها از جمله ژاپن و آلمان را به مخاطره انداخته، بلکه توانسته دامنه جذابیت‌های خود را تا حدی گسترش دهد که گروه‌های موسیقی‌اش محبوبیت جهانی پیدا کنند و سریال‌هایش رکوردهای تاریخی را بشکنند؛ و ده‌ها نمونه و مثال دیگر از تحولات زیرساختی-اقتصادی و صنعتی در کشورهای دیگر.
در اینجاست که درک مسئله «افق وجودی» دولت-ملت‌ها و نقشه تقسیم‌کار جهانی، به مراتب نقشی تعیین‌کننده‌تر از مولفه‌های ژئوپلتیک در فهم بحران پیدا می‌کنند.
افق وجودی، یعنی طرحی که هر دولت-ملتی برای افزایش جذابیت، اقتدار و مزیت خود برای افقی درازمدت می‌ریزد.
برای نمونه، ایالات متحده می‌تواند خود را دولت-ملتی با افق وجودیِ تلاش برای گسترش و تعمیق «حیات دیجیتال» تا مرزهایی بی‌نهایت از ساختن جهان متاورس گرفته تا در اختیار داشتن انحصار هاب اینترنت جهانی تعریف کند. حتی می‌تواند پروژه‌های اکتشافات فضایی‌اش را بخشی از تلاش‌های تاریخی بشر برای افزایش فرصت بقای نسل خود از طریق کشف حیات در هر نقطه دیگری از پهنه گیتی بداند.
به دلیل همین «افق‌های وجودی» هم هست که ایالات متحده علیرغم داشتن قوی‌ترین نیروی نظامی جهان، غنی‌ترین منابع و پیشرفته‌ترین فناوری‌ها در بخش صنعت، کشاورزی و خدمات، درحال تجربه ساحت‌ها و مراحل نوینی از مفهوم قدرت است که تا پیش از «قدرت دیجیتال» حتی در فیلم‌های علمی-تخیلی نیز پیشبینی نشده بود. اینکه مثلا روزی فرابرسد که صاحب یک پلتفرم دیجیتال به نام توییتر، بتواند صدای رئیس جمهور ایالات متحده آمریکا که بر روی کاغذ مقتدرترین فرد جهان است را طوری خفه کند که به در گرفتن سلسله بحث‌های حقوقی درباره «آزادی بیانِ رئیس جمهور ایالات متحده» بیانجامد. یا سخنان بیل‌گیتس و ایلان ماسک در تعیین قیمت ارزهای جهانی، پاندمی‌های آینده، ضرورت تزریق واکسن، چالش‌های پیشروی بشر و... از سخنان دولتمردان کشورهای تراز اول جهان بازتاب و اهمیت بیشتری پیدا کند.
بر مبنای این تصویر از افق وجودی‌ دولت-ملت‌ها و رقابت آنها در کسب جذابیت،اقتدار و مزیت بیشتر در عرصه تقسیم‌کار جهانیست که می‌توان بحران موجود را چیزی بیش از یک نبرد ژئوپلتیک دانست.
بدیهیست، این تنها روسیه نیست که می‌کوشد از طریق مزیت‌های نسبی خود یعنی قدرت نظامی و یا اهرم فشار گاز یا گندم، صحنه این رقابت را طوری تغییر دهد که سهمی بیشتر از یک کشور وسیع اما بدون هرنوع جذابیت یا توانمندی منحصر به فرد چه در عرصه صنعتی، چه در عرصه فرهنگی و چه در عرصه قدرت‌های نوظهوری چون قدرت دیجیتال یا قدرت فناوری زیستی به دست آورد.
بی‌تردید به موازات تلاش روسیه برای برهم زدن قواعد بازی جهانی «گلوبالیسم» که در آن سرش بی کلاه مانده، دیگر دولت-ملت‌ها نیز هر یک به نحوی می‌کوشند منافع خود را هم از حیث اقتدار ژئوپلتیک و هم کسب مزیت‌های منحصر به فرد گسترش دهند.
به همین دلیل هم هست که بلافاصله پس از حمله روسیه به اوکراین، ما هم شاهد افزایش تحرکات نظامی و ژئوپلتیک در اقصی نقاط جهان اعم از بالاگرفتن تنش میان چین و ایالات متحده، هند و پاکستان، ترکیه و یونان، ژاپن و کره شمالی، حرکت ژاپن و آلمان برای احیاء و نوسازی ارتش‌های ملی و ده‌ها واقعه و تنش دیگر در محیط بین‌المللی هستیم که از برآیند نهایی همه وقایع رخ داده و در شرف وقوع آن می‌توانیم از چیزی به نام «بحران نظم جهانی» یاد کنیم.
بحرانی که جنگ اوکراین یا آنچه که به «جنگ پوتین» شهرت یافته، سیمای آن در مقام شیطان بعلذبوب را شکل بخشید، اما یقینا نمی‌تواند در مقام یکی از نشانگان آن، سرانجامش را نیز متعین سازد. چونانکه سرنوشت خود میدان نبرد نیز همچنان در مرحله «غبار جنگ» است و هیچ پیشبینی یا ترسیم چشم‌اندازی از سرانجام آن ممکن نیست.
ما با صحنه‌ای از نبرد مواجهیم که در آن یک قدرت اتمی به شکلی مستقیم و نه نیابتی، به مرزهای جغرافیاییِ منطقه‌ای از جهان یعنی اروپا یورش برده که در آن پیمانی امنیتی با حضور سه قدرت اتمی دیگر برقرار است و این اقدام درحالی صورت گرفته که پس از حمله اتمی ایالات متحده به ژاپن، قدرت‌های اتمی در پیمانی نانوشته و تحت آموزه «نابودی حتمی طرفین»، از هرشکلی از رویارویی نظامی مستقیم با یکدیگر پرهیز می‌کنند و همواره می‌کوشند منازعات خود را از طریق به راه انداختن «جنگ‌های نیابتی» پیگیری کنند.
در این منظره، اگرچه که طرفین یعنی هم روسیه و هم ناتو می‌کوشند شعاع میدان نبرد را در درون خاک اوکراین محدود سازند، اما از آنرو که ارتش روسیه مستقیما در این نبرد حضور دارد، نیابتی نامیدن آن دستکم از سوی یک طرف ناممکن است و نشان می‌دهد که در برآورد روسیه، این قمار یا اضطرار برای رسیدن به اهداف یا منافعی که یقینا چیزی بیش از استقلال لوهانسک و دونتسک یا مبارزه بشردوستانه با «نئونازی‌ها»ست، می‌ارزد. اهدافی که حاضر شده است برای رسیدن به آنها، علاوه بر تقبل هزینه یک جنگ آنهم با چهارمین قدرت نظامی اروپا، وجهه بین‌المللی روسیه را برای دورانی طولانی لکه دار کند و طیف وسیعی از تحریم‌ها را به جان بخرد. هرچند که به نظر نمی‌رسد بتوان یک قدرت اتمی و یک ابرقدرت نظامی که ابزارها و عوامل پیدا و پنهان وسیعی در پهنه بین‌المللی دارد و می‌تواند به کمک آنها امنیت جهانی را به شکلی جدی و تاثیرگذار به مخاطره بیاندازد، برای مدتی طولانی یا به شکلی بازدارنده تحریم کرد. واقعیتی که هم ناتو و هم دیگر قدرت‌های جهان به خوبی از آن آگاهند. به نحوی که از همان بدو طرح موضوع تحریم روسیه، بسیاری از کشورهای حتی عضو ناتو یا از پیوستن به تحریم‌ها سرباز زدند و یا برخی از آنها را نیم‌بند و یا با اکراه اعمال کردند که البته در همین حد نیز بلافاصله با انبوهی از انتقادات داخلی رو به رو شدند، بماند که اروپا از تحریم انرژی روسیه مدام طفره می‌رود، چون می‌داند تبعات این تحریم تا چه میزان می‌تواند خودش را دچار مسئله کند.
هرچه که هست، در چنین منظره رعب‌انگیزی، سپردن افسار آگاهی به دست عواطف، ایدئولوژی، حدس و گمان یا علایق شخصی، تفاوتی در واقعیتِ بس خطیر بحران ایجاد نخواهد کرد.
بنابراین، بر اساس این مختصات از مفهوم بحران است که تنها میتوان به جای ارائه پاسخ‌های عجولانه و خام یا منفعت‌طلبانه و ایدئولوژیک، تنها به تعمیق پرسش «چرا جنگ شد؟» پرداخت. آنهم با فراموش نکردن حقایق تاریخی-تجربی پیشین و تاملات بشر بر آنها که گویی روح متفکرانی چون ارسطو یا کلازویتس را در «لحظه» ما احضار می‌کند. متفکرانی که به ما آموخته‌اند همچون زبان که چیزی نیست جز «ایجاد وقفه و سکوت بر یک صدای ممتد»، صلح نیز چیزی نیست جز «ایجاد وقفه یا آتش‌بسی موقت بر یک جنگ دائمی» و از همین روست که هرگز نمی‌توان به شکلی قاطع از آغاز یا پایان یا مختصات دقیق یک بحران سخن گفت.

سوم: در میانۀ نبرد خواب‌ها با خیال‌ها

چیزی که بحران را به شکلی مضاعف با ما پیوند می‌دهد، نوعی ناسازگاری و زمان‌پریشی ساختاری‌ست؛ به نحوی که گویی ما معاصران تاریخی بحرانیم، بی‌آنکه معاصران فلسفی‌اش باشیم.
قصد من در اینجا ارائه تفسیری انتزاعی از کلیت‌های مفهومی گنگی به نام «ما و آنها» یا دوگانه‌های کاذب و رنگ‌و رو رفتۀ ایدئولوژیکی همچون «سنت و مدرنیته» و «ما و غرب» و ... نیست؛ چونانکه پیشتر نیز به توخالی و نابسنده بودن چنین ترکیب‌های عطفی و تفسیرهای جنگ سردی‌ای اشاره شد که از قضا غربی‌تر بودن شرق از خودِ غرب، چه در چین و چه در روسیه موید آن است.
شکل رایج «پورنوگرافی فلاکت» نیز در بهترین حالت چیزی نیست جز تکرار کسالت‌بار فهرستی از ناکارآمدی‌ها، وعده‌های عمل نشده، مهلت‌های منقضی شده، امیدهای برباد رفته، نسل‌های سوخته و طبیعت ویران شده و ... که تنها به کارِ گرفتن «فاند» ذیل تابلوی «ما صدای شما را به گوش جهانیان می‌رسانیم» یا برپایی مجالس روضه‌خوانی توئیتری توسط تین‌ایجرهایی می‌آید که ناراحتند چرا به جای ایران در سوئیس متولد نشده‌اند.
به عبارت دیگر، هم آن دگماتیسم ایدئولوژیک «ما و آنهایی» و هم انواع و اقسام دکان‌های «چرا ما آنها نیستیم» یا «چرا آنها ما را نجات نمی‌دهند» که اتفاقا در تحلیل نهایی و به میانجی برساختن کل‌های کاذبی به نام «ما و آنها» به یکدیگر می‌رسند، دو لبه‌ یک قیچی‌ واحدند که می‌کوشند ارتباط وضع موجود را با بنیان‌های نظری-تاریخی‌اش قطع کنند. بماند که وقایعی چون بازگشت طالبان به قدرت در سایه حمایت آمریکا و سرنوشت سرزمین‌های بی‌دولتی همچون عراق یا لیبی و البته رویکرد منفعل ائتلاف ناتو و در عین حال نژادپرستانه «جهانیان» نسبت به جنگ اوکراین، به اندازه کافی ماهیت کاسبکارانه و ژست توخالی مدعیان رساندن صدای ما به گوش جهانیان را رسوا کرده است.
به همین دلیل هم هست که فضای عمومی ایران، روزانه آماج تولید انبوهی از خواب‌هایی‌ست که در پلتفرم‌ها و عرصه‌های رسانه‌ای موجود در حال نبرد با خیال‌ها هستند و به موازات شکلگیری دوقطبی‌های کاذب و لشگرکشی‌های مجازی، هر روز از میزان امکان مداخله‌ای مستقل، شرافتمندانه و بدون سرسپردگی‌های منفعتی یا ایدئولوژیک که پیوند باشندگان ایران را با بحران نظم جهانی از منظری تاریخی-استراتژیک بکاود کاسته می‌شود و در فقدان ساختارهای سیاسی-اجتماعی مترقی و واقعی اعم از احزاب دارای برنامه و سازمان منسجم و دانشگاه دارای تولید نظری و سنت فکری، کار به مرجعیت فکری آشپزها، هنرپیشه‌ها، خواننده‌ها، فوتبالیست‌ها، گزارشگران ورزشی، آرایشگرها و روانشناسان قلابی رسیده است؛ «استوری» جای «هیستوری» نشسته، فرهنگ شفاهی و تصویری، هرشکلی از آثار مکتوب به عنوان شکلی تعهدآور و دقیق از مداخله را مغلوب کرده و همگان حاضرند ساعت‌ها بدون گرفتن چند لحظه تنفس در کلاب هاوس وراجی کنند یا به وراجی‌های دیگران گوش دهند، اما یک خط متن نخوانند.
به میزان تنزل و ابتذال عرصه عمومی، عرصه قدرت نیز با شتابی فزاینده به سمت انحطاط در حرکت است؛ به نحوی که نه تنها نتوانسته است بدون دوپینگ‌های تبلیغاتی-بخشنامه‌ای حتی یک چهره سیاسی-مدیریتی یا فقهی-کلامی موجه را نه بر اساس معیارهای تاریخی-جهانی، بلکه با معیارهای درونی خود یعنی حتی در حد و اندازه «اولدگارد» جمهوری اسلامی بپروراند، بلکه مبانی نظری و بنیان‌های معرفتی-جهانبینی‌اش یعنی فقه و کلام را نیز که زمانی مدعی تمهید پاسخ به پرسش وجود یا بنیان مسئله حق بود، به تنظیم روابط دختر و پسر و اندازه عقب و جلو بودن روسری تنزل داده است.
قصد من اما در اینجا ردیف کردن فهرستی بلندبالا از فسادها، ریاکاری‌ها، مظالم و ناکارآمدی‌ها، یا راه رفتن بر لبه «پورنوگرافی فلاکت»، این یگانه ممر درآمد «فعالان» و «تحلیلگران» مقیم لندن و پاریس و تورنتو و نیویورک نیست؛ حقه‌ای چرب و چیل که به میانجی آن می‌توان به دلار حقوق گرفت اما برای گرانی دلار اشک ریخت، برای مردمی که شیر و نان را گران می‌خرند، عکس فاکتور گران شدن شیر و نان پخش کرد، به کسانیکه در وسط آتشند درباره خصلت سوزانندگی آتش توضیح شفاهی داد و یا همچون «نخود آش» خود را شریک اعتراضاتی جا زد که برای مردم داخل بهایش مرگ، طرد یا زندان است و برای آنان فاند، فیلم و فرش قرمز.
بنابراین می‌کوشم از خلال نبرد میان «خوابی» که می‌گوید قرارست به زودی جوانان مومن و انقلابی، کشوری دارای کرسی در سازمان ملل متحد را از روی کره زمین محو کنند، کل کشورهای منطقه با بیش از 1.5 میلیارد ترک و عرب سنی، سیادت و سروری کشوری با 80 میلیون شیعه فارس زبان را بپذیرند (با فرض محال باور مشترک همه آنها) و بزرگترین ابرقدرت‌های اقتصادی-نظامی تاریخ در برابر این «مقاومت» کرنش کنند، با «خیالی» که روزی سه بار از راه دور و در حالی که با پیژامه و کراوات کج و معوج «از طریق اسکایپ» یک قدرت سیاسی-امنیتی مستقر را شکست می‌دهد و درباره ترکیب کابینه و رنگ پرچم و نوع حکومت ِ«فردای براندازی» چک و چانه می‌زند اما از لوازم و الزامات فعالیت و مداخله سیاسی موثر آنهم برای سرنگونی یک قدرت مستقر فقط «توهم» یا ضریب قابل توجهی از بلاهت یا شیادی‌اش را دارد، به سبک بخش نخست این نوشتار، با عقلی سرد بر پرسش‌هایی متمرکز شوم که گلاویز شدن با آنها به عرق‌ریزان روح می‌انجامد، یعنی چیزی فراتر از فهرست کردن اسامی خوب‌ها و بدها بر اساس میل شخصی یا منافع مالی و ایدئولوژیک و یا سوار شدن بر امواج مشمئزکننده‌ترین شکل پوپولیسمِ رایجِ درگیرِ «اقتصادِ لایک» یعنی رجزخوانی، روضه‌خوانی و مظلوم‌نمایی.
بدین ترتیب مسیر من کماکان در امتداد پرسش تاریخی عصر و تلاش برای بسط آن در نسبت با وضعیت ایران است:
افق وجودی ایران چیست؟ یا به عبارت دیگر، اگر ما قائل به تغییر در مختصات نظم جهانی هستیم، ایران چگونه می‌تواند به نحوی از دل این بحران گذر کند که در فرآیند شکلگیری مناسبات جدید آن، حرفی برای گفتن یا به یک معنا جذابیت و اقتداری بیشتر برای زیستن داشته باشد؟
به مجرد طرح این پرسش، ما خود را در دالانی بی‌انتها از واقعیت‌هایی متناقض می‌یابیم که امکان ارائه هرشکلی از پاسخ را بدون در نظر داشتن این تناقضات ناممکن می‌کند.
در اینجاست که می‌توان از گزاره «ما معاصر تاریخی بحرانیم، بی‌آنکه معاصر فلسفی آن باشیم»، رمزگشایی کرد.
تمامی آنچه که تا کنون درباره تحولات و چشم‌اندازهای جهانی ترسیم شد، علیرغم وجود واقعیت‌هایی همچون اقتصاد جهانی پیوسته و شکلگیری بنگاه‌ها و شرکت‌های چند ملیتی و نهادها و پیمان‌های اقتصادی-سیاسی و بین‌المللی، کماکان بر یک اصل بنیادین به عنوان زیربنا یا «ناموس» عصر مدرن استوار است: دولت-ملت‌ها.
توضیح و شرح تحولات جوامع بشری در عصر مدرن که در برآیند نهایی‌اش به شکلگیری دولت-ملت‌ها و روابط بین‌الملل بر اساس دیپلماسی و جنگ انجامید از توان و حوصله این نوشتار خارج است.
بنابراین با پیش‌فرض گرفتن آگاهی نسبی مخاطب از مجموعه بحث‌های نظری پیرامون تحول مفهوم دولت و واحدهای سیاسی‌ای به نام کشور در عصر مدرن و همچنین متناظر با آن، تاریخ تحولات ایران در این عصر که البته تعیین مبداء و سیر آن منشاء اختلافات و مناقشات نظری گسترده و کشمکش‌های ایدئولوژیک و سیاسی بسیاری‌ست، می‌توان از نوعی ناسازگاری یا زمان‌پریشی ساختاری میان ایران کنونی و جهان معاصر سخن گفت. ناسازگاری و زمان‌پریشی‌ای که بر اساس آن، ما معاصران عصری هستیم که مناسبات موجود در آن بر مبنای روابط دولت-‌ملت‌ها استوار است، حال انکه به لحاظ فلسفی و سیاسی فاقد دولت-ملتیم؛ بدین ترتیب که برخلاف تمامی سرزمین‌های منطقه خاورمیانه، به واسطه وجود عناصر پیوند دهنده ملی از جمله زبان و تاریخ مشترک، «ملت» یکپارچه داریم، اما «دولت ملی» نداریم.
فقدانی که می‌توان آنرا به وضوح در سیمای حاکمیت مستقر کنونی تشخیص داد. حاکمیتی که صرفنظر از کشمکش‌ها و رقابت‌های فزاینده درونی‌اش که یادآور سال‌های پایانی اتحاد جماهیر شوروی‌ست، از آن حیث که به شکلی ساختاری همواره در رفت و آمدی بی‌وقفه میان دو قطب «نهضت» و «نهاد» است، نمادی تمام عیار از این ناسازگاری تاریخی‌ محسوب می‌شود.
بدین معنا که همزمان که حاکمیت ایران، ضرورتا و بر اساس قاعده حاکمیت ملی، «نهاد» و ساختاری سیاسی است که دارای حق انحصاری در اعمال قدرت در سرزمینی مشخص به نام کشور ایران است، در عین حال «نهضتی فراملی» به نام «مقاومت» یا «میدان» نیز هست که منافع، جهت‌گیری‌‌ها و جهانبینی‌‌اش در تضاد با ناموس جهان مدرن یا همان روابط و مناسبات موجود میان دولت-ملت‌ها بنا نهاده شده است. به گونه‌ای که در نمونه‌ای استثنائی در جهان، دستکم پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، حاکمیت ایران به عنوان یک «دولت‌ملی» به خود اجازه می‌دهد بجای تلاش برای یافتن هم‌پیمانان استراتژیک از میان دولت-ملت‌ها و بر اساس «منافع ملی»، بدون درنظر گرفتن قواعد و اصول حاکم بر روابط بین‌الملل، در جغرافیای ایدئولوژیک «میدان» یعنی در خاک و قلمروی حاکمیت ملی دیگر دولت‌های ملی، دست به یارگیری، گروه‌سازی، سازماندهی توده‌ای و تجهیز نیروهای شبه‌نظامی حامی «مقاومت» بزند، حتی اگر این اقدام ناقض حاکمیت دیگر دولت-ملت‌ها و به تبع آن منافع ملی خودش باشد.
شاید گفته شود آن افق وجودی‌ای که هر دولت-ملتی در جستجوی ترسیم مختصات آن است، در مورد ایران از دل همین خصلت دوپاره میان «نهضت» و «نهاد» سر بر می‌آورد و می‌تواند تضمین‌کننده اقتدار، مزیت و جذابیتی باشد که ایران بدان برای عبور از بحران نظم جهانی نیازمندست. به گمان من چنین نیست، چرا که بر اساس روایت «نهضت»، که حتی انقلاب سال 57 را نیز تنها یکی از مراحل تکاملی خود می‌بیند، اساسا ما با مفاهیم و مقولاتی چون بحران نظم جهانی، رقابت بر سر کسب مولفه‌های اقتدار نوین و گسترش جذابیت‌ها، روابط دیپلماتیک مبتنی بر حق حاکمیت ملی، منافع ملی و... مواجه نیستیم؛ بلکه دستکم در ظاهر با ترکیبی از یک بنیان تجددستیز با ادبیاتی جنگ سردی مواجهیم که معتقد به حرکت در مسیر تحقق آرمان‌های یک نهضت یا انقلاب جهانی‌ست که مختصات نظری و عملی آن با منطق جهان جدید سازگار نیست. هرچند که دگردیسی‌های درونی‌اش که خود را در تمایل شدید و پنهان کسر وسیعی از مقامات و وابستگانشان به «کار اقتصادی» و سفر و زندگی و تفریح در غرب متجلی می‌سازد، ابعاد و لایه‌های پیچیده‌تری از ماهیت نظام حاکم را به ما نشان می‌دهد که متضمن در هم تنیدگی شدید و سازگارسازی غریبی میان ایدئولوژی و منافع است.
شواهد نیز نشان‌دهنده تعمیق گفتمان مقاومت در کشورهای منطقه، علیرغم هزینه بسیار هنگفت در مسیر اشاعه «گفتمان مقاومت» و قرائت ویژه جمهوری اسلامی از تشیع نیست. برای نمونه، فقط کافیست نفوذ فرهنگی ترکیه در کشورهای منطقه از افغانستان و پاکستان غیر ترک زبان گرفته تا عراق، اردن، قطر، مراکش و الجزایر عرب زبان را با نفوذ فرهنگی جمهوری اسلامی در این کشورها و حتی در داخل ایران مقایسه کنیم. سریال‌های سرگرم‌کننده ساخت ترکیه نه تنها خانه‌های کسر وسیعی از جامعه ایرانی را تسخیر کرده، بلکه روایت‌های جعلی و غلوآمیز این کشور از تاریخ در قالب فیلم و سریال‌هایی مانند مجموعه «قیام ارطغرل» یا «حریم سلطان»، در بین مردمان همان کشورهایی که جمهوری اسلامی می‌کوشد نفوذ خود را ذیل عنوان «گفتمان مقاومت» در آنها گسترش دهد، از محبوبیت شدیدی برخوردار است.
درک ضربآهنگ ناموزون و واگرای وضعیت ایران با عصری که در آن به سر می‌برد اما شاید با رجوع به مصادیق بیشتری از مقایسه ضریب نفوذ سریال‌های ترکی روشنتر شود. برای نمونه، بر اساس سیاست اعلام شدۀ رسمی، محو اسرائیل یکی از اهداف اصلی حکومت در حرکتش به سمت انقلابی جهانی‌ست. اگر جمهوری اسلامی فقط یک «نهضت» بود، چنین هدفگذاری‌ای یقینا با تبعات و واکنشهایی متناسب با یک «نهضت» همراه بود، چونانکه ممکن است در اقصی نقاط جهان و حتی در دل پیشرفته‌ترین دولت-ملت‌ها، جمعیت‌ها یا انجمن‌ها و یا حتی جنبش‌ها و گروه‌های اجتماعی‌ای با آرمان‌های به مراتب رادیکالتر وجود داشته باشند اما وجود آنها منجر به شکلگیری جبهه‌های بین‌المللی علیه آن دولت-ملتی که خاستگاه آن نهضت‌هاست نشود. مسئله اما در اینجاست که جمهوری اسلامی «نه فقط» یک «نهضت» بلکه همزمان یک «دولت» نیز هست. یعنی یک ملت را، آنهم ملتی که برخلاف تمام ملل کشورهای اسلامی نه تنها زبان و تاریخ مشترک پیشا اسلامی دارد، بلکه میزان گرایشش به زندگی بر اساس مختصات عصر مدرن با هیچ ملتی در منطقه قابل مقایسه نیست را در محیط بین‌المللی و بر اساس منشور ملل متحد نمایندگی می‌کند، از ارتشی کلاسیک برخوردار است و حاکم بر جغرافیایی پهناور است که هجدهمین وسعت سرزمینی در دنیاست.
بر این اساس، زمانیکه جمهوری اسلامی در مقام یک نهضت-دولت از هدف‌گذاری سیاست خارجی خود بر مدار محو یک عضو دیگر جامعه ملل متحد سخن می‌گوید، تبعات و واکنش‌ها به آن زمین تا آسمان با یک «نهضت» متفاوت است. کافیست واکنش جامعه بین‌المللی را به تلاش‌های ایران و پاکستان در مسیر تبدیل شدن به یک قدرت اتمی با یکدیگر مقایسه کنیم.
در شرایطی که ایران علاوه بر تحریم‌های چهل و اندی سالۀ ناشی از وقایعی چون گروگانگیری و...، دو دهه است که سنگین‌ترین تحریم‌های بین‌المللی را به واسطه برنامه اتمی‌اش تحمل می‌کند، پاکستان به عنوان کشوری که خاستگاه شکلگیری افراطی‌ترین گروه‌های جهادی است و با جمعیتی تقریبا دو برابر ایران که بخش وسیعی از آنها نیز گرایش‌های عمیق مذهبی و تمایلات ضداسرائیلی دارند، بیش از دو دهه است که نه فقط سانتریفوژ یا آب سنگین، بلکه خودِ بمب اتم را دارد و نه تنها تحریم نیست، بلکه حتی یک پیش‌نویس آبکی نیز علیه‌اش در هیچ نهاد بین‌المللی به امضاء یا اجماع نرسیده است. از آنرو که پاکستان با وجود همه نابسامانی، وابستگی امنیتی و عدم ثباتش، در سطح بین‌المللی صرفا به عنوان یک «دولت» و نه یک «دولت-نهضت» شناخته می‌شود، به انضمام آنکه سیاست خارجی‌اش بر مبنای محو یک دولت دیگر تنظیم نشده که ناچار باشد بر اساس آن، عمق استراتژیک خود را از افغانستان یا هند به سوریه یا لبنان و سرزمین‌های همجوار با اسرائیل تغییر دهد، یا برای مهار جهان عرب، از جنبش‌های شبه‌نظامی در اقلیم‌های عربی حمایت مادی-تسلیحاتی کند یا مثلا در آفریقا دست به راه‌اندازی کارزارهای تبلیغاتی و تاسیس پایگاه‌های عقیدتی-سیاسی بزند.
صرفنظر از مسئله واکنش‌ها، تعیین کردن هدف محو یک دولت از سوی یک دولت دیگر که همزمان یک نهضت نیز هست، مستلزم اتخاذ راهبردی متفاوت از چهارچوب‌های تعریف شده بر اساس منافع ملی‌ست. به عبارت دیگر، اگر جمهوری اسلامی صرفا یک دولت ملی بود، صرفنظر از اینکه دموکراتیک باشد یا نباشد، ضرورتا ناچار بود در چهارچوب «منافع ملی» و نه «منافع میدان» یا «منافع نهضت» حرکت کند و همین امر او را وا می‌داشت تا برای مثال به جای تعیین کردن لبنان و سوریه به عنوان عمق استراتژیک که در هیچ مقطعی از تاریخ، واجد کمترین پیوند سرزمینی و تمدنی یا زبانی با ایران نبوده‌اند، عمق استراتژیک خود را در چارچوب منافع ملی و پیوندهای تمدنی و تاریخی در افغانستان و با هدف گسترش جمعیت هزاره و فارس زبان و یا آذربایجان که زمانی نه چندان دور بخشی از خاک ایران بوده است آنهم با هدف مهار جاه‌طلبی‌های ناتو، ترکیه و روسیه تعیین کند. مسئله‌ای که تبعات آن امروز خود را در شدت گرفتن تنش میان ایران و آذربایجان، غافلگیری در جنگ قره‌باغ و فقدان ذره‌ای نفوذ یا اقتدار در موازنه قدرت در آنجا در مقایسه با روسیه و ترکیه، سنگ اندازی‌های دولت سابق افغانستان بر سر مسئله حقآبه هیرمند، ناامنی در مرزهای شرقی پس از تسلط طالبان و احتمال شکلگیری تنش‌های نژادی و مذهبی در داخل ایران و ... نشان می‌دهد.
وضعیت دوگانه نهضت-دولت موجب شده است ایران نه تنها همزمان هم انزوایی بی‌نظیر در سطح جهانی را تجربه کند و هم در برنامه اتمی‌اش دستکم تا این لحظه و با هزینه‌ای بسیار زیاد ناکام باشد، بلکه فرصتی را فراهم آورد تا ترکیه و عربستان به عنوان مدعیان سرزمینی و ژئوپلتیک اسرائیل، که یکی فلسطین را بخشی از هویت عربی و دیگری بخشی از خاک تاریخی خود در دوران امپراتوری عثمانی می‌دانند، هر چه بیشتر بر پروژه دولت-ملت سازی متمرکز شوند و در مورد اعراب، ذیل طرح صلح ابراهیم از دشمنی با اسرائیل به دشمنی با ایران تغییر مسیر دهند و در مورد ترکیه، دشمنی با اسرائیل را در حد چند شوی تبلیغاتی مثل ماجرای قهر اردوغان و فرستادن کشتی آذوقه و ... محدود سازد و بجای آن نه تنها سیاست‌های جاه‌طلبانه خود در منطقه قفقاز جنوبی و آسیای میانه را به ایران تحمیل کند، بلکه علاوه بر گسترش روابط خود با دولت‌های عربی ضد ایران، حتی نفوذش را در نوار شرقی ایران تا اندازه‌ای گسترش دهد که با پاکستان از منتهی‌الیه شرق و آذربایجان از منتهی‌الیه شمال غربی که نفوذ تمدنی ایران در هردوی آنها انکار ناپذیر است، مانور نظامی «سه برادر » برگزار کند و عملا در دور تا دور ایران که اصلی‌ترین رقیب تاریخی‌اش از زمان عثمانی محسوب می‌شود، کمربند اتحاد برای خود و انزوا برای ایران بگستراند.
خصلت دوگانه دولت-نهضت، به واسطه پیوند خوردن جنبه‌های ژئوپلتیک و بین‌المللی با سیاست داخلی و اداره کشور از امور یومیه گرفته تا برنامه‌های توسعه‌ای بلندمدت، آنچنان ترکیب ناهنجاری به بار آورده که گویی نه تنها ما با سیمایی منسجم از یک «دولت‌ملی» مواجه نیستیم؛ بلکه از همان ساختار بروکراتیک ساخته شده در عصر قاجار و پهلوی نیز تنها سایه‌ای باقی مانده است.
کافیست به نحوه تامین منابع درآمدی کشوری با این عظمت و جمعیت توجه کنیم: فروش نفت و متعلقاتش به عنوان بزرگترین منبع درآمد کشور به صورت «یواشکی» و بر روی نفتکش‌هایی با پرچم و هویت جعلی و «زیرقیمت» آنهم از طریق تهاتر با پشم یا مواد خوراکی یا وارد کردن ارز به صورت چمدانی یا به واسطه توقیف نفتکش، بازداشت اتباع خارجی و ...؛ وضعیتی که بیشتر یادآور شیوه‌ مبادله به سبک «عصر شکار» است تا «عصر گلوبالیسم».
طبیعیست که در چنین ناهمزمانی بنیادینی با عصر حاضر، نه تنها قوام یافتن یک دولت ملی که متولی خلق چشم‌انداز بلندمدت برای حیات جمعی یک ملت است، ناممکن می‌شود، بلکه هرشکلی از برنامه‌های توسعه‌ای و زیرساختی نیز یا در مرحله انشاء باقی می‌مانند یا در مرحله اجرا لنگ می‌زنند. چونانکه در دهه‌های اخیر دیگر نه تنها سخنی از ابرپروژه‌های توسعه‌ای در کار نیست، بلکه کار به مرحله بازگشت کوپن و جیره‌بندی مایحتاج و تامین منابع برای پرداخت حقوق کارکنان به عنوان «دستاورد» رسیده است و برنامه‌های توسعه پنجساله با تحقق حداکثر 30 درصدی، جای خود را به انشای بعدی در قالب یک برنامه تخیلی دیگر می‌دهند، چشم‌انداز بیست ساله به دلیل عدم تحقق آرزوهایش با گام دوم چهل ساله عوض می‌شود و الی آخر.
حتی در اجرای همین جیره‌بندی نیز ما فقدان وجود یک دولت قاطع، بروکراتیک و بُرنده را احساس می‌کنیم. سالیان سال است که تقریبا هر روز از کانال‌های متعدد رادیو و تلویزیون‌ حکومت این جملات کلیشه‌ای را درباره هر موضوعی از مشکل در توزیع مرغ منجمد گرفته تا فروش خودرو می‌شنویم که «باید دست واسطه‌ها را قطع کرد» یا «باید زنجیره تامین را مدیریت کرد» تا اوضاع درست شود. تکرار مکرر این جملات مستعمل اما دیگر تردیدی باقی نگذاشته که یا حاکمیت از چنان اقتدار، انسجام و ساختار مستحکمی برخوردار نیست که بتواند با آنچه خود از آنها به عنوان علت‌العلل ناکارآمدی یاد می‌کند، برخورد کند یا نمی‌خواهد که در هر دو حالت، نتیجه همانا عدم وجود یک دولت ملی مقتدر، بروکراتیک و عقلانی است.
تعریف دولت در عصر مدرن به طور خلاصه یعنی حاکمیتی که بنیان خود را بر اساس یک بروکراسی عقلانی-قانونی-منطقی استوار کند. یعنی بر قواعد و اصول عقلانیت مدرن که جوهره آن چیزی نیست جز پیروی از رویه‌ها و روندهای محاسبه شده، برنامه‌ریزی شده، غیرشخصی و غیر ایدئولوژیک برای رسیدن به اهدافی واقعگرایانه و سنجش‌پذیر در چارچوب امکان‌های یک دولت-ملت.
هر دولت بروکراتیک عقلانی، ناچار است اهدافی دستیافتنی را برای خود تعیین کند و بر حسب زمانبندی دقیق، با ابزارآلات دقیق و با برنامه ریزی دقیق، به آنها دست یابد و حتی اگر دولتی دموکراتیک نبود که به مردم پاسخگو باشد، دستکم به خودش پاسخگو باشد و دلایل دست نیافتنش به اهداف تعیین شده را به شیوه‌ای غیرنمایشی و غیرشخصی و غیر ایدئولوژیک، تشخیص دهد و موانع را برطرف سازد یا اصلاح کند.
به زبان ساده، «دولت بروکراتیک عقلانی» نقطه مقابل «کار جهادی» و «هیاتی»ست؛ یعنی برای مثال در زمان وقوع یک بلای طبیعی مکلف و آماده انجام سلسله‌ای از اقدامات برنامه‌ریزی شده و تخصصی‌ست که به نتایج پایدار و قابل سنجش بیانجامد، نه عملیاتی درهم برهم و شلخته و انفعالی که عموما نیز به انبوهی از حشو و زوائد نمایشی و قهرمان‌سازی‌ها و حماسه‌سرایی‌های تبلیغاتی آغشته است و تبش با فروکش تب «افکار عمومی» فرو می‌نشیند و همانطور که «جهادی» برای حل مسئله می‌آید، «جهادی» نیز آنرا بدون یافتن و اجرای راه‌حلی بنیادین به فراموشی می‌سپارد و معمولا در حد چند روز آوردن و بردن لودر و گرفتن تصویر از چند نوجوان بسیجی درحال آواربرداری یا آجرچینی و زانو زدن یک سپاهی برای سوار شدن یک پیرمرد بر خودروی امداد و اقداماتی از قبیل بازداشت نمادین و غیرموثر برخی از مقامات و مدیران محلی و میانی خلاصه می‌شود، که بر خلاف تصور رایج از قضا نه نشاندهنده قاطعیت ساختاری بلکه مبین فقدان یک سازوکار عقلانی، بروکراتیک و کارآمد است. جالب آنکه برای هیچکس نیز این پرسش مطرح نمی‌شود که براستی چرا وقوع هر حادثه‌ای باید از حیث عملیاتی تا این حد بی‌برنامه و آشفته باشد و از حیث ستادی تا این حد فاسد و ناکارآمد که بلافاصله منجر به تشکیل پرونده قضایی از بابت قصور و تقصیر و ترک فعل شود و به بازداشت مقصران و کم‌کاران و مفسدان و نالایقان بیانجامد؟ یا به بیان دیگر، چرا اداره کشور آنچنان از فقر رویه‌های بروکراتیک برنامه‌ریزی شده عقلانی و سنجش‌پذیر رنج می‌برد که برای پر کردن خلاء آن، حاکمیت ناچار است به ترکیبی از عملیات جهادی-نمایشی و اقداماتی از قبیل تشکیل پرونده و بازداشت مدیرانِ نالایقِ همان ساختار روی آورد؟
تجلی دیگر این «بی‌دولتی» پیکربندی سیاسی-حقوقی ساختار قدرت مسلط در ایران است که برخلاف تصوری که بر تجربه شخصی افراد یا شبه‌تحلیل‌‌های رسانه‌‌ای استوار است، نه مبین وجود یک دیکتاتوری منسجم و یکپارچه و به تبع آن کارآمد، که از قضا نشاندهنده ساختاری نابسامان و واگرا است که نامگذاری آن بر اساس تقسیم بندی‌های رایج در نظریه‌های دولت کم‌و‌بیش ناممکن است و شواهد بارزی در تصدیق این توصیف وجود دارد:
نخست آنکه، با وجود قرار داشتن حاکمیت در آنچه که از آن به دوران «تثبیت» یاد می‌کند، انسجام و یکپارچگی ساختاری‌اش در قیاس با دوران تاسیس کمتر است. به طور مشخص، در زمان حکمرانی بنیانگذار جمهوری اسلامی، اگرچه که در نهایت نیروهای «خودی» رو به جدایی آوردند، حزب جمهوری اسلامی نتوانست به حیات خود ادامه دهد، «روحانیت» از «روحانیون» سوا شد و وی نیز ناچار شد این واگرایی را به رسمیت بشناسد، اما این امکان نیز وجود داشت که ساختار کم‌وبیش جمع‌وجورِ متصل به اقتدار شخص بنیانگذار، به شکلی رسمی و علنی برای دوران پس از وی جانشین تعیین کند؛ امکانی که هم‌اکنون وجود ندارد و نه تنها هیچ نامی به عنوان جانشین یا قائم‌مقام بالاترین مرجع قدرت ایران علنی نشده، بلکه در همان موارد اندک شماری که به مسئله‌ای با این درجه از اهمیت با هزار اما و اگر و تحفظ اشاره می‌شود، بر مخفی و غیرعلنی بودن آن تاکید می‌شود.گویی همگان در درون قدرت می‌دانند اشاره به هر نامی ولو در حد گمانه زنی، با واکنش‌های شدید رقبای درون قدرت مواجه خواهد شد.
دومین نشانه، بحران تصمیم‌گیری در حاکمیت است. در دوران تاسیس، تصمیم‌گیری درباره مسائل سرنوشت‌ساز به شکلی قاطعانه‌تر انجام می‌شد. پذیرش قطعنامه 598 و قاطعیت بنیانگذار در پذیرش آن با تعبیر «جام زهر» پرونده جنگ را بدون آنکه منجر به شکلگیری قطب‌بندی سیاسی حادی در درون حاکمیت شود، مختومه کرد.
در شرایط کنونی اما، تصمیم‌گیری درباره مسائل سرنوشت‌ساز با قاطعیت همراه نیست، به نحوی که پس از توافق موسوم به برجام و تصویب آن در مجلس و شورای نگهبان، مخالفت‌ها با آن در سطوح بالا ادامه یافت و پرونده آن مختومه نشد.
به لحاظ ساختاری نیز، تعدد مراکز تصمیم‌گیری و راه‌اندازی پیاپی شوراهای فراقانونی، مبین فقدان وجود قاطعیت در تصمیم‌گیری و پذیرندگی آن در لایه‌های قدرت است. برای مثال، هم‌اکنون در حوزه سیاست خارجی جمهوری اسلامی، علاوه بر وزارت امورخارجه، شورای عالی امنیت ملی و شورای راهبری روابط خارجی به شکل نهادی در امور دخالت می‌کنند و به گفته جواد ظریف، نیروهای نظامی که به شکلی خودسرانه نیز با دولت‌های خارجی در ارتباط هستند، اصلی‌ترین تصمیم‌گیران در حوزه سیاست خارجی کشور هستند.
در سطح مناسبات دولت و ملت نیز، حاکمیت ایران همزمان از آن حیث که شهروندان را به خودی و غیرخودی تقسیم می‌کند، در چهارچوب تعریف «دولت قبیله‌گرا» می‌گنجد، اما به واسطه تشدید فزاینده رقابت‌ها و شکاف‌های درونی‌اش، از این طبقه‌بندی مفهومی بیرون می‌زند. ما با حاکمیتی مواجهیم که هم راه‌های مشارکت شهروندان غیرخودی به درون ساختار قدرت و یا حتی تشکل‌یابی آنها در قالب نهادهای اجتماعی مستقل در هر حوزه‌ای را مسدود کرده و هم دچار آنچنان کشمکش و رقابت درونی حادی‌ست که به سختی می‌توان انسجام آنرا ولو در ظاهر حتی نه برای دراز مدت بلکه در میان مدت متصور بود. تقریبا روزی نیست که یک نهاد حاکمیتی علیه یک نهاد حاکمیتی دیگر بیانیه ندهد، یک مقام بلندپایه یک مقام بلندپایه دیگر را به جاسوسی، انحراف، اهمال، فساد، دزدی، اشرافیت‌‌زدگی، انقلابی‌نمایی و.. متهم نکند، یک فیلم یا سند رسوایی مالی یا اخلاقی درباره مسئولین یا منسوبین‌شان به بیرون درز نکند، یک فایل‌ صوتی یا نامه‌ فوق‌محرمانه که حداکثر پنج یا ده نفر اول قدرت به آنها دسترسی دارند، سر از یک تلویزیون خارجی درنیارود و الی‌آخر.
به همین دلیل هم هست که به واسطه این رقابت درونی، هم اکنون هیچ چهره‌ای برای جانشینی نفر اول کشور نه تنها وجود ندارد، بلکه امکان ساخته شدن نیز پیدا نمی‌کند.
علاوه بر اینها، حاکمیت ایران از آن حیث که می‌کوشد ضعف ساختاری‌اش در برنامه‌ریزی بروکراتیک و عقلانی چه در اداره کشور و چه در ترسیم مختصات افقی که کشور می‌خواهد به آنجا برسد را از طریق تشدید غلظت تبلیغات و افزایش نظارت و مداخله در سبک زندگی افراد پُر کند، هر دم بر خشم افکارعمومی نسبت به خود می‌افزاید.
افکارعمومی در ایران، از یکسو شاهد آن است که گرایش‌هایش در انتخاب سبک زندگی، نوع پوشش و ... زیر ذره‌بین عتاب آلود حاکمیت قرار دارد و کوچکترین تخطی‌‌ای مشمول جرم انگاری و مجازات می‌شود، و از دیگر سو، درآنجاییکه به حضور پررنگ دولت در کنترل تورم، کاهش فاصله طبقاتی، تامین مایحتاج، حل مشکلات زیرساختی، حل مشکلات معیشتی، حل مشکلات زیست محیطی و .. نیاز است، نه تنها حضور حاکمیت پررنگ نیست بلکه مدام و از طرق گوناگون از قبیل به‌به و چه‌چه کردن برای خصوصی‌سازی یا باد کردن تبلیغاتی افرادی خاص به عنوان «خیرین» که می‌کوشند کاستی‌ها را با توزیع یک بشقاب غذا یا یک بطری آب معدنی یا زدن کمپین عکس سلفی با کودکان کار و دیوار مهربانی و ... حل کنند، از بار مسئولیت خود می‌کاهد.
اما وجه قبیله‌گرای حاکمیت یا همان فاصله‌اش با یک دولت مقتدر ملی، بیش از آنکه در اداره امور یومیه یا وضعیت نابهنجار سیاست داخلی‌ مشهود باشد، خود را در سیمای خارق‌العاده سیاست خارجی متجلی می‌سازد: قهر با دشمن!
در تلقی جمهوری اسلامی «مذاکره» به معنای«دوستی» و «قهر» به معنی «دشمنی» است. روایتی بدوی از واقعیت در جهان سیاست که گمان می‌کند عرصه روابط بین‌الملل چیزی شبیه به دعوای «بچه‌محل‌ها» بر سر دختر دم بخت همسایه است. حال آنکه در عرصه روابط بین‌الملل در جهان مدرن، ما وضعیتی به نام «قهر» نداریم. بلکه روابط بین دول، همانطور که در بخش نخست این نوشتار اشاره شد، بر یک خصومت یا رقابت دائمی بر پایه منافع ملی استوار است که یا از طریق مذاکره و یا از طریق جنگ برای تامین آن اقدام می‌شود و از قضا «وضعیت صلح» در آن چیزی جز وقفه‌ای میان یک جنگ تا جنگ بعدی نیست. همچنین درعرصه روابط بین‌الملل، ما چیزی به نام «دوست» نیز نداریم که برای رساندن پیامی پرکرشمه به وی، بتوانیم با او «قهر» کنیم. بلکه یا متحد داریم، یا رقیب و یا دشمن که در این سه حالت، بیشترین مذاکره اتفاقا میان دشمنان صورت می‌گیرد که یا به یک جنگ خاتمه دهند و یا خود را برای یک جنگ آماده کنند. بر اساس این بدیهیات، اگر دولتی در تلقی خام یا بدوی خود، از مذاکره یا جنگ شانه خالی کند، عملا نه زرنگی کرده و نه اقتداری به نمایش گذاشته، بلکه صرفا ماهیت خود در قامت یک دولت ملی را زیر سوال برده است.
مجموعه این بلاتکلیفی‌های ساختاری و دوگانگی‌های حاد منجر به پدید آمدن دو افق وجودی برای یک کشور شده است.
دو افق وجودی‌ای که یافتن نقطه مشترک میان آنها نیز به مرحله ناممکن رسیده و هر چه حکومت بیشتر بر حجم تبلیغ ایدۀ مقاومت و الگوی زندگی متناسب با آن می‌افزاید، بخش‌های بیشتری از جامعه از آن فاصله می‌گیرند و تمایل خود را به سبک زندگی مقابل آن به نمایش می‌گذارند.
در سطح تحلیلی، شکلگیری این دو افق وجودی، واجد دلایل و ریشه‌های تاریخی و جامعه شناختی بسیار مهمی‌ست که کمتر بدان‌ها پرداخته می‌شود.
برای نمونه، به غیر از تبعات جنگ، اجرای نامتوازن و شلخته برنامه‌های توسعه‌ای در ایران در سه دهه گذشته که خود محصول بلاتکلیفی ساختاری حاکمیت میان دوگانۀ نهاد و نهضت بوده است؛ از جمله اصلی‌ترین ریشه‌های شکلگیری دو افق وجودی متضاد در کشور به شمار می‌رود که به نظر می‌رسد حکومت از فهم آن ناتوان است و این دوپارگی را تنها محصول تبلیغات رسانه‌های برون‌مرزی می‌داند و یا از اساس انکار کند.
این درحالیست که شواهد انکارناپذیر مبین نقش پررنگ خود حاکمیت در پدید آمدن این دو افق وجودی واگراست.
این مسئله را می‌توان با مروری بر زیربنایی‌ترین تحول اجتماعی در ایران در بیش از نیم‌قرن گذشته درک کرد:
نسبت جمعیت شهری و روستایی ایران در ابتدای انقلاب دقیقا معکوس با عدد امروز بود. همان جمعیت شهرنشین نیز که کسر وسیعی از آنها محصول دوران مهاجرت پس از برنامه اصلاحات ارضی بودند، برخلاف تصویر «منوتو»یی از «زمان شاه»، چندان روی خوشی به سبک زندگی شهری نشان نمی‌دادند. تجربه شهرنشینی در ابعاد کلان و طبقاتی، هنوز خامتر از آن بود که بتواند مراحل گسست از زیست ایلاتی و ادغام در مناسبات زندگی شهری را به طور کامل از سر گذرانده و به درکی خودآگاه از تمایزات این دو ساحت زیستی رسیده باشد. از همین رو هم بود که کسر قابل توجهی از جامعه شهری، از آن حیث که مناسبات شهرنشینی را در تضاد با آموزه‌ها و باورهای فرهنگ ایلاتی-روستایی خود می‌دید، اتفاقا به مراتب بیش از روستانشینانی که در روستاها باقی مانده بودند واجد خوی و خصلت‌های تجددستیزانه بودند. این مسئله خود یکی از دلایل اصلی و عمده گرایش بخش‌های وسیعی از این جمعیت به سمت سازمان‌های چپگرا و اسلامگرایی شد که «مظاهر تجدد» در ایران را بخشی از مظاهر امپریالیسم یا کفر می‌دانستند. این نکته را نیز باید مدنظر داشت که شکلگیری گروه‌های چریکی در دهه‌های 40 و 50، صرفنظر از مواضع ایدئولوژیک، ریشه در سبک زندگی آنها نیز داشت. برخلاف خاستگاه رهبران، عمده بدنه سازمان‌های چریکی را جوانان روستایی‌ای تشکیل می‌دادند که در کنار احساس تحقیر و سرخوردگی از تجربه زیست شهری، «زیست چریکی» برای‌شان با توجه به سختی و مشقت زندگی روستایی چندان بیگانه نبود. از همین‌رو هم هست که با گسترش شهرنشینی و عمیق‌تر شدن تجربه زندگی شهری و البته افسون‌زدایی از این مشی مبارزاتی و شکست‌های پیاپی‌اش، گرایش به سمت «زیست چریکی» نیز نه تنها در ایران، بلکه در هر نقطه‌ای که مناسبات و ابعاد زیست شهری گسترش یافته، رو به افول گذاشته است و امروزه دستکم در ایران، هر شکلی از ادا و اطوارهای چریکی و چه‌گوآرا بازی‌ها و «فتیش خیابان» و اتکاء به سابقه زندان و ...، با استهزاء و تمسخر شهروندان مواجه می‌شود.
برای درک تجدد ستیزی در جامعه تازه شهری شده ایران، حتی لازم به بازخوانی وقایع روزهای ابتدای انقلاب و حمله گروهای شبه‌نظامی و میلیشا به کاباره‌ها و دیسکوها و فروشگاه‌های زنجیره‌ای و بعدتر حمله به سفارتخانه‌ها و زیر پا گذاردن تمامی پروتکل‌ها و هنجارهای بین‌المللی و ... نیست، کافیست به ادبیات روشنفکران، شاعران و نویسندگان ایران در دهه‌های 40 و 50 مراجعه کنیم. از امثال براهنی گرفته تا آل احمد و حتی ساعدی و مابقی دارودسته «شب‌های گوته‌»، هر یک به نحوی مظاهر تمدن و شهرنشینی در ایران را به عنوان «مظاهر طاغوت یا امپریالیسم» آماج کف به دهان آوردن و فحاشی قرار می‌دادند.
بی‌دلیل نیست که ادبیات و گفتار مارکسیستی البته در قرائتی به غایت دست چندم، تحریف شده و کم مایه، در فضای روشنفکری ایران با استقبال زیادی مواجه شد و کلیدواژگانی از آن همچون «بورژوا» یا «لیبرال» با حذف تمامی میانجی‌های نظری و زمینه‌های تاریخی‌شان تا همین امروز نیز بخشی از فحاشی‌ها و دشنام‌های رایج محافل چپگرا و اسلامگرای تجددستیز در ایرانند. چرا که می‌تواند آن احساس ترس، بیگانگی، نفرت و حقارت توامان از زیست شهری و مظاهر آن را در پوشش و جلوه‌ای به ظاهر مترقی و آوانگارد تزئیین کند.
مضاف بر این، کل داشته‌های بسیار ناچیز و محقر ادبیات به اصطلاح مدرن ایران در دوران مذکور که اتفاقا از طنز روزگار به عنوان «عصر زرین»اش نیز شناخته می‌شود، چیزی نیست جز مُشتی اداهای رومانتیک و شیهه‌های بنفش و سانتیمانتال در تقدیس زندگی ایلاتی و نفرت از تجدد و شهرنشینی؛ و بی‌دلیل نیست که ما با وجود غنای زبانی، هنوز که هنوز است حتی یک رمان به معنای واقعی کلمه، یعنی در معنای شرح سرگشتی انسان در مقام «سوژه» در وضعیت مدرن یا همان مناسبات شهری در کارنامه یک دوجین نام گنده اما توخالی تقدس یافته در هاله‌‌ای از مناسبات مرید و مرادی نداریم.
به عنوان یک جمله معترضه باید گفت، این شکل از تجددستیزی و بیگانه‌هراسی در میان جمعیت شهرنشین ایران در آستانه انقلاب، خود واجد زمینه‌های نظری و تاریخی گسترده‌‌تری‌ست که رابطه خاص ایران با مسئله استعمار که به واسطه رقابت روسیه و بریتانیا، همواره به شکلی نیم‌بند باقی ماند، یا مسئله تاریخ مکرر هجوم قبایل آسیای میانه و مغولان و اعراب به ایران، تنها بخشی از آنرا توضیح می‌دهد و مجال پرداختن به ابعاد گسترده و تناقضات واقعی‌اش با تحولی همچون انقلاب مشروطه و خواست حکومت قانون و پس از آن شکلگیری دورانی کوتاه از یک استبداد تجددخواه که البته با واکنش جامعه بسته و بیگانه‌هراس مواجه شد، نیست.
از قضا برخلاف این فضای شدیدا تجددستیزانه و بیگانه‌هراس شهری که محل رشد صنف روحانیت و مبلغان مکلایی همچون فردید و شریعتی و یک دوجین «روشنفکر چپ» ضد زن و هپروتی و عقده‌ای نیز شد، در روستاها و شهرهای کوچک، جو غالب انتخاب گزینه «غیرسیاسی» یا «شاه‌پرستی» بود؛ چونانکه در کل دوران انقلاب نیز کمتر موردی را می‌توان سراغ گرفت که روستاها همگام با شهرهای بزرگ برای تغییر حاکمیت به خیابان آمده باشند.
قصد من در اینجا پرداختن به ابعاد اجتماعی و جامعه‌شناختی انقلاب 57 نیست، بلکه تنها می‌کوشم نقش خطای راهبری حاکمیتِ بلاتکلیف را در ایجاد افق‌های متضاد میان خود و طبقات اجتماعی را با یادآوری گذشته تاریخی متاخری که به شکلی عجیب کتمان، تحریف یا فراموش می‌شود، برجسته کنم.
از مرور گذشته تاریخی که بگذریم، حاکمیت دوگانه ایران، به واسطه فقدان برنامه منسجم و بروکراتیک و عقلانی‌اش، نسبت جمعیت شهرنشین و روستایی را به واسطه اجرای یک برنامه شلخته و آشفته توسعه کاملا برعکس کرد و موجب شد تا بخش‌های وسیعی از جمعیت روستانشین ایران در 4 دهه گذشته، اول به سمت شهرهای کوچک و سپس به حاشیه شهرهای بزرگ و کلانشهرها مهاجرت کنند و در پیرامون آنها، در قالب حاشیه‌نشین مستقر شوند.
حاشیه‌نشینی گسترده و روبه گسترش در ایران، خود گواه بیّنی بر فقدان وجود یک دولت ملی بروکراتیک و عقلانی است؛ دولتی که به واسطه رویکردهای قبیله‌گرا و ایدئولوژیکش هم می‌توان گفت نتوانست و هم می‌توان گفت نخواست امکانات و منابع را به شکلی برنامه‌ریزی شده، عقلانی، سنجش‌پذیر و سالم توزیع کند، تا نتیجه اجرای 6 برنامه توسعه 5 ساله‌اش، تولید رقمی میان 13 تا 20 میلیون حاشیه‌نشین در پیرامون کلانشهرها نباشد. بماند که ناتوانی دولت تنها یک روایت از ماجراست و سویه دیگر آن نگاه حاکمیت ایران به خود در مقام نهضت و به جامعه از زاویه نگاه ایدئولوژیک مبتنی بر امت-امامت است. همانطور که پیشتر گفته شد، از منظر حاکمیت کنونی، عرصه حکمرانی‌ نه جغرافیای سرزمینی ایران و شهروندان آن، بلکه جغرافیای امت اسلامی در قرائتی ویژه ا‌ست که بر مبنای این نگاه، مثلا یک لبنانی یا نیجریه‌ای بیعت کرده با حاکمیت در مقام یک عضو از امت اسلامی، طبیعتا اولویت بیشتری از یک ایرانی بیعت نکرده در درون جغرافیای سرزمینی ایران برای دریافت خدمات و برخورداری از مواهب زیستن در زیر سایه حکومت اسلامی را دارد. حکومت اسلامی‌ای که در عین حال که بر اساس نظریه «ام‌اقرای جهان اسلام» خود را به یک معنا در موقعیت زعامت و رهبری جهان اسلام می‌داند ، کل تاریخ و تمدن اسلامی پس از پیامبر اسلام، به غیر چهارسال حکومت امام اول شیعیان را تاریخ ظلم و جور می‌داند و طبیعتا این روایت از تمدن اسلامی که برسازنده «جهان اسلام» است، با عقاید و دیدگاه‌های 90 درصد مسلمانان جهان یعنی جمعیت 1.7 میلیارد نفری اهل تسنن سازگار نیست و از نگاه آنان با این ابهام مواجه است که چگونه حکومتی که در دیدگاه رسمی و اصولی خود کل تاریخ و تمدن اسلامی را قبول ندارد، همزمان می‌تواند رهبر جهان اسلام و نماینده آن و تجلی آن باشد.
در نتیجه این تحولات زیربنایی که جنبه‌های دیگری از ضعف ساختاری دولت از قبیل اتلاف منابع آب، ناتوانی در مدیریت خشکسالی، بحران اقلیم و ... در تشدید آن بی تاثیر نبوده است، در قریب به دو دهه گذشته ما با پدیده‌های نوینی به نام «شهرهای جدید» مواجه شدیم. برای نمونه، استان تهران به عنوان کانون سیاسی-اقتصادی کشور به قدری در جهات مختلف گسترش یافته و از حاشیه‌نشینان و شهرهای جدید آکنده شده که حاکمیت به صرافت تغییر ساختار تقسیمات کشوری افتاده و از تبدیل آن به سه یا 5 استان جدید سخن می‌گوید.
جمعیت‌های متمرکز شده در حاشیه کلانشهرها یا شهرهای جدید، به واسطه گسست عینی و ملموس‌شان از مناسبات سنتی حاکم بر زندگی در روستاها و شهرهای کوچک، خیلی عمیق‌تر از هر محتوای آنلاین یا ماهواره‌ای، به درکی خودآگاه از مفاهیم مدرن و ضرورت حرکت ایران در مسیر آن رسیده‌اند.
همین تغییر بنیادین زیستی-اقلیمی هم هست که منجر شده آنها درآنِ واحد هم اصلی‌ترین حاملان مطالبه سبک زندگی‌ای باشند که در تضاد کامل با سبک زندگی مطلوب حاکمیت در گفتار رسمی است و هم دچار این سوء تفاهم تاریخی باشند که گمان کنند گویی نسل اندر نسل مینی‌ژوپ می‌پوشیده‌اند، روابط آزاد اجتماعی داشته‌اند، کنسرت و کاباره و دیسکو می‌رفته‌اند و ناگهان این امکان‌ها را از دست داده‌اند و از یاد می‌برند که از قضا آن عاملی که منجر به شهرنشینی نسل خودشان و پدران‌شان شده، نه حکومت شاهنشاهی، بلکه حاکمیت موجود بوده است. حاکمیتی که در هر دهه، بخش‌های وسیعتری از جمعیت را به سمت کلانشهرها و حاشیه آنها کوچ داده و عملا امکان مواجهه و تجربه مناسبات شهری در مقام مناسباتی غیر ایلاتی، فردگرایانه، پرشتاب و البته سکولار را آنهم نه بر اساس یک برنامه‌ریزی عقلانی که از سر بی‌برنامگی و ناکارآمدی و فساد فراهم کرده است و اکنون نیز هم در برابر خواست جمعیت وسیع شهرنشینان جدید برای برخورداری از رفاه و آزادی، و هم در اغناء جمعیت باقیمانده در اقلیم آباء و اجدادی‌شان، با بحران معنا، مشروعیت، جهانبینی و کارآمدی و اداره مطلوب کشور از هر حیث و از جمله سازماندهی حیات اجتماعی بر اساس اقتضائات جوامع پرجمعیت شهری و البته مدیریت منابع و توسعه زیرساخت مواجه شده است.
البته لازم به توضیح نیست که برای افکارعمومی در ایران، در کنار عواملی چون هژمونی و قدرت دست بالای غرب از حیث رسانه‌ای و تبلیغاتی از آغاز جنگ سرد تا کنون، به دلایل تاریخی نیز از جمله احساس قرابت با مغرب زمین به واسطه دارا بودن امپراتوری‌های رقیب در عهد باستان و تعاملات فرهنگی و زبانی در سده‌های میانه و همچنین به دلیل بر دل داشتن کینه‌ای تاریخی از روسیه به عنوان کشوری غاصب و عدم شناخت از شرق دور و به ویژه چین به خاطر خصلت‌های درونگرای این سرزمین، مفاهیمی چون «جهان»، «خارج»، «جامعه جهانی» و...، مشخصا بر آمریکای شمالی و کم و بیش اروپای غربی دلالت می‌کند.
بر این مبنا، منظور از سبک زندگی مطلوب در میان بدنه وسیعی از جامعه، آن میزان از رفاه و آزادی‌ایست که در جوامع مذکور تجربه و زیسته می‌شود و در رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی بازتاب می‌یابد.
ایرانیان به عنوان ملتی تاریخی، شاید تنها ملتی در خاورمیانه باشند که به واسطه دلایلی که در بالا اشاره شده، سطح زندگی خود را نه با همسایگان، بلکه با مثلا نروژ یا هلند مقایسه می‌کنند. از همین رو هم هست که خواست و مطالبه‌‌ای که هم اکنون و به طرق گوناگون ذیل عناوینی چون «زندگی نرمال»، «پیوستن به جامعه جهانی» و ... در حال بیان است را نمی‌توان با برگزاری سمینار افول آمریکا یا ساختن چند مستند از قتل‌عام قبایل آفریقایی به دست استعمارگران اروپایی یا بازتعریف دراماتیک ماجرای کشتار سرخپوستان توسط سفیدپوستان و یا حتی کش‌رفتن و مصادره به مطلوب نقدهای چپ فرهنگی اروپا و فرانکفورتی‌ها از تاریخ تمدن در مغرب زمین مهار کرد، که اگر شدنی بود، حجم تبلیغات خسته‌کننده رسانه‌های جمهوری اسلامی در نقد و ناسزا به غرب، باید دستکم سر سوزنی در باورها و ذهنیت فرزندان مقامات همین نظام که به شکلی شرم‌آور میل و تمنای عجیبی برای زندگی و برخورداری از مواهب آن، حتی در حد خرید سیسمونی آنهم نه مثلا از فرانسه یا بریتانیا که از ترکیه دارند تاثیر می‌گذاشت.
اعتراضات سال‌های اخیر در ایران، به خوبی ابعاد و مختصات افق وجودی مطلوب جامعه‌ای که بخش وسیعی از آنها توسط خود حاکمیت شهرنشین شده‌اند را به ما نشان داده است؛ به نحوی که ما شاهد تغییر الگو در پراکندگی، گستردگی، طبقه اقتصادی، مطالبات و لحن معترضان در سالهای اخیر با اعتراضات سالهای 78 و 88 هستیم.
به طور مشخص، صرفنظر از گسترۀ اعتراضات، کانون آنها از کلانشهرها به تقریبا تمامی شهرهای کوچک، حاشیه‌ها و شهرک‌های اقماری کلانشهرها منتقل شده که دقیقا با نقشه توسعه ناموزون و نامتوازن در ایران نسبت مستقیم دارد، طبقه اقتصادی معترضان از طبقه متوسط شهری به طبقات محذوف و نابرخورداری تغییر یافته که پیشتر نظام به آنها مستضعف می‌گفت اما این تعریف را تغییر داد، و زبان و لحن آن با حذف گفتار اصلاح‌طلبان دولتی، از صراحت، خشم و کینه بیشتری آکنده شده و البته به شکلی مشخص خواست زندگی آزاد و مرفه را ولو به شکلی استعاری بیان می‌کند.
اشاره به نام رضاشاه در اعتراضات سال‌های اخیر، سوای تمامی زوایای کنایی‌اش، بیانی استعاری از مطالبه دولت‌ملی، ارتش ملی، ساختار مدرن دولت متکی بر بروکراسی و برنامه، توسعه زیرساخت، محدود کردن دین در عرصه حیات اجتماعی و... است. مردم کوچه و خیابان نظریه‌پرداز مفهوم دولت مدرن یا پژوهشگر در سیرتحول و دگرگونی نهادهای اجتماعی در عصر مدرن نیستند که مثلا بیایند شعار دهند «درود بر ماکس وبر، سلام بر ولتر»، «فردریش کبیر روحت شاد» و... . حافظه تاریخی در ایران برای ارجاع به نسبت خود با مدرنیته چاره‌ای ندارد جز فراخوان نام رضاشاه و مشروطه به عنوان تجربیاتی عینی، موجود و مستند از حرکت ایران به سوی سازگاری با عصر جدید.
و این نکته‌ایست که حکومت و تمامی اذنابش اعم از اصلاح‌طلبان داخلی و خارجی، احیانا به دلیل عدم آشنایی با مبانی نظری فهم هرمنوتیکی پدیده‌های سیاسی-اجتماعی، از درک آن عاجزند و گمان می‌کنند منظور از «رضا شاه روحت شاد»، صرفا تجلیل از شخص پادشاه بنیانگذار سلسله پهلوی‌ست، حال آنکه معنای مضمر آن، تجلیل از حرکتی‌ست که در خوانش رو به پس تاریخ، به باور معترضان می‌توانست منجر به تحقق یک دولت ملی مدرن در ایران شود.
معترضان در شعارهای خود، با دلالتی مشخص، فقط به نام «رضا شاه» اشاره می‌کنند؛ حتی یکبار نیز به نام نهاد سلطنت اشاره نشده است، هیچ اثری از نام شاهان و شاهزادگان و امیرانی همچون ناصرالدین شاه، عباس میرزا و امیرکبیر که هر یک به نحوی در تلاش برای سازگاری ایران با عصر جدید بودند نیز دیده نمی‌شود. یادی از رهبران جنبش مشروطه نیز در میان نیست، کسی به نام مشیرالدوله یا داور و فروغی نیز ارجاع نمی‌دهد. درست به همان دلیل که به نام محمدرضا شاه پهلوی نیز اشاره نمی‌شود: شکست!
در میان تمامی پادشاهان و دولتمردان و کارگزاران سازگاری ایران و عصر جدید، به زعم معترضان، این تنها رضا شاه است که کارنامه‌ای «موفق» دارد که برآمده از «اقتدار» اوست. از همین رو در تنگنایی که خود را در آن احساس می‌کنند، به نامی ارجاع می‌دهند که به باورشان می‌تواند واجد تمامی آن دلالت‌هایی باشد که به بازگشت پرقدرت ایران در مسیر سازگاری با اقتضائات عصر جدید منجر شود.
دقیقا به این دلیل مشخص که رضا شاه، یعنی آن رضاشاهی که در ذهن جامعه امروز ایران حالا چه به روایت «من‌وتو»، چه برآمده از حافظه تاریخی و نقل دهان به دهان بین نسلی وجود دارد، نه تنها نسبت به سازگاری ایران و عصر جدید گشوده بوده است، بلکه در تحقق و اجرای این خواست، دستاوردهای مادی، عینی و ملموس داشته و دست به تاسیس ساختارهای بروکراتیک مدرن زده است.
دولت مقتدر ملی توسعه گرا و ساختارهای بروکراتیک، دقیقا آن فقدانی‌ست که امروز از طریق اشاره‌ای استعاری به نام وی، در صدای معترضان مطالبه می‌شود و البته از سوی حاکمان و ناظران ناشنیده و درک نشده باقی می‌ماند.
نکته مهم‌تر آنکه در تمامی اعتراضات سالهای اخیر، طبقه متوسط شهری ساکن در کلانشهرها، اگر توان مهاجرت نداشته یا نتوانسته است دستکم اقامتش را در کانادا و استرالیا بگیرد و برای آینده جای امنش را تدارک کند، عملا دست به سازشی نانوشته با حاکمیت زده و به حیات سیاسی مجازی قناعت کرده است و اگرچه که در فضای مجازی، خود را همدل با معترضان نشان داده، اما در واقعیت از شکلگیری اعتراضات به نحوی که مناسبات زندگی روزمرۀ به شدت در معرض تهدید و تحدیدش را از آنچه که هست بی‌ثبات‌تر سازد بیمناک بوده است و اگرچه که به لحاظ اخلاقی سرکوب معترضان حاشیه‌نشین یا همان «مستضعفان سابق» را محکوم می‌کند، اما نه تنها به اعتراضات آنها نمی‌پیوندد، بلکه چندان نیز از «بازگشت ثبات» و «اتصال مجدد اینترنت فیلتر شده» بعد از سرکوب اعتراضات ناراضی نبوده و همین مسئله به قهری طبقاتی دامن زده که تجلی آن در بی‌اعتنایی شهروندان معترض سال 98، به فراخوان تجمع در اعتراض به سرنگونی هواپیمای اوکراینی مشهود بود.
«قهرطبقاتی»‌ای که اتفاقا برای حاکمیت واجد دو پیامد مهم بوده است: نخست، به دست آوردن یک متحد که تنها انگیزه‌اش برای سازش و سکوت در عین خشم و نفرت فراوان، وحشت از «بدتر شدن اوضاع» تا حد به خطر افتادن عینی منافع فردی و دارایی شخصی و روابط روزمره‌اش است و دوم، مواجه شدن با یک خشم و نفرت متراکم و سراسریِ غیرقابل انکار در همه لایه‌ها و سطوح اجتماعی که البته تنها در طبقات کمتر برخوردار و حاشیه‌نشین چه از طریق ایجاد فرصت در درون حاکمیت و چه به شکل خودجوش بروز عینی می‌یابد و رفته رفته از قالب تظاهرات و اعتراضات، به سمت خودکشی، خودسوزی، اعتیاد، پناهندگی، و در مواردی رو به تزاید به بزه‌کاری، زورگیری و خفت‌گیری و سرقت مسلحانه و ... حرکت می‌کند.
مسئله در اینجاست که اعتراضات طبقات محذوف یا کم برخوردار حاشیه‌نشین، اگرچه که بنیانی سیاسی دارد، اما دستکم در مقطع کنونی هدفی سیاسی به معنای حرفه‌ای آن یعنی تصاحب قدرت را پیگیری نمی‌کند. برای طبقات معترض و محروم، فرقی نمی‌کند چه کسی بر سر کار است، نام حکومت چیست، آیا شخص حاکم دیکتاتور است یا نیست و ...، مسئله برای آنها در وهله نخست «بقاء» است و در گام بعد بهبود سطح این بقا بر اساس آنچه که با چشم در طبقات بالاتر مشاهده می‌کنند یا در ماهواره‌ها و شبکه‌های اجتماعی بازتاب می‌یابد. از همین رو هم هست که هم اکنون ما با طیف وسیعی از شهروندانی مواجهیم که تناقضات موجود در واقعیت را حتی در گفتار خود نیز بازتاب می‌دهند؛ مردمانی که درآنِ واحد که خواستار «رفتن اینها» هستند، خواستار «امضای برجام توسط اینها» نیز هستند. در واقع هم به اصطلاح «برانداز»اند و هم اصلاح‌طلب.
این تناقض در رفتار و ذهنیت بخش‌های وسیعی از جامعه اما در سطح افق وجودی رفع و نفی می‌شود به نحوی که می‌توان گفت همه آنها زیستی به شیوه شهروندان یک دولت-ملت مدرن در چهارچوب جامعه بین‌الملل را می‌خواهند که در آن رفاه و آزادی اجتماعی‌شان تضمین شده باشد، دولت‌شان مقتدر باشد، پاسپورتشان معتبر شود، چرخ زندگی‌شان بر اساس یک چهارچوب مدون و مشخص و با ثبات بچرخد و در کل در جایی زندگی کنند که ساختاری عقلانی، در صدد افزایش امکان‌ها، جذابیت‌ها و توانمندی‌هایش آنهم در مرحله تغییرات شگرف در بستر تحولات جهانی و تحولات شتابان ارتباطی و دیجیتالی باشد.
البته بماند که پس از آبان 98، رسانه‌های خارج از کشور در تغییر فازی محسوس می‌کوشند کم‌کاری یا ناتوانی حاکمیت را در مهندسی و جهت‌دهی به مطالبات اجتماعی جبران کنند و با سوارشدن و مصادره اعتراضات و خواسته‌های مطرح شده، شکلی دفورمه، تحریف شده، مبتذل و سانتیمانتال از آنها را به نفع نیرویی در درون ساختار حاکم که با آنها اشتراکاتی دارد، بازنمایی کنند.
به عبارت دیگر، اگر تا قبل از آبان 98 رسانه‌های خارج از کشور با وجود مطالبه و اعتراضات داخلی به فساد، فقر و ...، می‌کوشیدند با راه‌اندازی کمپین‌هایی درباره پخش ربنا یا استادیوم رفتن زنان که نخستین بار توسط احمدی نژاد طرح شد، مهار جامعه را در کنترل داشته باشند، پس از آبان 98 می‌کوشند به مجرد طرح هر مطالبه یا اعتراضی، آنرا به سریعترین و در عین حال مبتذل‌ترین شکل ممکن مصادره کنند. تلاشی که خود موید سیاست دولت‌های حامی این رسانه‌ها مبنی بر حمایت علنی یا نیابتی از آن بخشی از گروه‌های همسود در حاکمیت است که اگرچه تاریخ مصرف گفتمانی پروژه‌های رسمی و دولتی‌شان به سررسیده و منقضی شده‌ است، اما کماکان می‌توانند صرفنظر از اشخاص یا نام‌ها که بدون استثناء در مقطع کنونی بدنام و منفورند، تنها گزینه ممکن برای حفظ یک تنش داخلی در ابعاد کنترل شده و محاسبه پذیر باشند؛ «پروژه رسانه‌ای براندازم»، متشکل از مجموعه‌ای از خبرنگاران و «فعالان» اصلاح‌طلب مقیم خارج به انضمام یک تیم توییتری که شدیدا از حمایت رسانه‌های فارسی زبان برخوردارند را باید در همین راستا درک کرد: تلاش برای ساختن روزانه اپوزیسیون‌های جعلی با عناوین و اسامی متفاوت، متشکل از مشتی عناصر کاسب‌مسلک، کم و بیش دیوانه و البته به غایت بی‌سواد و متوهم که نه تنها از پیش «بی‌خطر» بودن‌شان تضمین شده، بلکه این پیام را به داخل مخابره می‌کند که «بیرون خبری نیست» تا بتواند سطح تنش را در حد کنونی کنترل کند و در عین حال منجر به تقویت یک گفتار مشخص در حاکمیت شود و البته ضربه مهلک اساسی را به شکلی نامحسوس به مردم ایران بزند؛ تنزل عجیب ذائقه در هر زمینه، سطح نازل درک روابط و مناسبات سیاسی-اجتماعی در عین ایجاد نوعی توهم دانایی و هوش بسیار بالا و در نهایت، حفظ چرخه سرخوردگی و امید کاذب.
فرآیندی که نتیجه آن، تولید انبوه شهروندانی شرطی شده، متناقض و مستاصل است که زندگی خود را در رصد روزانه اخبار و رمزگشایی از جملات و گفته‌های مقامات سیاسی می‌گذرانند و اگر به هر دلیلی نتوانند از ایران خارج شوند، امکانی جز طرح همان پرسش تکراری و خسته کننده هر روزه از یکدیگر با ترجیع‌بند «کی توافق می‌شه؟» یا «اینها کی میرن؟» و یا هر دوی آنها در آنِ واحد ندارند.
ارائه شرح فوق درباره وضعیت دوگانه حاکمیت در ایران و تبعات آن در بُعد درونی، ناظر به پرسش اصلی این متن در خصوص افق وجودی ایران و چشم‌انداز تحولات آن در نسبت با بحران نظم جهانی بود. اما ابعاد درونی یک وضعیت، مستلزم قرائت و فهم آنها در نسبت با مولفه‌های بیرونی نیز هستند.
ما زمانی می‌توانیم با پرسش «افق وجودی ایران» درگیر شویم که ابعاد بیرونی‌ای که واجد رابطه‌ای در هم‌تنیده با مولفه‌ها و عناصر درونی ماست را نیز مورد توجه قرار دهیم.
در بالاتر به شرح پاره‌ای از تبعات بیرونی وضعیت دوگانه نهضت و نهاد در حاکمیت ایران و رویکرد خاصش به مسئله دولت-ملت و حضورش در قالب یک نهضت در دیگر دولت-ملت‌ها اشاره شد، حال در اینجا ضروریست تا ماهیت پیچیده حاکمیت دوگانه ایران را در نسبت با موازنه قوا در سطح جهانی و منطقه‌ای از منظر نقشه منافع و ژئوپلتیک بین‌المللی مورد توجه قرار دهیم.
این مسئله را با طرح یک پرسش ساده می‌توان به پیش برد: چه کسی از وضع موجود ناراضی ست؟ یا به عبارت دیگر، چه کشوری در جهان مایل است ایران از وضعیت تهدید-انزوا خارج شود یا از بازگشت آن به عرصه جهانی و برقراری مناسبات بین‌المللی سود می‌کند؟
اگر به این پرسش نه بر اساس گزارش‌های خبری یا تحلیل‌های رسانه‌ای بنگریم، با پاسخی کم‌وبیش قطعی مواجه خواهیم شد: هیچ کشوری و حتی خود حاکمیت ایران!
واقعیت آن است که ادامه وضعیت موجود ایران در مقام یک «تهدید بلقوه کنترل‌شدۀ »، در قبال محروم شدن برخی از شرکت‌های سرمایه‌گذاری اروپایی و کره‌ای از حضور در بازار آن، دستاوردهای زیادی برای تمامی همسایگان و رقبایش و البته دول بزرگ جهانی و ابرقدرت‌ها داشته و دارد و بی‌دلیل نیست که با وجود ادعاهای روزانه رسانه‌ها و مقامات دول اروپایی و آمریکا درباره به پایان رسیدن مهلت ایران برای رسیدن به یک توافق و تعیین ضرب‌الاجل‌های پیاپی‌ای که مدام تمدید می‌شود، هم اکنون 20 سال است که با شل و سفت کردن و مذاکرات فرسایشی، کوشیده‌اند وضع موجود حفظ شود.
وضعیتی که با امضای پر سروصدای برجام نیز عملا تغییر محسوسی در ماهیت آن ایجاد نشد و بی تردید امضای یک توافق دیگر که در بهترین حالت ممکن است منجر به آزادی چند زندانی و نصب چند دوربین در سایت‌های هسته‌ای در قبال اجازه انتقال بخشی از دارایی بلوکه شده به ایران شود، مختصات آنرا از حیث افق وجودی و بلندمدت ایران با حاکمیت موجودش دچار تحولی بنیادین نخواهد کرد.
اما اجازه دهید به این «رضایت جهانی» در حفظ وضع موجود، به شکلی جزئی‌تر و در عین حال کلی‌تر نگاهی بیافکنیم:
*ایالات متحده امریکا راضی‌ست، چون به واسطه تهدید ایران، خاورمیانه را به بزرگترین انبارسلاح و مهمات در جهان تبدیل کرده و تقریبا بیشترین نفع اقتصادی را از این تجارت پرسود برده است. بماند که وضعیت ایران در مقام یک تهدید برای همسایگانش، اهرمی برای حضور همه جانبه این ابرقدرت با توجیه حفظ امنیت متحدانش در منطقه و چرخه آزاد انرژی در خلیج فارس است.
علاوه بر این، تصویر کم‌و‌بیش غیرواقعی یا مبهم از نزدیکی استراتژیک ایران به روسیه و چین، امکان حفظ موقعیت دست بالای ایالات متحده را در منطقه خاورمیانه فراهم آورده و همچنین موقعیت برتر او را در ناتو از طریق وحشت اروپا از شکلگیری ائتلافی شرقی میان ایران، چین و روسیه تثبیت کرده است.
ماجرای تحرکات ترکیه در مقام یک عضو ناتو در قفقاز جنوبی و ایده دستیابی به دریای خزر از طریق اتحاد با آذربایجان و تلاش‌های این دو کشور برای قطع ارتباط مرزی ایران و ارمنستان را باید در چهارچوب فشار ایالات متحده به عنوان پدرخوانده ناتو درک کرد. پروژه‌ای که یقینا حفظ وضعیت موجود در ایران در مقام کشوری که درگیر رقابت در عمق استراتژیک اعراب و ترکیه است، امید به تحقق آنرا بیشتر کرده و در صورت وقوعش بدون ذره‌ای اغراق باید از لفظ «فاجعه تاریخی» برای توصیف این خسران استفاده کرد.
*اتحادیه اروپا راضی‌ست، چون علیرغم از دست دادن فرصت سرمایه‌گذاری در ایران در حد قرارداد توتال و یا فروختن چند صد دستگاه رنو کولئوس و پژو و کم و بیش محرومیت از انرژی ایران که البته زیرساختی برای اتصال آن به اروپا موجود نیست، علاوه بر کسب سود در حد سهم خود از بازار فروش سلاح و تجهیزات به کشورهای منطقه، تغییر وضعیت ایران با تهدیدات وسیعی برای این اتحادیه همراه است. از منظر اروپا، ایران تا حد قابل توجهی نقشی مهم در جلوگیری از هجوم مهاجران مرزهای شرقی و حرکت آنها به سمت ترکیه، یونان و در نهایت اروپای غربی دارد. فراموش نباید کرد که از هم پاشیدن ساختار کشوری همچون سوریه و سرازیر شدن بخش کوچکی از جمعیت پناهجویان این کشور به اروپا چه تاثیرات سیاسی-اجتماعی عمیقی بر افکار عمومی و آرایش نیروهای سیاسی در این اتحادیه گذاشت و منجر شد احزاب دست راستی یکی پس از دیگری در اروپا قدرت بگیرند، انگلستان از اتحادیه خارج شود، ملی‌گرایی در فرانسه طغیان کند، دولت‌های ایتالیا به فاصله کوتاهی از هم به دلیل سیاست‌های مهاجرتی‌شان سقوط کنند، فاشیست‌ها در مجارستان بر سر کار بیایند، یونان تا مرز خروج از اتحادیه و قطع روابط با آلمان پیش برود، خیابان‌های سوئد به عرصه اعتراضات دست‌راستی‌ها و پلیس تبدیل شوند و الی‌آخر.
تصور کنید بروز بی‌ثباتی گسترده در ایران به عنوان کشوری با موقعیت استراتژیک بی‌همتا و پهنه جغرافیایی بسیار وسیع چه تاثیری بر اروپا و البته کل جهان از حیث هجوم پناهجویان، ترانزیت مواد مخدر و ... خواهد داشت.
بر همین اساس اروپا شدیدا خواهان حفظ وضعیت موجود در خصوص ایران است و حداکثر تغییری که آنرا برای منافع خود مطلوب می‌داند امکان بازگشت شرکت‌های اروپایی در چهارچوب احیای برجام است.
*چین راضی‌ست، چون به عنوان کشوری که شدیدا نیازمند انرژی‌ست، نه تنها نفت ایران را با بهایی به مراتب نازل‌تر از قیمت جهانی می‌خرد، بلکه در انزوای ایران یک بازار اقتصادی 80 میلیونی را در انحصار خود دارد، به نحوی که هم اکنون بخش قابل توجهی از صنایع، زیرساخت‌های مخابراتی و ارتباطی، خودروسازی، ساخت‌وساز و عمران و... در ایران متکی به چین است، حال آنکه تا پیش از تحریم‌ها، شرکت‌های اروپایی کم‌و‌بیش رقبای این کشور در عرصه‌های مذکور بودند.
*روسیه راضی‌ست، چون با ضعیف‌تر شدن ایران از حیث اقتصادی و افزایش ناکارآمدی و نارضایتی، اتکای سیاسی-امنیتی‌اش به این کشور بیشتر شده و بدین ترتیب عملا می‌تواند یک دشمن تاریخی را در قالب یک کشور تابع سیاست‌های خود، تحت نفوذ داشته باشد. از جنبه ژئواستراتژیک نیز نباید فراموش کرد که تاریخ نشان داده روسیه هرگز نزدیک شدن ایران به رقبای جهانی‌اش چه در جنگ اول و دوم و چه در دوران جنگ سرد را تحمل نکرده و همواره خواهان ایرانی‌ست که نه چندان قوی و پیشرفته باشد و نه آنقدر دچار سطح وسیعی از بی‌ثباتی که آشوب و ناآرامی آن به جولانگاه رقبایش تبدیل شود و منافع این کشور را در پهنه‌های جنوبی‌‌اش تهدید کند. از اینرو حفظ وضع موجود، مطلوب‌ترین گزینه برای روسیه است.
*ترکیه راضی‌ست، چون با انزوای ایران عملا توانسته است عهده‌دار تمامی آن نقش‌های سیاسی و ژئوپلتیکی شود که به شکل تاریخی و تمدنی، همواره با ایران بر سر آنها در رقابت بوده است.
ترکیه هم اکنون و به واسطه انزوای ایران یکی از اصلی‌ترین بازیگران منطقه غرب آسیاست و نه تنها در مسیر افزایش نفوذ خود در سرزمین‌های سابق امپراتوری عثمانی از خاورمیانه تا شمال آفریقا گام بر می‌دارد، بلکه همانطور که پیشتر اشاره شد، توانسته از فرصت پیش‌آمده، برای گسترش نفوذ خود در منطقه قفقاز و آسیای میانه سود جوید. گسترش نفوذی که با توجه به عضویت ترکیه در پیمان ناتو و حمایت‌ها یا به تعبیری فشارهای پیدا و پنهان ایالات متحده از این نفوذ، بیانگر هدف «غرب» در مقام یک نظم ژئوپلتیک برای یافتن عمق استراتژیک جدیدی از مجرای ترکیه برای کنترل روسیه و ای‌بسا چین از طریق نفوذ در قفقاز و آسیای میانه است. طرحی که با خروج ائتلاف از افغانستان ابعاد بیشتری از آن در حال نمایان شدن است.
سوای این جنبه‌، انزوای بین‌المللی ایران موجب شده تا ترکیه بتواند در یک عملیات گسترده از جعل تاریخی، بخشی از عناصر فرهنگی و زبانی تمدن ایرانی از ملیت نویسندگان و شعرا و فیلسوفان گرفته تا هنرها و سنت‌های ایرانی را به عنوان پیشینه تاریخی خود جا بزند و ایران به واسطه حذف شدن از عرصه تعاملات بین‌المللی، عموما در واکنش به این جعل‌ها در موضع ضعف قرار گیرد.
هم اکنون افکارعمومی تحت تاثیر رسانه‌های جریان اصلی، تنها چیزی که از ایران می‌داند «خطر تولید بمب اتم» و «تلاش برای محو اسرائیل» است. فوق فوقش در محافل فرهنگی در فرانسه شاید چند صد نفر هم باشند که درحالی که فرق «ایران» و «ایراک» را نمی‌دانند، اسم فردی به نام «آسکِر» را یکی دوبار شنیده باشند که «اسکار» و «نخل» و خرس و غیره برده است.
این درحالیست که ترکیه به واسطه انزوای ایران، نه تنها به یکی از بزرگترین مقاصد توریستی جهان تبدیل شده، بلکه حضورش در رسانه‌های جریان اصلی، نه در مقام کشوری خطرناک، تروریست، گروگانگیر که می‌خواهد دنیا را با بمب اتمی نابود کند، بلکه سرزمینی خوش رنگ و لعاب است که تاریخی کهن در علم و هنر و خوراک و پوشاک و ادب جهانی دارد.
جالب آنکه، این تصور از ترکیه، نه تنها به افکارعمومی غرب ارائه می‌شود، بلکه در خود ایران نیز کسر وسیعی از جمعیت آرزوی شهروندی این کشور را در سر می‌پرورانند.
*عربستان راضی‌ست، چون به بهانه تهدید ایران، به توسعه توان نظامی خود بدون نارضایتی جامعه جهانی پرداخته و همزمان توانسته آهنگ اصلاحات فرهنگی و اجتماعی را به واسطه وضعیت ایران به عنوان الگویی از یک کشور ضد توسعه و «یاغی»، بدون هر نوع تنش داخلی به پیش ببرد و به شریک راهبردی ابرقدرت‌های جهانی تبدیل شود. این کشور نه تنها هم اکنون شریک امنیتی و سیاسی ایالات متحده در غرب آسیاست، بلکه میزبان یکی از بیشترین سرمایه‌گذاری‌های خارجی چین نیز در منطقه محسوب می‌شود.

*کشورهای خرد و ریز حاشیه خلیج فارس راضی هستند، چون توانسته‌اند در غیاب ایران به عنوان سرزمینی با قابلیت‌های منحصر به فرد از حیث منابع، ذخایر طبیعی، اقلیم، وسعت، جمعیت، دسترسی و ...که اصلی‌‌ترین مزایای یک کشور درعرصه اقتصاد جهانی محسوب می‌شوند، سرزمین‌های بیابانی کوچک خود را به قطب‌های گردشگری و کانون‌های تبادل مالی و تجارت جهانی تبدیل کنند و جذابیت‌شان را تا مرز برگزاری بزرگترین رویدادهای ورزشی و فرهنگی و سرگرمی جهان ارتقاء دهند.
*اسرائیل راضی‌ست؛چون به واسطه تهدید ایران، نه تنها توانسته فرآیند انسجام ملی و تقویت بنیان‌های دولت-ملت را به شکلی برق‌آسا تسریع کند، بلکه تمامی دشمنان تاریخی‌اش یعنی کشورهای عربی و البته ترکیه و اقمارش در قفقاز جنوبی را به متحدان خود و دشمنان بلفعل ایران تبدیل کرده است.تردیدی وجود ندارد که اگر ایران در موقعیت دوپاره‌ای میان نهاد-نهضت قرار نداشت، پیمان صلح ابراهیم هرگز از یک طرح فانتزی و نظری فراتر نمی‌رفت، چه رسد به آنکه صورتی عینی و عملیاتی پیدا کند و منجر به ایجاد این نگرانی در میان مقامات جمهوری اسلامی شود که بی‌وقفه از شکلگیری یک «ناتوی عبری-عربی» سخن بگویند.
در سود مشترک اسرائیل و اعراب از ادامه وضع موجود در ایران همین بس که به یاد آوریم اولین جنگی که در اعتراض به شکلگیری دولت اسرائیل در گرفت، به رهبری سکولارترین دولتمرد جهان عرب یعنی جمال عبدالناصر بود. جنگی که در اوج جنبش ناسیونالیسم عربی رخ داد و با شکست اعراب در جنگ، به تثبیت موقعیت اسرائیل در منطقه از طریق به رخ کشیدن برتری نظامی‌اش انجامید. جنگ شش روزه این نکته را به ما یادآوری می‌کند که مسئله اسرائیل برای اعراب، بیش از آنکه مسئله‌ای اسلامی باشد، مسئله‌ای عربی‌ست و حال که ایران با قرارگرفتن در کانون این بحران سردمدار تخاصم با اسرائیل شده، اتفاقا منجر شده تا بین اعراب و اسرائیل تا حد برقراری روابط دیپلماتیک و امضای تفاهم نامه‌های امنیتی نزدیکی حاصل شود. نزدیکی و روابطی که اگر نام ایران در میان نبود، هرگز شکل نمی‌گرفت.

*انگلستان راضی‌ست، چون سوای تمامی جنبه‌های رقابت استعماری و تاریخی‌اش با روسیه و ایالات متحده در ایران، وضعیت انزوای ایران، بخشی از پروژه دیرینه این امپراتوری یعنی جلوگیری از گسترش زبان فارسی و تمدن ایرانی از آسیای میانه تا هند را محقق کرده است.
نوار پشتونی که از طریق پاکستان و افغانستان میان ایران و هند و آسیای میانه کشیده شده است، با سیاست خارجی جمهوری اسلامی که به جای تقویت حوزه تمدنی خود، به رقابت با اعراب و ترکیه در مدیترانه مشغول است، تا حد زیادی بیم گسترش نفوذ ایران را در جایی که به لحاظ تمدنی عمق نفوذ استراتژیک واقعی آن است، برای انگلستان کم کرده است.

در مجموع می‌توان گفت، قرارگرفتن ایران در وضعیت انزوا-تهدید که محصول بلاتکلیفی ساختاری حاکمیت آن است، هر دم بر «جذابیت» و «اقتدار» رقبای منطقه‌ای ایران می‌افزاید و به موازات آن از اقتدار و جذابیت ایران، نه تنها در صحنه روابط قدرت جهانی و محیط بین‌الملل، بلکه در عرصه داخلی می‌کاهد. به نحوی که برای درک نمودهای متکثر «عدم جذابیت» ایران حتی لازم نیست به موقعیتش در عرصه جهانی و محیط بین‌الملل در مقام «کشوری بسته و منزوی که در حال تلاش برای تولید بمب اتم است و هر شهروند خارجی که به آنجا سفر کند ممکن است گروگان گرفته شود» رجوع کنیم، بلکه کافیست به این واقعیت نگاه کنیم که چرا روند مهاجرت از ایران شتابی فزاینده داشته و با وجود در اختیار نبودن آمار واقعی از کل جمعیت متقاضی مهاجرت و پناهندگی، حتی مراکز افکارسنجی مورد اعتماد حاکمیت نیز از تمایل دستکم یک سوم جمعیت کشور به مهاجرت و ترک ایران حکایت دارد. تا حدی که میتوان تخمین زد اگر قیمت دلار حتی برای مدتی کوتاه به قیمت آغاز جهش ارزی سال 98 بازگردد، کسر قابل توجهی از جمعیت کشور با تبدیل دارایی خود به دلار و یورو، برای زندگی نه به اروپا یا آمریکا و کانادا بلکه به ترکیه، حاشیه خلیج فارس، حتی ارمنستان و آذربایجان مهاجرت خواهند کرد.کشورهایی که هم اکنون نیز مقصدهای اصلی ایرانیان برای برخوردارشدن از جذابیت‌هایی‌ست که در داخل ایران امکان برخورداری از آنها وجود ندارد.

این «تمایل جهانی» به حفظ وضعیت ایران را می‌توان از ماجرای احیای برجام به قرارداد 25 ساله با چین نیز تعمیم داد.
تا زمانیکه ایران تکلیف خود را از حیث مسئله «دولت ملی» تعیین نکند، نمی‌تواند در نظمی که بر اساس دولت‌های ملی شکل گرفته است، به عنوان بازیگر ایفای نقش کند. چرا که تمامی پیش‌شرط‌هایی که توافق ایران با 5+1 را به عنوان یک توافق راهبردی و نه نوعی بده‌بستان سیاسی کوتاه مدت ناممکن کرده، درباره قرارداد استراتژیک با چین نیز پابرجاست.
برخلاف تصور افکارعمومی توئیتر و کارمندان رسانه‌ای اپوزیسیون جعلی، چین به عنوان یک ابرقدرت اقتصادی که افق وجودی خود را بر گسترش توان اقتصادی‌اش استوار کرده و حتی با وجود فشار ایالات متحده از طریق ماجرای تایوان حاضر به ورود به منازعات ژئوپلتیک نشده، هرگز حاضر نمی‌شود منافع تجاری گسترده‌اش را با عربستان،امارات و البته اسرائیل و ترکیه به خاطر هم‌پیمانی با ایران که تنها مزیت آن نفت خام سنگین است به خطر بیاندازد.به بیان دیگر، اگر بخواهیم با همان ادبیات شبه ناسیونالیستی افکارعمومی توئیتر بگوییم، این ایران نیست که به چین فروخته شده، بلکه این چین است که حاضر نیست ایران را بخرد!
چین یکی از مهمترین بازیگران نظم جهانی‌ایست که در حال ظهور و تبلور است و بی‌تریدی در امتداد بحران نظم جهانی، سرانجام ناچار به ورود به منازعه ژئوپلتیک با رقبایش یعنی روسیه، اتحادیه اروپا، هند و البته ایالات متحده آمریکا خواهد شد.
به همین دلیل هم هست که هم اکنون کشورهای هم‌پیمان ایالات متحده و ناتو نیز که می‌کوشند در نظم پیش روی جهانی از جایگاه مستحکمی برخوردار باشند، تمایل خود را به حفظ و گسترش روابط همه جانبه با چین و فاصله‌گیری از ایالات متحده انکار نمی‌کنند.
مسئله ایران اما با تمامی این دولت‌ها متفاوت است. مسئله ایران نداشتن هویت یک «دولت ملی» است.
ایران مثل کسی‌ست که قصد دارد در یک مسابقه فوتبال شرکت کند اما حاضر نیست قوانین مسابقه فوتبال از قبیل عدم استفاده از دست، قرار گرفتن توپ در اختیار رقیب پس از خروج زمین و ... را بپذیرد یا به تعبیر یک جوک قدیمی، در حالی که هنوز در بانک حساب باز نکرده، منتظر اعلام شدن نامش به عنوان برنده قرعه‌کشی بانک است.
بر این اساس، اگر آنچه که به عنوان توافق 25 ساله ایران و چین در افکارعمومی توئیتری ایران جنجال به پا کرد، واقعا محقق می‌شد و به امضای رسمی طرفین می‌رسید، نه جای خشم و نگرانی که اتفاقا جای خشنودی داشت؛ چون نشانه‌ای از آن بود که ایران سرانجام در مقام یک دولت ملی، اصول و قواعد حاکم بر محیط بین‌الملل را به رسمیت شناخته و راه ورود به عرصه جهانی و خروج از انزوا را حالا نه از طریق سازش با آمریکا، بلکه از مجرای اتحاد با رقیب آن پیش گرفته است.
از همین رو، می‌توان گفت هرگاه قرارداد همکاری 25 ساله ایران با چین منعقد شد، توافق جامع با 5+1 نیز عملا منعقد شده باید تلقی شود و چون بر اساس آنچه که در بالا اشاره شد، نه در برآیند حاکمیت و نه در میان تمامی همسایگان و رقبای ایران تمایلی برای بازگشت ایران به عرصه جهانی دیده نمی‌شود، تحقق این مسیر از حیث ناممکنی هیچ تفاوتی با توافق پایدار با 5+1 ندارد.

موخره: انقلاب به مثابه جاسوئیچی

در چنین منظره‌ای از تقاطعات و پیچیدگی‌های درونی و بیرونی‌ست که باید به طرح پرسش از «افق وجودی» ایران در نسبت با بحران نظم جهانی بیاندیشیم.
به عبارت دیگر، در وضعیتی که یک کشور تاریخی و کهن از شکافی عمیق میان دو افق وجودی که محصول دوپارگی حاکمیتش میان نهضت فراملی و دولت ملی‌ست رنج می‌برد، آیا اساسا می‌توان به چیزی به نام چشم‌انداز بلند مدت یک دولت-ملت برای افزایش اقتدار و جذابیت اندیشید؟
پاسخ به این پرسش در گروی درک ریشه‌های نظری-تاریخی این وضعیت دوپاره است که رسیدن به این درک، خود مستلزم اجرای پروژه‌ای در ابعاد پروژه «پدیدارشناسی روح» است و بی‌تردید نمی‌توان پاسخ آنرا در یک متن کوتاه و درنگی اینچنین با انبوهی از کاستی‌ها و نادانسته‌ها ارائه کرد.
ما به تلاشی نظری، آنهم بدون در نظر داشت منافع، خواسته‌ها یا تمایلات ایدئولوژیک، طبقاتی و اعتقادی‌مان، چه در یافتن نسبت اکنون با گذشته تاریخی ایران و چه در نسبت ایران با عرصه تعاملات و تحولات بین‌المللی نیازمندیم.
بی‌تردید در کنار ضرورت درگیرشدن نظری با مسائلی چون تاریخ صفویه، تاریخ مشروطه و ماهیت خاص و استثنائی تشیع از شیخیه تا امامیه و البته روایت منحصر به فرد حاکمیت جمهوری اسلامی از فقه، حقوق، تاریخ ایران و تاریخ اسلام، نگاه به تنها تجربه موفق جهانی در گذار به نظم جهانی پس از جنگ سرد یعنی چین و بزرگترین شکست تاریخی در این گذار یعنی شوروی ضروریست.
همچنین بدیهیست که در این تلاش ما گریزی از درک دقیق و جامع از تجربه مدرنیته در تمدن مغرب زمین و آهنگ‌های متکثر و ای‌بسا ناسازگار آن نداریم.
بی‌تردید تجربۀ آلمانی در برقراری پیوند درونی میان مسیحیت و مدرنیته از طریق پروتستانتیسم که ضرورت خوانشی وسیع از لوتر تا وبر را برجسته می‌سازد، در کنار نگاه به تجربه فرانسوی از نهضت دائره‌المعارف تا انقلاب‌های 1848 و البته تجربه انگلیسی از الیزابت اول تا الیزابت دوم، برای ما که هم نیازمند ساختن دولت ملی، هم نیازمند اصلاح دینی و هم درگیر تبعات یک انقلابیم ضرورتی عاجل است.
ما باید به پرسش‌های خود وفادار و نسبت به پاسخ‌ آنها گشوده باشیم.
به عبارت دیگر، صرفنظر از پاسخ‌های فست‌فودی و راحت‌الحلقوم ساخته و پرداخته رسانه‌ها و کارمندان ایدئولوژیک جریان‌ها و باندهای قدرت، ما هنوز و با بیش از یکصد و پنجاه سال تجربه کلنجار با مفاهیم، مضامین، عناصر و ضروریات وضعیت مدرن، هنوز نمی‌دانیم چه شد که «تجربه مدرنیته ایرانی» تنها در پیوستاری از شکست‌ها و ناکامی‌ها قابل رهگیری‌ست؟
چرا تحقق رویای تاسیس دولت ملی مقتدر، از عهد عباس میرزا تا کنون ناکام مانده است؟
چرا در این مسیر امیرکبیر شکست خورد، مشروطه شکست خورد، نسل اول روشنفکران ایرانی که به اهمیت حیاتی مسئله «حقوق» و ضرورت تاسیس ساختارهای حقوقی در ایران رسیده بودند، شکست خوردند، پهلوی شکست خورد و حتی اصلاحات در چهارچوب ساختار جمهوری اسلامی شکست خورد؟
چه چیزی نگذاشت تا آن روایتی از اسلام که در صدد درونی کردن عناصر و مفاهیم عصر جدید بود، از زمان فتحعلی شاه تا کنون و با وجود بروز و ظهورش در اشکال و قالب‌های گوناگون شکست بخورد؟
چرا ایران مستعمره نشد، اما در تمامی بزنگاه‌های تاریخی یکصد و پنجاه ساله اخیر، به عرصه اعمال قدرت و نفوذ دولت‌های مقتدر جهانی تبدیل شد و این نفوذ کماکان نیز ادامه دارد؟
تمرکز بر این پرسش‌های به ظاهر ساده که احیانا در وهله نخست احساس می‌شود برای تمامی آنها پاسخ‌های متقن، سرراست و دقیقی وجود دارد، به زعم من تنها امکانی‌ست که می‌تواند ما را در مسیر یافتن و در عین حال ساختنِ افق وجودی جمعی‌مان قرار دهد.
ترسیم افق وجودی ایران در پهنه تحولات نظم بین‌الملل، به چیزی بیش از روایت‌های ایدئولوژیک از واقعیت نیازمندست.
از همین روست که عاجل ترین نیاز ما، از قضا همان چیزیست که در هیچ دستگاه تبلیغاتی یا پروپاگاندایی بدان اشاره نمی‌شود: خواندن تاریخ و ندیدن اخبار!
در اینجا منظور از خواندن تاریخ نه نوعی گشت و گذار توریستی در میان کتب و مقالات یا تلاش برای هضم و حفظ تک تک اسامی و رویدادها با جزئیات وسواس‌گونه، بلکه رسیدن به «درک تاریخی» از تحولات است؛ قسمی گلاویز شدن با ابهامات و تناقضاتی که در بطن حرکت تاریخ به اشکال و شیوه‌های گوناگون در درون یک تجربه جمعی حمل شده و همزمان بدان شکل بخشیده‌اند.
در این روایت از مفهوم تاریخ، ما با صیرورتی مواجهیم که امکان ایستادن در نقطه امن(ایدئولوژی) را به ما نمی‌دهد یا به تعبیری، همزمان که فهم ما از واقعیت تغییر می‌کند، خود واقعیت نیز تغییر می‌کند.
در درک رسانه‌ای اما، صرفنظر از روایت رسمی حاکمیت از واقعیت که به تناقضات آن در بالا پرداخته شد، دو روایت دیگر نیز به همان میزان از سویه‌های ایدئولوژیک یا منفعت‌طلبانه آکنده‌اند. در این روایت‌ها، به نظر می‌رسد که انقلاب سال 57 چیزی مثل یک جاسوئیچی بوده که یا ناگهان از دست یکی از خدایان رها شده و یک‌راست در ایران به زمین اصابت کرده است یا یک نفر آن را از جیب مُشتی «رفیق» شاعرمسلک و سیبیل دسته‌موتوری و اورکت آمریکایی کش رفته و پس نمی‌دهد.
در هردوی این روایت‌ها که به همان اندازۀ روایت رسمی از واقعیت بریده‌اند، ما با نوعی ساده‌سازی واقعیت پیچیدۀ متناقض مواجهیم که خروجی آن نیز چیزی جز حفظ وضع موجود نیست.
درک این وضعیت در مقام یک بده بستان پرسروصدا با برآیند صفر اما یقینا مستلزم نوعی فاصله‌گذاری با آن روایت‌های تخت، خطی و ساده سازی شده از واقعیت پیچیده و متناقض است که بنیان آنرا «اخبار» می‌سازد و این میسر نخواهد بود جز از مجرای خواندن «تاریخ».
از طریق تاریخ است که ما خواهیم توانست به جای پرسش روزانه و منفعلانۀ «اینا کی میرن» یا «اینا کی توافق می‌کنن؟» یا گرفتن ژست‌های مبارزاتی در آنسوی مرزها یا شیفتگی نسبت به این قبیل ژست‌های توخالی، با ترازی از واقعیت درگیر شویم که پرسش موجود در آن چنین باشد: اساسا این «اینها» چیست؟ دولت است، نهضت است؟ ترکیبی از هردوست؟ آیا «اینها» از مریخ آمده‌اند، آیا «اینها» جاسوئیچی که برای «ما» بود را دزدیده‌اند و بر سریر قدرت سوار شده‌اند؟
یا یک گام فراتر، اساسا نسبت تاریخی این «ما»یی که با «اینها» متمایز است در چیست؟
به عبارت دیگر، ما باید از مجرای تاریخ دریابیم که چرا «اینها» که خود بیش از دو دهه پیش به سمت نوعی اصلاحات با هدف سازگاری با منطق جهانی حرکت کردند، در تحقق آن شکست خوردند؟
از منظر تاریخ، پرسش‌ها بس بنیادین‌تر و فراتر از نفع من یا مخاطب احتمالی این متن است.
برای تاریخ، مختصات وضع موجود، آبستن مرحله‌ای خطیر آنهم نه تنها برای یکی دو نسل از شهروندان یک سرزمین، بلکه افق وجودی یک تمدن است که به شکلی تاریخی، با مذهبی پیوند خورده که هم اکنون دوام و بقای هردوی آنها مستلزم تصمیماتی بزرگ در ابعاد آن چیزیست که وبر از توان بقای مسیحیت در عصر جدید به واسطه تحقق پروتستانتیسم ترسیم می‌کند.
پرسش تاریخ آن است که آیا مذهب تشیع در ایران که عنصری هویت‌ساز در شکلگیری مفهوم ایران از عصر صفوی در برابر امپراتوری عثمانی‌ بدین سوست، و در فرآیندی تاریخی، هم اکنون به دستاوردی مادی در برساختن نهاد قدرت رسیده است، آیا قادر خواهد بود از درون خود، یعنی از درون دستگاه مفهومی و نظری خود گامی را بردارد که به سازگاری‌اش با اقتضائات جهان جدید منتهی شود؟ اگر می‌تواند چرا این گام را بر نمی‌دارد و اگر نمی‌تواند سرنوشت آن چه خواهد بود؟ آیا این گام از بیرون برداشته خواهد شد؟ و اگر از بیرون برداشته شود، تبعات آن برای وجوه تمدنی ایران چه خواهد بود؟
تاریخ آن بستری‌ست که هم به شکلگیری این پرسش‌های غیر ایدئولوژیک و فراتر از منافع فردی شکل می‌دهد و هم امکان تمهید پاسخ به آنها یا به یک معنا ساختن آینده‌ای که بر اساس آن پرسش‌ها شکل می‌گیرد را در درون خود حمل می‌کند.
از همین رو، خودآگاهی تاریخی تنها زمانی ممکن خواهد بود که ما همزمان که از «خواب» بیدار می‌شویم، از «خیال» نیز افسون‌زدایی کنیم؛ آنهم بی‌هیچ توهم یا امید کاذبی.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید