نادر فتوره‌چی
نادر فتوره‌چی
خواندن ۲۱ دقیقه·۱ سال پیش

طغیان روح: از معاشقه تا شکنجه!

در ایران روحی نا آرام سر به طغیان برداشته و در جستجوی پیکر خویش از کالبدهای گوناگونی گذر کرده است؛ در 76 به خاتمی رای داد، در 88 می‌خواست رای‌اش به موسوی را در خیابان پس بگیرد، در 92 کوشید در آشتی با صندوق رای به قدرت مستقر «نه» بگوید، در 96 آخرین تتمه امیدش را به سبد رای روحانی ریخت اما بعد فریاد زد از اصلاح‌طلب و اصولگرا عبور کرده است، در آبان 98 آکنده از خشمْ غریو براندازی سرداد و در 1401 گمان کرد در حال انقلاب است؛ در حال تکرار 57.
این روح چه می‌خواهد؟ از کجا آمده است؟ سرنوشتش چه خواهد شد؟ پیکرش را کجا خواهد یافت؟ نامش چیست؟ دشمنانش کیستند؟ دوستانش؟
یافتن پاسخ این پرسش‌ها مستلزم به حرف آوردن تاریخ است؛ روح‌های جمعی خلق‌الساعه پدید نمی‌آیند، آنان در بطن تاریخ پرورانده می‌شوند، ایدۀ تجددخواهی عصر مشروطه‌ یک شبه به مخیله دیوانسالاران و در پی آن برخی از منورالفکران و فقها خطور نکرد، چونانکه تجددستیزی، ناگهان در شب 22 بهمن پنجاه‌وهفت از آسمان نازل نشد؛ طغیان هیچ روحی بدون پیش‌زمینه‌ نیست، بدون سابقه، بدون سرچشمه‌، بدون مقدمه، بدون پیشامدهایی که همچون لایه‌هایی از سرگذشت در او متراکم شده باشند.
به حرف آوردن تاریخ، تلاش روح برای خودآگاه شدن است، جانکندنش برای فهمیدن خویشتن، روح می‌خواهد صدای تاریخ در گوشش بپیچد تا بتواند این حال منقلب و متلاطم را به گذشته و آینده پیوند دهد.
تاریخ اما سرسخت است؛ به آسانی لب به سخن نمی‌گشاید، آگاهی رنج‌آلود است، فهمیدن بها دارد؛ چند دهه طول کشید، دو شکست از روسیه، هزاران کشته، کل قلمروی ایران در قفقاز از دست رفت تا تاریخ کمی با ایرانیان حرف بزند، بگوید عصر مدرن فرا رسیده است، بگوید جهان عوض شده است.
ایرانیان صدای تاریخ را در طنین هول‌انگیز غرش توپ‌خانه سنگین دشمن شنیدند؛ صدایی که به نجوا می‌گفت از شمشیرها کاری ساخته نیست، منتظر «عنایات پروردگار» نباشید، دلیری و رشادت به تنهایی جواب نمی‌دهد، باید مدرن شد؛ دولت ساخت، ارتش داشت، دیپلمات و سفیر تربیت کرد، علم فراگرفت، فن جنگ دانست، باید روابط و مناسبات جهان جدید را فهمید و به کار بست.
حرف زدن تاریخ اینگونه است، شیره وجود یک ملت را می‌مکد تا فقط جهت را نشانش دهد.
آیا تاریخ دوباره مهیای سخن گفتن با ماست؟ آیا گوش‌های‌مان را برای شنیدن زمزمه‌هایش تیز کرده‌ایم؟ زبانش را بلدیم؟ می‌دانیم چگونه باید او را به حرف آورد؟
«ایدئولوژی» می‌گوید راه به حرف آوردن تاریخ معاشقه با اوست؛ این معاشقه یعنی ساده کردن واقعیت پیچیده، یعنی اگر واقعیت با آنچه در کاسۀ سر ما می‌گذرد یکسان نبود، آن را با دوز و کلک با عقاید خود یکسان جلوه داد، یعنی برابرکردن چیزهای نابرابر در ذهن، نامگذاری پدیده‌ها به دلخواه خود، آشتی دادن تناقضات واقعی با عشوه‌گری‌های اخلاقی و آرمانی؛ ایدئولوژی قصد شنیدن حرف تاریخ را ندارد، می‌خواهد خودش حرف بزند و تاریخ تاییدش کند.
بر خلاف ایدئولوژی، «اندیشه» زبانش دراز نیست، گوش‌هایش تیز است، می‌داند راه به حرف آوردن تاریخ معاشقه نیست، شکنجه است؛ تاریخ را باید سوال‌پیچ کرد، در منگنه گذاشت، تناقضاتش را هر چه بیشتر رو آورد و آنقدر زبانش را با انبُر از حلقومش بیرون کشید تا شاید بخشی از اسرارش را برملا کند.
ایدئولوژی عقلش به چشمش است؛ 76 داد می‌زد زنده باد اصلاحات، 88 برای خیابان قصیده می‌سرود، 92 ناگهان عاشق صندوق رای شد، 96 اول تبلیغ رای دادن می‌کرد بعد پشیمان شد، 98 گفت مرده باد اصلاحات و 1401 برای انقلاب هورا می‌کشید. ایدئولوژی فقط گوشت را می‌بیند، دیدنِ روح، کارِ شاق اندیشه است.
این متن تلاشی برای نشان دادن تمایز معاشقه از شکنجه است؛ تفاوت سرنوشت‌ساز اندیشه با ایدئولوژی.
وقایع سال گذشته دستمایه خوبی برای این تمایزگذاری‌ست؛ سال گذشته در ایران «انقلاب» نشده بود، حکومت در یک قدمی سرنگونی قرار نداشت، نیروهای مسلح ریزش نکرده بودند، سران نظام با گونی‌های دلار به ونزوئلا نگریخته بودند، ایران در حال تکرار 57 نبود، ایدئولوژی اما می‌خواست با آرایش غلیظِ پنجاه‌هفتی، با تراشیدن رهبران قلابی، با شبیه‌سازی شعارها، سرودها، طرح‌های گرافیکی و با دمیدن لحن حماسی به فراخوان‌‌ها و بیانیه‌‌هایی که هیچگاه در داخل به آنها اعتنایی نشد، تاریخ را بفریبد، اغوایش کند، خود را با نیرنگ در آغوش او جا دهد، کاری کند دچار دژاوو شود و بگوید «1401» همان «1357» است.
این معاشقه و اغواگری اما جواب نداد، تاریخ گول نخورد، نگفت «این،همان است»، ماه عسل ایدئولوژی و تاریخ خیلی زود تمام شد و جهانبینی پنجاه‌وهفتی نتوانست یکی از نمودهای برجسته طغیان روح ایرانی را که در کالبد یک جنبش مدنی-اجتماعی پیشرو و تجددخواه تجسد یافته بود، به نام «تکرار 57» مصادره کند.
پنجاه‌هفت ضد تجدد بود، ضد حرکت در مسیر توسعه و پیشرفت، ضد سلوک با جهان جدید، پنجاه‌وهفت از مشروطه نفرت داشت، از حاکمیت قانون بدش می‌آمد، هر گاه کلمه «ساختن» را می‌شنید، دست به اسلحه می‌بُرد، دوست داشت آن نظم ضروری برای پیشرفت کشور را که پدران مشروطه بناگذاردند با دندان پاره کند، تمام آثار مدنیت و شهرنشینی را منفجر کند، شیرازه مصلحت عمومی را جر دهد، تمام جهان را گاز بگیرد و این عملیات بی‌پایان از خوردن، دریدن، منفجر کردن، ترکاندن، گاز گرفتن و عربده کشیدن را به نیروی درونی خویش بدل سازد.
روحی که در ایران به دنبال پیکر خویش می‌گردد، ضد این میراث است، ضد پنجاه‌وهفت، ضد ایدئولوژی، ضد نساختن، ضد «حساسیت آلرژیک به زندگی»، ضد این «عدمی» که مدام می‌خواهد ادای «وجود» درآورد.
در جهانبینی پنجاه‌وهفتی ما در درون سایه‌ها می‌لولیم؛ سایه‌هایی که روی هم افتاده‌اند، سایه‌هایی که امتدادی از یکدیگرند، خاکستری روی خاکستری، همه شبیه به هم، همه شبیه به پنجاه‌وهفت.
خاکستری رنگ ایده‌آل ایدئولوژی‌ست، رنگ ثابتی که تمایزات را ناپیدا، مبهم و از آنِ خود می‌کند؛ هر رنگی شخصیت خود را در برابر این تراکم گسترده از «تک‌رنگی» از دست می‌دهد؛ هر سایه‌ای زیر سایه پنجاه‌هفت گُم می‌شود، به آن می‌ماسد و در درون آن رنگ می بازد.
هدف ایدئولوژی، رنگ‌آمیزی تاریخ است؛ خاکستری کردن آن، پنجاه‌وهفتی کردنش، از «مشروطه» تا «مهسا»، همه بدون استثناء به طیف‌های رنگ‌پریده‌ای از خاکستری پُر‌رنگ‌ پنجاه‌وهفت بدل می‌شوند:
«انقلاب مشروطه» می‌شود پدر معنوی‌اش که شکست خورد، «قیام مصدق» می‌شود پیش‌درآمدش که با کودتا ناکام ماند، خودش را که «آخوندها دزدیدند»، اصلاحات و جنبش سبز می‌شوند مبارزاتی مدنی برای بازپسگیری‌اش که «نگذاشتند»، آبان 98 و 1401 هم می‌شوند «خیزش‌های انقلابی» تحت تاثیرش که سرکوب شدند.
همین؛ تمام شد، رنگ آمیزی تاریخ با قلم‌موی ایدئولوژی در دو خط به پایان رسید؛ «شط سرخ مبارزه»، همان «خط خاکستری شکست» است: مشروطۀ شکست خورده، مصدق سرنگون شده، اصلاحات ناکام مانده، آبان از دست رفته و مهسای سرکوب شده؛ همه نام‌های مستعار پنجاه‌وهفت ربوده شده‌اند.
همخوابگی با تاریخ یعنی همین؛ یعنی تبدیل کردن سیاست به یک درام اخلاقی‌، به «پورنوگرافی شکست»، به عملیاتی زیبایی‌شناختی که در آن واقعیت به حماسه و حماسه به مرثیه تبدیل می‌شود؛ به یک مجلس ترحیم طولانی که شبیه جشن تولد تزئین شده است؛ به فرصتی برای «بازیافت» شکست‌های سیاسی به منزلۀ پیروزی‌های اخلاقی؛ یک نهضت ادامه‌دار متشکل از روضه‌خوانی، قهرمان‌بازی، مظلوم‌نمایی و ندانم‌کاری.
ایدئولوژی، «فهم بالیوودی» از سیاست و تاریخ است؛ صحنه‌آرایی اخلاقی-حماسی واقعیت با جلوه‌های ویژه و با حضور و هنرنمایی «مبارزان نستوه»، جنگِ ابدی «دموکراسی» و «استبداد»، یک مثلث عشقی با پایان باز میان برابری، جمهوری و آزادی.
نسبت ایدئولوژی با تاریخ، همان نسبت بالیوود با قوانین فیزیک است؛ همانطور که قهرمان بالیوود، این عاشق دل‌شکستۀ پرزور می‌تواند نیم‌‌ساعت روی هوا بچرخد یا با دست هلیکوپتر را بگیرد و به صخره بکوبد و در همان حال خطابه‌ای آتشین در ستایش از شرف، انسانیت و دوستی رو به دوربین بخواند، قهرمان ایدئولوژی نیز می‌تواند یک تنه پشت استبداد را بلرزاند، در اعتراض به بی‌اعتنایی اصحاب قدرت به ماجرای «خلخال پای زن یهودی» رکورد نخوردن غذا را از شترهای صحرا برباید و با صدور یک بیانیۀ پر ادویۀ اشباع شده از واژگان دموکراسی و جمهوری، تمامی بحران‌ها و مسائل کشور را پاسخ دهد، نقشۀ جامع «رهایی» از «ستم» را ترسیم کند و نشان دهد «سمت درست تاریخ» کجاست.
کارکرد «دموکراسی» برای ایدئولوژی مثل «عشق» برای بالیوود است؛ دوای همه دردهاست، مخصوصا وقتی با «جمهوری» مخلوط شده باشد؛ ایدئولوژی می‌گوید ترکیب این معجون باورنکردنی‌ست، مثل همین قرص‌های همه‌کاره‌ای‌ست که هم کمردرد را خوب می‌کنند، هم قدرت جنسی را زیاد، هم اعتیاد را ترک می‌دهند، هم باعث می‌شوند مصرف‌کننده پوستش شفاف‌تر شود؛ دموکراسی و جمهوری، همین کار را با ملت می‌کنند، با بحران‌هایش، با معضلاتش، با تعارضاتش، با نرسیدن‌ها و شکست‌هایش.
«قرص همه‌کارۀ ضد استبداد» ساختن از دموکراسی و ترکیب آن با «جمهوری» از کیمیاگری‌های اصحاب پنجاه‌وهفت در ایران است، در سیاست غیر بالیوودی چنین معجون خوشبختی‌آور نجات‌بخش چندمنظوره‌ای وجود خارجی ندارد؛ در تاریخِ واقعی، «دموکراسی» در برابر «استبداد» نیست، در برابر «تئوکراسی»ست، در برابر فهم دینی از دنیاست. نظام حکومتی نیست، انتقال مرکز ثقل جهان از خدا به انسان است، فرآیند تدریجی تبدیل «نص» به «متن»، نشستن «پیشرفت» به جای «مشیت الهی» و «ترسیدن از مرگ» به جای «ترسیدن از جهان پس از مرگ». مطلقا بی ربط به «جمهوری»، سهم اصلی را در تحققش نه «مبارزان نستوه» بلکه پادشاهان مطلقه دارند: هانری هشتم، الیزابت اول، ژوزف دوم و دیگران.
توکویل می‌گوید همانقدر که زمانی «مشیت الهی» اجتنب ناپذیر، جهانشمول، خارج از اراده و دائمی می‌نمود، «دموکراسی» در قرون جدید چنین است. دموکراسی این است؛ نه آن ماسکی که هر شیادی برای جلب نظر توده‌ها و کسب محبوبیت به صورت می‌زند.
کار اندیشه در پایان جست‌وخیزهای عبث ایدئولوژی در فریفتن تاریخ آغاز می‌شود: معاشقه و «حماسه‌سرایی» کافیست، اکنون زمان شکنجه تاریخ فرا رسیده است!
وظیفه اندیشه، عشوه‌گری برای تاریخ نیست، اعتراف‌گیری از اوست. اندیشه می‌داند سیاست در تاریخ از تزئینات داخلی شروع نمی‌شود، اولین مرحله، درک ضرورت «ساختن» است، فهمیدن خود در مقام یک ملت، بعد مکانیابی‌ست: مرزهای کشور کجاست؟، بعد نقشه‌کشی: کشور را چگونه باید ساخت؟، بعد پی‌ریزی: نظم کشور بر پایه چه بنیاد و سنتی باید استوار شود؟، بعد ستون‌ها را می‌زنند: کشور به چه قوانینی نیاز دارد؟، نازک‌کاری و گُل‌کاری آخرین مرحله است: اسم حکومت چه باشد؟.
این مسیر در ایدئولوژی برعکس است؛ اول انتخاب رنگ پرده است: جمهوری، بعد خانه را می‌توان غصب کرد یا یک «خانه پیش ساخته» از بیرون خرید.
«ساختن» سخت است، ایدئولوژی حوصله ساختن ندارد، حوصله اندیشیدن به مبانی، تامل در اساس و بنیان‌های تاریخی یک ملت، تشخیص «مصالح عمومی» و «منافع ملی»اش‌، کارِ دشوار موازنه قوا، فرآیند پیچیدۀ تبدیل «حق» به ماده قانونی و تمهید مواد و عناصر لازم جهت گذاردن بنیان‌هایی که بر روی آن پیشرفت، آزادی و حتی عدالت اجتماعی از فانتزی به عملیات تبدیل شود.
ذهنیت ایدئولوژیک فکر می‌کند کشور از روز نخست همین شکلی بوده است، زیرساخت‌ها را لک‌لک‌ها آورده‌اند، کشور از اول ارتش داشته، راه داشته، برق داشته، مرزهای تثبیت‌شده داشته، شبکه توزیع کالا داشته، نظام اداری داشته، نظام آموزشی داشته، نظام بهداشتی داشته، نظام بانکی داشته، قوانین مدنی داشته، آحاد ملت همه در آزاداندیشی و مدنیت یک پا جان لاک بوده‌اند، تنها مشکل «پادشاهی» بوده که پس از «مبارزات» عدیده در نهایت در انقلاب 57 این مشکل هم برطرف شده، اما چون «انقلاب را آخوندها دزدیدند»، مردم باید یکبار دیگر انقلاب کنند تا ما به «جمهوری ناب» برسیم.
و این جمهوری ناب چیست؟ پنجاه‌وهفتی‌ها می‌گویند «یک جمهوری، شبیه جمهوری فرانسه».
آنها عاشق «انقلاب فرانسه»اند؛ تاریخ جهانی دموکراسی و جمهوری برای آنها از «حماسۀ خون و خطابه» آغاز می‌شود، مبداء تاریخ مدرن فتح باستیل است، قبلش به روایت ایدئولوژی همه‌جا تاریک است، عصر ظلمت است، استبداد سلطنتی‌ست، لوئیِ بد، ماری آنتوآنت بی‌خیال، اشراف خبیث و مردم مظلومِ دموکرات‌منش.
در روایت پنجاه‌وهفتی‌ها فرانسه را «انقلاب» رستگار کرد، دموکراسی آن لحظه متولد شد، جمهوری آنجا پا گرفت و از دل «فتح خیابان»، نظامی سر برکشید که تا به امروز این کشور را به اسطورۀ «مهد آزادی» برای همه « آزادی‌خواهان جهان» بدل ساخته است.
بله، انقلاب فرانسه «اسطورۀ آزادی» است؛ مسئله همینجاست؛ اسطوره واقعیت نیست. واقعیت تاریخی نشاندهندۀ یک «جمهوری عجیب‌الخلقه» بود که یک دهه بیشتر دوام نیاورد و هیچ بعید نبود اگر ادامه می‌یافت تمامی آحاد جمهور را برای حفظ «جمهوری» به گیوتین می‌سپرد؛ یک مدرنیته ناموزون که ویرانگری را به عنوان مبنای خویش برگزیده بود، یک روشنگری نابینا، جنون خلوصی که حتی به خودش مظنون بود، یک سلبیت محض بی‌برنامه و هیستریک، توهم نابی که فکر می‌کرد با گردن زدن لویی، خدای مسیحی را خواهد کشت و با اختراع دینِ «وجود اعلاء» و تبدیل «کلیسای نوتردام» به «معبد عقل»، آزادی محقق می‌شود. اما نشد؛ انقلاب فرانسه نتوانست آزادی را به بنیان جمهوری، به اساس حاکمیت و به مُر قانون تبدیل کند؛ خود مورخان فرانسوی می‌گویند فرانسه صدسال بعد از انقلاب فرانسه به آزادی‌هایی رسید که انگلیسی‌ها قبل از انقلاب آنها را داشتند؛ قضیه «جان ویلکس» شاهد این ادعاست*، «حق آزادی بیان» و «حق برگزاری تجمع» تا اواخر قرن نوزدهم در «مهد آزادی» به آن نحوی که در انگلستان نهادینه شده بود؛ رسمیت نیافت و متقن نشد.
جهانبینی پنجاه‌وهفتی، نه تنها درباره اوضاع کلی اروپای پیش از انقلاب فرانسه، نقش دگرگونی‌های درونی الهیات و جهان مسیحی و تاثیر آنها بر تحول مفهوم قدرت، دولت و دیپلماسی در سده‌های شانزده و هفده نابیناست، بلکه مکارانه می‌کوشد وقتی صحبت از جمهوری می‌شود مبادا کسی به یاد تجربه آمریکا بیافتد؛ به یاد جمهوری‌ای که زمین تا آسمان با تجربۀ شلخته و شکست‌خورده و جنون‌آمیز فرانسوی فرق داشت؛ درست به آن دلیل که «جمهوری آمریکا» می‌خواست «مشروطه» باشد؛ یک آزادی مکتوب و تضمین شده در تار و پود قوانین، نه ملغمه‌ای از «سرقت عنوان»، گیوتین‌بازی و تبدیل سیاست به مضحکه.
پدران بنیانگذار آمریکا به دنبال دمیدن «روح مشروطه» در کالبد جمهوری بودند؛ آنان «حاکمیت قانون» می‌خواستند، نه قسمی سیاه‌چالۀ «عدمی» که هیچ درکی از جایی که می‌خواهد برود، از منافع ملی‌اش، از مصالح عمومی‌اش و از مبانی واژگانی که آنها را برای عوامفریبی «مصرف» می‌کند، ندارد.
بنیانگذاران آمریکا شکل فرمانراویی در این کشور را نه در تضاد ایدئولوژیک با پادشاهی بلکه از دل تجربه زیسته و بر اساس اصول «عقل سلیم» بیرون کشیدند، بی‌آنکه به توهمات و فانتزی‌ها و عقده‌های روانی چند نویسنده و ادیبِ هپروتی بهایی دهند.
وجه طنزآمیز ماجرا آنجاست که «انقلاب فرانسه» می‌کوشید تقلیدی از تجربه جمهوری آمریکا باشد، اما همچون هر تقلید دیگری، فقط تکرار کاریکاتوری از نسخه اصلی بود، فرانسه انقلابی یک جمهوری‌ کج‌و معوج بود که از خودش هویتی نداشت، «جمهوری» شده بود چون فقط می‌خواست «پادشاهی» نباشد، درکش از «جمهوری» درکی ایدئولوژیک بود، می‌دانست چه نمی‌خواهد اما نمی‌دانست چه می‌خواهد و این جنبه عدمی و سلبی حتی تا به امروز گریبان ساختارهای سیاسی-حقوقی فرانسه را که در تجربه «جمهوری پنجم» به سر می‌برد رها نکرده است.
پنجاه‌‌هفتی‌ها از هر چیزی که یادآور «مشروطه» باشد وحشت دارند؛ حتی از جمهوری آمریکا.
از نگاه آنان «مشروطه» فقط باید در حد «سالگرد» محترم شمرده شود، در حد یک اشاره، در حد نوعی پیش‌درآمد برای ندانم‌کاری‌هایی که از اواخر دهه 20 شروع شد و تاکنون ادامه دارد. مشروطه نباید در کانون توجه باشد، نباید دقیق خوانده شود، نباید همه واقعیت درباره آن گفته شود، نباید اشاره شود که یک «انقلاب سیاسی» نبود، یک جنبش فکری-اجتماعی بود، یک دگردیسی ژرف حقوقی بود، از قائم‌مقام تا فروغی تلاشی برای «ساختن» بود، نه شعار دادن و قهرمان شدن و شکست خوردن. نباید یادآوری شود که مشروطه «عدمی» نبود، «بالیوودی» نبود، جزو سپاه «نمی‌دانیم چه می‌خواهیم» نبود، می‌دانست چه می‌خواهد، می‌دانست «آزادی» به عربده نیست، به شعر و دکلمه نیست، به بیانیه و منشورنویسی نیست، به تبدیل کردن سیاست به کارخانه تولید انبوه «مبارز نستوه» نیست، به اغوا کردن تاریخ نیست، به اندیشیدن است، به تاسیس نهاد است، به پیکاری حقوقی-سیاسی در تبدیل فقه به کدهای قانونی‌ست، به فرورفتن در ژرفای تاریخ خویشتن و شجاعت روبرو شدن با تناقضات درونی آن است، به بنانهادن چیزیست که بتوان روی آن ایستاد، به تراشیدن پیکرۀ قدرتی از توده بی‌شکل مردم است که ضامن حقوق و آزادی‌های اساسی، حافظ منافع ملی و نیروی محرکه پیشرفت کشور در هیات یک «دولت-ملت» باشد.
بیداری روح مشروطه، کابوس اشباح پنجاه‌وهفت است؛ کابوس آنانی که با اعمال جراحی‌ زیبایی بر سیمای چروک‌ترین لحظات تاریخ معاصر، واقعیت را زیر تلی از اکاذیب و ادعاهای پر زرق و برق توخالی پنهان کرده‌اند. آنان می‌دانند «مشروطه» ایدئولوژی نبود، اندیشه بود و اندیشه خطرناک است، اندیشه تیزابی‌ست که می‌تواند زنگار ایدئولوژی را از سیمای تاریخ و سیاست ایران بزداید و نشان ‌دهد پنجاه‌وهفت نه امتداد مشروطه بلکه تلاشی برای انهدام آن بود، تصویر ساخته شده از «قیام مصدق» دروغین است، انقلاب را کسی ندزدید، اصلاحات یک عملیات فریب طولانی بود و «براندازی» نام خزنده‌ای‌ست که خود را سروقامت می‌پندارد.
ایدئولوژی وحشت کرده است؛ ترس بر چهره‌اش نشسته، سال گذشته می‌زد و می‌رقصید، خوشحال بود که توانسته خود را در پشت نام قربانیان جنبش مدنی 1401 استتار کند، امسال اما ماتم گرفته است؛ فکرش را نمی‌کرد حرکت روحی را که می‌کوشید با صحنه‌آرایی‌های دروغین به نام «تکرار 57» مصادره کند، ناگهان در هفتادمین سالگرد 28 مرداد نشان دهد آماده است از روی نعش «نوامیس پنجاه‌وهفت» هم رد شود.
در 28 مرداد امسال، مثل هر سال، بساط «بزم عزا» برپا شده بود، سپاهیان ایدئولوژی تدارکات لازم را دیده و خود را مهیای مراسم باشکوه ستایش و لابه و هیچ فروشی کرده بودند که ناگهان «بزرگداشت» به «استیضاح» تبدیل شد؛ انگار ورق برگشته بود، هرچه تبلیغ می‌کردند گیشۀ روایت بالیوودی از تاریخ رونق نمی‌گرفت، گویی «تاریخ» به درون «ناتاریخ» شُره کرده بود، «برکناری» توان تبدیل شدن به «کودتا» را نداشت و مداحی‌های غلوآمیز از «بزرگمردی که پنجه در پنجه استعمار و استبداد افکنده بود» حواس‌ها را پرت نمی‌کرد. مخاطبین هورا نمی‌کشیدند، سوال می‌پرسیدند؛ می‌گفتند هفتاد سال است آنها که از نام «کودتا» نان می‌خورند، با مونتاژی هیجانی از قطعات بریده بریده، «متن اصلی» را زیر تلی از تفاسیر مغرضانه، قرائت‌های سوگیرانه و تحریفات شاعرانه مدفون ساخته‌اند و اکنون زمان سلب مالکیت تاریخ از چرب‌زبانانِ حرّاف و خلع ید از مفسرانِ جهت‌دارِ حوادث فرا رسیده است. می‌گفتند مصدق باید «زمینی» بشود، هالۀ مقدسی که پیرامونش را فرا گرفته زدوده شود و عیار دولتمردی و سیاست‌ورزی‌اش نه با شعارهای توخالی و حجیم و خطابه‌های مکش‌مرگ‌ما، بلکه بر اساس عقلِ سردِ محاسبه‌گر و بر مبنای اصول حکومتداری و تامین منافع ملی سنجیده شود.
می‌گفتند مگر پنجاه‌وهفتی‌ها و مصدقی‌ها به ویژه در نسخۀ اصلاح‌طالب‌شان نمی‌گویند دموکراسی و جمهوری شرط لازم برای پیشرفت، رفاه، آزادی و آبادانی یک کشور است؟ پس چرا حسرت «اصلاحات بن‌سلمان» را می‌خورند؟ چرا برای عربستانی که پادشاهی مطلقه است، نفت «ملی» نیست و «استقلال» سیاسی ندارد خواهان «جمهوری» و «دموکراسی» و ظهور مصدق نیستند؟
می‌گفتند چرا آنان که مجموعه تلاش‌ها از دوران قائم‌مقام تا فروغی برای ساختن کشور را آنهم نه با درآمد 160 میلیارد دلاری نفتی که با پول مالیات قند و شکر «تجدد آمرانه» می‌نامند، نسخۀ «تجدد غیرآمرانه» برای عربستان نمی‌پیچند؟
می‌گفتند این «تجدد غیر آمرانه» اصلا چی هست؟ کجا رخ داده؟ آیا در بیرون از کاسۀ سر اصحاب پنجاه‌وهفت و بر روی زمین واقعیت وجود خارجی دارد؟
می‌گفتند «جهان‌وطن‌ها» و «مبارزان نستوه» کجا هستند؟ چرا همانطور که در اروپا و آمریکای شمالی در کنار «خلق فلسطین» ایستاده‌اند، در کنار «خلق عربستان»، «خلق امارات»، «خلق قطر» و ... نمی‌ایستند و «سمت درست تاریخ» را به «ملت‌های تحت ستم» این کشورها نشان نمی‌دهند؟ پس آرمان «دموکراسی» و «جمهوری» کجا رفت؟ چرا «خون ارغوان‌ها» درباره عربستان، درباره «تجدد آمرانه بن سلمان» به جوش نمی‌آید؟
برای مردم عجیب است پنجاه‌وهفتی‌ها چگونه از اصلاحات آبکی بن سلمان که چیزی جز کارگذاشتن پروتز و زدن بوتاکس بر پیکر و چهرۀ یک عجوزه نیست، حالی به حالی می‌شوند اما به تجربه مشروطه ایران که غنا و ژرفای آن حتی قابل مقایسه با نسخۀ لوکس اما سُست اصلاحات عربستانی-اماراتی نیست می‌گویند «غربزدگی»، «تجدد آمرانه» و «مدرنیزاسیون بدون مدرنیته».
مشروطه «خوشگل‌سازی» نبود، دکوراسیون نبود، تزئین ویترین نبود، «روبنایی» نبود، پی‌ریزی زیربنا بود، یگانه تجربه‌ای در جهان اسلام بود که توانست با حداکثر موفقیت از دالان فقه و سنت به درون حقوق و اندیشه مدرن گذر کند و پایه‌های مدرنیته‌اش را نه بر لیگ فوتبال و محبوبیت رونالدو و ساختن تیزر از شهر هوشمند و کنسرت شکیرا و ماریا کری که بر کتاب قانون استوار کند. بردوش نصراله تقوی‌ها، منصورالسلطنه‌ها، فاطمی‌قمی‌ها، داورها و دولتمردان و دولتسازانی که وقتی امارات وجود خارجی نداشت و عربستان تازه در حال تبدیل شدن به یک کشور بود، وقتی که اروپا خود را برای تجربه نازیسم و فاشیسم آماده می‌کرد داشتند قانون مدنی می‌نوشتند، داشتند احکام خصوصی فقهی را در اصول عمومی قانون تسهیل می‌کردند.
دستپاچگی‌ها و پرخاش‌گری‌های اصحاب ایدئولوژی در برابر پرسش‌ها به خوبی نشان می‌داد آنان نیز دریافته‌اند «اسطوره مصدق» در سراشیبی سقوط قرار گرفته و آن کوه یخی که 70 سال در دمای انجماد نگهداری کرده بودند، اکنون در زیر شعاع عمودی آفتاب در حال عرق‌ریزان است.
پنجاه‌وهفتی‌ها حق داشتند وحشت کنند، آنان می‌دانند از دست رفتن خاکریز استراتژیک و سوق‌الجیشی «اسطورۀ مصدق»، یعنی پایان محاصره 70 سالۀ مشروطه و آزادسازی سرزمین «واقعیت» از اشغال سپاه «ایدئولوژی».
می‌دانند اگر «اسطورۀ مصدق» آب شود، به زودی نوبتِ تشکیک در ادعای «انقلاب را دزدیدند» نیز فرا خواهد رسید.
ایدئولوژی برای پرسش‌های اندیشه آمادگی ندارد؛ چیزی جز شعار بلد نیست، سیاست را تا مرحلۀ جمله‌سازی با واژه‌های دموکراسی و جمهوری بیشتر نخوانده و دستپاچه می‌شود اگر از او بپرسند به راستی انقلاب از چه کسانی ربوده شد؟
از کسانی همچون غلامحسین ساعدی که ناراحت بود چرا «هر روز در این مملکت مهمانی هست، فستیوال سینمایی راه انداخته‌اند، زن‌های بزک دوزک کرده، بنز و بی‌ام‌و هست، نخست وزیر فلان مملکت می‌آید اینجا با شاه شام می‌خورد»؟
از کسانی که به محله جمشید حمله کردند و روسپی‌ها، این آسیب‌دیده‌ترین حلقه زنجیر جامعه را به آتش کشیدند؟
از کسانی که به کافه‌ها، فروشگاه‌های زنجیره‌ای، کاباره‌ها و سینماها به عنوان «مظاهر امپریالیسم» یورش می‌بردند؟
از چریک‌های فدایی که در پیشدستی از خط ‌امامی‌ها از دیوار سفارت آمریکا زودتر از همه بالا رفتند؟
از امثال هما ناطق که به زنان می‌گفتند برای بازنگشتن سلطنت و مبارزه با امپریالیسم، چادر که هیچ، حاضریم پتو سرکنیم؟
از اعضای کانون نویسندگان که برای دستبوسی به محضر «امام امت» رفتند؟
از رهبر جبهه ملی، کریم سنجانی، این خلف صالح «سیاستمدار اعظم تاریخ، جناب مصدق» که می‌گفت «در کشوری با ۹۸درصد مسلمان، حکومت هم اسلامی است»؟
از عبدالرحمن قاسملو که بانگ «لبیک یا امام خمینی» سر می‌داد؟
از احمد شاملو، داریوش آشوری، غلامحسین ساعدی، احمد کریمی حکاک، داریوش مهرجویی و یک دو جین نویسنده و شاعر ایدئولوژی زده و نادان مطلق در امر سیاست که بیانیه‌شان در حمایت از «روز قدس» مثل فرازی از بیانیه سپاه قدس پس از عملیات طوفان الاقصی و حتی تندتر از آن بود:«یاری به فلسطین و خلق مبارز آن نباید فقط به کمک معنوی محدود شود بلکه باید به هر وسیله ممکن و بصورت عملی به کمک این انقلاب شتافت و تا پیروزی نهایی خلق فلسطین به رساندن این کمک ادامه داد»؟
از امثال حبیب‌الله پیمان که معتقد بود خرید کامپیوتر و تکنولوژی دیجیتال «خیانت آریامهری» است و ناراحت بود چرا «هنوز که هنوز است 400 میلیون دلار مخارج کامپیوتر از خزانه ملت ایران به جیب کمپانی‌های غارتگر استعماری می‌رود»؟
از امثال سیمین دانشور، این عضو «100 زن برتر ایران به انتخاب بی‌بی‌سی فارسی» که آرزو داشت «کاش آقا من رو صیغه کنه»؟
این بود محتوای «انقلاب ربوده شده»؟ آخوندها «انقلاب» را از اینها دزدیدند؟
انقلاب اگر دزدیده نمی‌شد از توسعه و پیشرفت و فستیوال سینمایی و «هر روز مهمانی» و واردات بنز و بی‌ام‌و نفرت نداشت؟ نمی‌گفت پتو سر زنان کنند؟ از خلق فلسطین «حمایت عملی» نمی‌کرد؟ از دیوار سفارت بالا نمی‌رفت؟ با دیدن کافه و فروشگاه و مظاهر شهرنشینی دچار حمله عصبی نمی‌شد؟ فکر نمی‌کرد تکنولوژی «توطئه استعمار» است؟
اندیشه با نگاه به واقعیت‌ها و فکت‌ها می‌پرسد آیا انقلاب همین نبود که رخ داد؟ می‌پرسد اسناد و مدارک آن بخش از پنجاه‌وهفتی‌ها که مدعی ربوده شدن انقلاب‌اند چیست؟ کجا از برابری جنسیتی سخن گفته بودند؟ کجا گفته بودند منافع ملی با حمله به سفارتخانه‌ها به خطر می‌افتد؟ کجا نوشته بودند اولویت‌شان توسعه و پیشرفت است نه حمایت از خلق‌های ستمدیده در جهان؟ آنها چه می‌خواستند که «انقلاب دزدیده شده» نکرده است؟
این دروغ تا کی قرار است گفته شود؟ این روضه تا کی قرار است خوانده شود؟ چند نسل را می‌توان با آن فریفت؟ تا کی می‌توان گفت «نه ما منظورمان یک انقلاب دیگری بود»؟ خب آن انقلاب چه بود؟ آن «انقلاب دیگر» که با این «انقلاب دزدیده شده» فرق داشت اسناد و مدارکش کجاست؟ شواهد و نشانه‌هایش چیست؟
ایدئولوژی از بالاگرفتن همین پرسش‌ها وحشت کرده است.
به نظر می‌رسد ما در بطن شتاب گرفتن نبرد اندیشه و ایدئولوژی بر سر تاریخ به سر می‌بریم؛ در کشاکش روزهای «گذار»؛ این روزها، شاید روزهای آفرینش عصر جدید باشد، روزهایی با طوفان‌های سهمگین، باران‌های سیل‌آسا، رعد و برق‌های هول‌انگیز و زدوخورد ابرهای عظیمی که در آسمان تاریخ با نعره‌های کرکننده به درون هم می‌پیچند.
در این دقایق ملتهب و سرنوشت‌ساز است که تاریخ خود را در هیات کشمکش گذشته و آینده، «تکرار ایدئولوژی پنجاه و هفت» و «بازگشت به اندیشۀ مشروطه» جلوه‌گر می‌سازد و «لحظه حال» به میدان جنگی در همه قلمروها، بر سر همه مفاهیم، همه گفتارها، همه نام‌ها، همه یادبودها و همه آن گذشته مهر و موم شده‌ای تبدیل می‌شود که باید از نو رمزگشایی، راز زدایی، بازخوانی و فک پلمب شوند.
روحی که سر به طغیان برداشته، زمانی پیکر خویش را خواهد یافت که در بطن این کشمکش و التهاب، دست به یک انتخاب بزند: معاشقه یا شکنجه تاریخ؟

...

پی نوشت:
*غائلۀ «جان ویلکس» که بیست سال قبل از انقلاب فرانسه رخ داد،اشاره به شکایت پادشاه انگلستان «جرج سوم» از جان ویلکس نماینده پارلمان به خاطر نوشتن یک متن طنز در روزنامه است که در نهایت دستگاه قضایی انگلستان به تبرئه جان ویلکس و تایید حق آزادی بیان او رای داد. این واقعه در اروپا سر و صدای زیادی به پا کرد و چندیدن مورخ فرانسوی در کتب خود به این نکته اشاره کرده اند که در دوران انقلاب فرانسه، انقلابیون حکومت را با یادآوری غائله ویلکس بارها سرزنش کرده بودند.

منافع ملیتاریخمعاشقه شکنجهآزادی بیانحاکمیت قانون
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید