ویرگول
ورودثبت نام
نادر فتوره‌چی
نادر فتوره‌چی
خواندن ۱۰ دقیقه·۱ سال پیش

مسئله دولت ملی و مورد طالبان

فرض کنید ایران دارای دولت قانونمند ملی(دولت مشروطه*) بود که فارغ از هر نوع گرایش ایدئولوژیک یا منفعت سیاسی-اقتصادی باندهای حاکم بر آن، با واقعیتی به نام اشغال افغانستان توسط گروهی جهادی-سلفی به نام طالبان مواجه شده و وظیفه ذاتی آن تدبیر امور با هدف تامین حداکثری منافع ملی است. دستور کار چنین دولتی در مواجهه با طالبان چه می‌توانست باشد؟

به نظر من قبل از هر چیز ضروری بود یک دولت ملی، واقعیت را برای خود و شهروندانش به شیوه‌ای واقع‌بینانه و صحیح، بدون هر نوع آرایۀ ایدئولوژیک تبیین کند؛ یعنی به طور مشخص از دادن لقب «جنبش اصیل منطقه» به گروهی که سابقه بمبگذاری در مهدکودک و بیمارستان و زایشگاه دارد، پرهیز کند تا به فاصله کوتاهی پس از تسلط این گروه، با پیامدهای داخلی و دوجانبه این رواداری نابجا مواجه نشود.

بله، ایران حتی در صورت داشتن یک دولت ملی عقلانی نیز قادر نبود به تنهایی مانع بر سر کار آمدن طالبان و فروپاشی ساختار قلابی و پلاستیکی و عمیقا فاسد و وابسته دولت‌های دست‌نشانده کابل شود، اما می‌توانست با گروهی «رافضی‌ستیز» و «ایرانی‌ستیز» که کشتن شیعیان و «نسل زردشت» را حتی مقدم بر «اجنبی» و «کفار» می‌داند، نرد عشق یکجانبه نبازد که بعد در رودربایستی خوشآمدگویی‌هایش به آنها به خیال تقویت جبهه ضد غرب و ضد آمریکایی، نه راه پیش داشته باشد و نه راه پس.

واقعیت آن است که در تصمیمی در ابعاد جهانی که فرصت پرداختن به آن در اینجا نیست، در جغرافیای افغانستان که ساکنان آن هرگز خود را در قامت یک «ملت» بازشناسی نکرده‌اند، خلاء قدرت ناشی از خروج ائتلاف ناتو و همپیمانانش از این سرزمین، توسط یک گروه جهادی-سلفی-تیمیه‌ای با عقاید برآمده از قرائت مکتب دیوبندی از مذهب حنفی و آمیختن آن با قرائت نوحنبلی پرشده است. **

طالبان گروهی جهادی-سلفی‌ست چون بر مبنای سلوک اعتقادی دیوبندی که واکنشی به استعمار بریتانیا بود و همچنین ایده‌های سید قطب که در مانیفست این گروه از آن به عنوان «الگو» یاد شده است، در باورهایش مفهوم «جهاد» در قامت اقدامات ارهابی و انتحاری، جای مفهوم «قیام» در قامت نوعی مبارزه مدنی-مردمی را گرفته است و نوحنبلی‌ست چون بخش وسیعی از اعضایش در کنار باور به جهاد علیه بیگانگان و «کفار»، به «رافضی‌کشی» و «مجوس‌کشی» نیز باور و اعتقاد دارند.

بر این مبنا، هرچند که طالبان ضرورتا در برابر جایگاه جدید خود در قاموس یک قدرت مستقر، رفته رفته با محدودیت‌های درونی و بیرونی مواجه و ناچار خواهد شد منطق و قواعد قدرت در معنای مدرن آنرا یا از درون درک کند و یا از بیرون به او فهمانده شود، اما تا آنزمان یک دولت عقلانی ملی ضرورتا می‌بایست در سلسله اقداماتی برنامه‌ریزی‌شده بر اساس منافع ملی، می‌کوشید دامنه تهدیدات این قدرت نوظهور و نامتعارف را محدود سازد.

به زبان ساده، وظیفه دولت عقلانی ملی آن بود که دستکم از دوران اول به قدرت رسیدن طالبان و سقوط آن، در می‌یافت حضور نظامی قدرت‌های خارجی در جغرافیای افغانستان ابدی نخواهد بود و دولت‌های فاسد دست‌نشانده نیز نخواهند توانست ظرف چند سال، یک ملت واقعی از جامعه‌ای قبیله‌گرا و قوم‌گرا بیرون بکشند که در برابر سلفی‌های کوه‌نشین جنگ‌دیده، تاب مقاومت داشته باشند. بنابراین از همان زمان باید می‌کوشید علاوه بر تقویت استحکامات مرزی، ایجاد ساختارهای بروکراتیک در کنترل جمعیت مهاجر و غربالگری آنها، نفوذ تمدنی-تاریخی خود را در جامعه افغانستان گسترش دهد و حتی‌المکان از پایگاه اجتماعی این گروه سلفی از طریق تقویت مکاتب و گفتارهای حنفی سنتی و غیرجهادی بکاهد که هیچکدام از این اقدامات صورت نگرفت.

حتی پس از تسلط مجدد طالبان نیز، حاکمیت ما، از آن حیث که یک «دولت ملی» نیست و جهان را از منظری ایدئولوژیک می‌بیند، ناقوس خطری که در مرزهای شرقی طنین‌انداز شده بود را نشنید و به خیال یافتن یک هم‌پیمان آمریکاستیز، فراموش کرد که «برادران طالب» که با آمریکاییی‌ها در دوحه سال‌ها پالوده می‌خوردند، اگر از «برادران کفار» هم بگذرند، از «برادران رافضی» هرگز نخواهند گذشت.

انجام ندادن این اقدامات بدیهی است که منجر شده گروه طالب از زمان روی کارآمدنش، بی‌وقفه دست به تهدید مرزی ایران بزند، حق‌آبه هیرمند را نپردازد، بر جامعه غیرپشتون و به ویژه اقوام هزاره و تاجیک فشار وارد کند و بداند که پشت خط‌ ونشان کشیدن‌های تهران، یک برنامه‌ریزی حساب‌شده بلند مدتِ استراتژیک نیست و ابتکار عمل در دست خودشان است.

یک دولت عقلانی ملی، واجد رویکرد‌های راهبردی به تحولات پیرامونی و جهانی‌ست، نه آنکه سیاستش را بر اساس فراز و فرود هیجان در افکار عمومی تنظیم کند.

بر این اساس، برخلاف فضای هیجانی افکار عمومی، مسئله طالبان در مقطع کنونی راه‌حل نظامی ندارد و نمی‌توان با تهدید موشکی یا شیوه‌های کلاسیک رزمی-نظامی آنرا مهار و کنترل کرد؛ چرا که تهدید اصلی آنها نه اقدامات ایذایی در مرز یا گروکشی بر سر مسئله حق‌آبه هیرمند، بلکه توانایی در ایجاد هسته‌های جهادی در جمعیت میلیونی پشتون‌های مهاجر در داخل ایران است. هم اکنون جمعیت قابل توجهی از پشتون‌ها در قالب مهاجر و پناهجو در سرتاسر جغرافیای ایران پراکنده شده‌اند که کافیست تنها جمعیتی یک هزارم درصدی از آنها به نحوی اعتقادی و تشکیلاتی با طالبان پیوند یابند یا داشته باشند و پیروی عقاید نوحنبلی-سلفی‌شان دست به اقدام «جهادی» در داخل ایران بزنند و عملیات انتحاری-تروریستی انجام دهند که آن زمان داشتن موشک زلزال و شهاب که هیچ، بمب ناپالم و اتم هم پشیزی ارزش ندارد.

علاوه بر این، زمانی می‌توان با یک کشور وارد جنگ شد که دولت آن کشور، یک دولت متعارف باشد؛ یعنی دارای منافع، مراکز، اماکن و اهداف استراتژیک باشد، نه طالبانی که خودشان تا دو سال پیش در حال بمبگذاری در وجب به وجب مراکز، اماکن، ابنیه و ادوار دولتی و مدنی و زیرساختی افغانستان بودند.

در برابر چنین واقعیتی، ضروریست یک دولت عقلانی ملی، با توجه به وجود زمینه‌های مشترک فرهنگی-تمدنی میان ایران و افغانستان، تسهیلاتی را برای مهاجران تاجیک و هزاره قائل شود، جمعیت پشتون‌های مهاجر را ساماندهی و تا حد قابل توجهی از مرزهای شرقی کشور دور سازد و ارتباط آنها با آنسوی مرز را قطع یا محدود سازد، تلاش کند جامعه میزبان، درکی درست از تفاوت‌های اعتقادی-فرهنگی جامعه مهاجر پیدا کند و دریابد که برای نمونه جامعه هزاره و تاجیک، اقوامی هستند که در زمانی نه چندان زیادی، بخشی از ملت ایران بوده‌اند و اقدامات طالبان را نباید به کلیت مهاجران از سرزمین افغانستان امروزی تعمیم داد و زمینه یک جنگ نژادی را میان هم‌تباران و هم‌زبانانی که اگر تحولات سیاسی و جبرهای ژئوپولتیک و مداخلات دول استعماری و علی‌الخصوص بریتانیا نبود،دارای تابعیت «ایرانی» بودند، پدید آورد.***

این درحالیست که در وضع موجود، جمعیت مهاجر بدون هیچ نوع غربالی به داخل ایران سرازیر است، پراکندگی جمعیت آنها به درستی رصد نمی‌شود، امکانی برای ارزیابی سطح تهدید آنها وجود ندارد و در کل هیچ نظم بروکراتیک و عقلانی‌ای در برابر یکی از بزرگترین موج‌های مهاجرت به ایران تمهید نشده است.

بر این مبنا، وظیفه عاجل، آنی و حیاتی یک دولت ملی، ساماندهی این وضعیت آشفته در اسرع وقت و با دقت و حساسیت بالا، به جای دمیدن بر شیپور جنگ و هیجان و رجزخوانی و کل‌کل‌های شبیه اراذل و اوباش اینستاگرامی‌ست.

بخشی از مهاجران هزاره و تاجیک، اکنون بیش از چهار دهه است در داخل ایران زندگی می‌کنند و دستکم دو نسل یا حتی بیشتر از آنان نه تنها در ایران متولد شده‌اند، بلکه بسیاری از آنها حتی یکبار هم به افغانستان نرفته‌اند؛ اما به واسطه ضعف بروکراتیک و ساختاری دولت ایران، این جمعیت، مشابه یک پشتون سلفیِ تازه وارد، فاقد امکان دریافت تابعیت و ادغام در جامعه میزبان هستند و اگر ایران دارای یک دولت ملی عقلانی بود، می‌بایست فی‌الفور به تفکیک و سطح‌بندی مهاجران بپردازد و این دسته از مهاجران چند نسلی را به تابعیت ایرانی درآورد تا هم از جذب نسل‌های جدید آنها به سوی طالبان و دیگر گرایش‌های سلفی جلوگیری کند، هم بر جمعیت فعال کشور بیافزاید و هم امکان تبلور استعدادهای ایشان و سپس به خدمت گرفتن توان‌شان در جامعه را فراهم آورد.

این آشفتگی و بی‌برنامگی حتی جنبه‌های عجیب و غریب هم دارد. مثلا یک مورد آن این است که حاکمیت ایران با دعوی «امت واحده اسلامی»، حتی یک شیعه در ونزوئلا را بخشی از «امت» خود می‌داند اما حاضر نیست به شیعیان هزاره‌ای که بخشی از آنها بیش از 40 سال است در خاک ایران زندگی می‌کنند تابعیت ایرانی ‌دهد.

پس از این مرحله حیاتی و فوری، یک دولت ملی عقلانی باید به سرعت به سمت یافتن هم‌پیمان در درون تشکیلات قدرت مستقر افغانستان حرکت کند. یعنی از درون طالبان و جامعه افغانستان یارگیری کند. منظور از یارگیری نیز نه ساختن «فاطمیون» و فرستادنشان به سوریه، بلکه ساختن نهاد است؛ دولت ایران اگر دولتی عقلانی و عملگرا برپایه منافع ملی بود، باید از دهه‌ها قبل، ده‌ها برابر نهادهایی چون «دیانت ترکیه» یا «الازهر مصر»، از مکتب ماتریدیه سنتی در داخل جغرافیای افغانستان حمایت می‌کرد و زمینه گرایش به گفتارهای سلفی و جهادی را محدود می‌ساخت.

با وجود این قصور نیز، یک دولت ملی همین اکنون باید تلاش کند مکاتب و دارلعلوم‌های گرایش حنفی غیرسلفی و سنتی را به جای جریان سلفی-تیمیه‌ای تقویت کند؛ و حتی در داخل ایران، در مراکز تجمع جمعیت مهاجران پشتون، امکان رواج عقاید و روایت حنفی سنتی را فراهم آورد و در مجموع علاوه بر رصدهای معمول امنیتی و یا مانورهای نظامی، بکوشد از مسیر نفوذ فرهنگی-تمدنی، دامنه تهدیدات را کاهش دهد.

مسئله اما در اینجاست که ما به دلایلی که بنده سعی کردم در حد مقدورات در مقاله «سالارمگس‌ها؛ پوتین» تبیین کنم و اتفاقا در آنجا به مسئله طالبان نیز پرداخته‌ام، فاقد دولت ملی در معنای متعارف و مدرن آن هستیم و «عمق نفوذ ایران» با «عمق نفوذ جمهوری اسلامی» تفاوت انکارناپذیری دارد.

آنچه برای ایران «عمق نفوذ استراتژیک» محسوب می‌شود، برای حکومتش عمق نفوذ استراتژیک نیست. یعنی نفوذ در کشورهایی که زمانی تمام جغرافیا یا بخشی از آنان جزو خاک ایران بوده است و اتباع کنونی آنها زمانی بخشی از ملت ایران محسوب می‌شدند، برای حکومت مستقر، در مقایسه با عمق نفوذ استراتژیکی که بر مبنای ایدئولوژی‌اش تدوین شده، اهمیت چندانی ندارد. به زبان ساده؛ عمق نفوذ استراتژیک ایران نه دریای مدیترانه یا باب المندب، بلکه به دلایل عدیده و تاریخی آسیای میانه و قفقاز است؛ یعنی درست همان جایی که بیش از 40 سال است به حال خود رها شده و خلاء نفوذ ایران را دشمنان و رقبای تاریخی‌اش پر کرده‌اند و حالا پیامدهای این خطای تاریخی، در همه جا خود را دارد نشان می‌دهد که البته در فقرات افغانستان، در قامت طالبان و رجزخوانی با پیت بیست لیتری عملیات انحاری و در آذربایجان به شکل نعره‌های علی‌اف برای ایجاد دالان جعلی زنگزور برای افکار عمومی شناخته شده‌تر و روشنتر از موارد دیگر است.

ضرورت و اهمیت مسئله «دولتمرد» و «دولت ملی» و درک ناتوانی تاریخی ما در ساختن آن که در یادداشت «خروج به درون» به آن اشاره شد، دقیقا در همین لحظات خود را نشان می‌دهد.

اینجاست که می‌فهمیم وقتی «امر سیاسی» در مقام یک سامانه عقلانی-ساختاری-تاریخی تبدیل به «ایدئولوژی»؛ و در چنگال مشتی فاندخوار و رانتخوار در داخل و خارج به گروگان گرفته می‌شود، سیلی «واقعیت» حتی می‌تواند از «ملا صاحب»های پیت به دست که حتی در ایران «کلان» شده‌اند، در گوشمان نواخته شود.

*منظور از «مشروطه» با «مشروطه‌خواهی ایدئولوژیک» موجود در فضای زرد رسانه‌‌ها و شبکه‌های اجتماعی فارسی‌زبان متفاوت است. برای درک این معنا، به متن «خروج به درون» رجوع کنید.

** برای آشنایی با جریانات فقهی و کلامی اهل سنت به سایت «پژوهه» میتوان مراجعه کرد.

***در منطق امر سیاسی، ساختن هر «ما»یی مستلزم داشتن «آنها»یی ست و این یعنی کشیدن مرز و ساختنِ «دشمن». این مسئله در سرزمین‌هایی با پیشینه و سرشت مشترک، ابعاد پیچیده‌تری دارد. زمانی‌ که بخشی از یک کشور کهن به دلایل متعدد و تاریخی از سرزمین اصلی جدا می‌شود، برای آنکه بتواند برای خود هویتی مستقل بسازد، ناچار است دست به تحریف تاریخ بزند. از آنرو که کشور تازه تاسیس نمی‌تواند به تاریخ واقعی ارجاع دهد(چون در آنصورت با این پرسش درونی مواجه خواهد شد که چرا از پیکره اصلی جدا شده‌است) ناچار است از سرزمین اصلی یا مادر به عنوان یک «دیگری»، یک «آنها» و یک «دشمن» یاد کند. این مسئله حتی در سرشت روانی انسان نیز وجود دارد. در قرائت فرویدی، شما زمانی می‌توانید هویت خود را بسازید که از هویت پدر جدا شده باشید یا به زبان ادیپی، پدر را کشته باشید. در فقره کشورهایی همچون افغانستان و آذربایجان که زمانی بخشی از خاک ایران بوده‌اند نیز، ساختن هویت مستقل، مستلزم تبدیل کردن سرزمین مادری یعنی ایران به «دیگری» و «دشمن» است. این امر می‌تواند به شکل نوعی قرابت آلرژیک، زمینه‌ساز بحران باشد و کارویژه دولت عقلانی آن است که از همین قرابت به شکلی ایجابی برای جلوگیری از ساخته شدن آن «دیگری» و «دشمن» استفاده کند. مسئله‌ای که حاکمیت ما اساسا ملتفت آن نیست.

برای درک بیشتر این موضوع می‌توانید به کتاب بسیار مهم «مفهوم امر سیاسی» کارل اشمیت مراجعه کنید.


شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید