فیلم فرانسوی عشق غیرممکن، فیلمی بر مبنای روانشناسی فردی و عمقی است فیلمی که شما را تا عمق وجود یک انسان میبرد و نشان میدهد یک فرد چه اندازه میتواند خود را نادیده بگیرد و شخصیتش را تباه کند و شاید هم در فرهنگ غلط خودش آن را فداکاری بنامد.
شاید تا آخر فیلم را که ببینید شدیدا از دست بازیگر فوق العاده فیلم یعنی ویرجینا افیرا در نقش راشل عصبانی شوید که چرا او خود را نمی بیند و همیشه به عشق نافرجامش فکر میکند و حتی زندگی خود را در این راه نابود کرده.
کل فیلم حول و حوش محور شخصیت راشل شکل میگیرد و بیشتر ما را با این شخصیت از جنبه های روانشناختی آشنا میکند.
چند مورد که درباره فیلم بسیار زیبای عشق غیر ممکن باید بیان کنیم را در زیر اشاره میکنم، ما بنا نداریم که داستان فیلم را بازگو کنیم بلکه میخواهیم تحلیل کنیم.
فقط در باب این فیلم باید بگویم که در آن سال این فیلم جوایز جشنواره فیلم سزار را دریافت کرده و همچنین از سایت های سخت گیری مانند روتن تومیتوز و منتقدان سینمایی امتیاز بالایی بدست آورده.
مواردی که در فیلم به وضوح ما شاهد آن هستیم و همچنین شخصیت اصلی فیلم راشل درگیر این موضوعات است و شاید برای هرکدام از ما پیش آمده باشد و بلکه خود ما در این نوع روابط گیر کرده ایم.
خطای وقت گذاشتن زیاد برای یک موضوع:
به این صورت که بسیاری از افراد راه های اشتباه یا زندگی غلطی دارند و بجای اینکه از این کار دست بکشند یا از آن زندگی خلاص شوند به آن اشتباه ادامه میدهند، مثلا طرف شوهرش معتاد است یا دست بزن دارد وقتی میپرسید چرا جدا نمیشوید معمولا این جمله را می شنوید (حیفه این همه وقت گذاشتم)
یعنی بعد از مدتی وقت گذاشتن در یک مسیر یا زندگی اشتباه ما میترسیم از آن دست بکشیم چون به زمانی که صرف کرده ایم فکر میکنیم و حس میکنیم اگر قبول کنیم اشتباه است کلی از مسیر رفته را باخته ایم که در این فیلم یکی از اشتباهات راشل همین موضوع بود او فکر میکرد رابطه ای که وقت زیادی صرف آن شده بهتر است ادامه پیدا کند.
تله های شخصیتی و روانی:
در نظریه تله های روانی جفری یانگ ما تله ای داریم بنام "نقص و شرم" یا به تعبیر استادم دکتر شیری تله "بی ارزشی" فرد در این تله روانی فکر میکند به خودی خود ارزشی ندارد و باید همیشه کارهایی انجام دهد که دیگران او را تایید کنند و از خودش اختیار زیادی نشان نمیدهد، راشل در این فیلم این تله روانی را داشت.
و علاوه بر آن تله دیگری بنام تله "طرد شدگی" داریم که در این تله روانی فرد بشدت از طرد شدن میترسد و اینکه او را پس بزنند یا نخواهند و تمام تلاش خود را میکند که برای طرف مقابل خواستنی باشد حتی به قیمت نابود کردن خودش، که ما این تله روانی را به وضوح در شخصیت راشل مشاهده کردیم.
جمع شدن این دو تله روانی در این فرد باعث شد که او دست به کارهایی بزند که میدانست اشتباه است و او را آزار میدهد ولی باز هم آن را انجام میداد. حتی به خیال این که فیلیپ باز هم به او برگردد و پیوندی بین آنها باشد حاضر شد بچه ای از او داشته باشد.
فیلیپ شخصیتی بی بند و بار داشت و در اصطلاح روانشناسی آرکی تایپ به او دیونسیوس میگوییم.
دیونسیوس فردی که اصلا نمیخواهد محدود شود و همیشه استدلال های خاصی برای کارهایش دارد حتی برای سکس با دخترش، و معمولا مرد زندگی نیست، و البته نباید از این گذشت که دیونسیوس ها برای دوستی بسیار خوب هستند و پایه ولی نمیتوان این موضوع را انکار کرد که زندگی با دوستی کاملا متفاوت است.
فیلیپ به سختی میپذیرد که نام فامیلی او در شناسنامه دخترش برود چون اصلا از مسولیت خوشش نمی آید و راشل هم این موضوع را از اول میدانست اما نمیتوانست از آن دل بکند.
راشل همه این موارد را از قبل میدانست ولی شاید بقول یونگ عقده های روان او از قبل انتخاب کرده بودند و حتی قدرت عقل او را ضایع کرده بودند.
راشل در سکانسی از فیلم که متوجه میشود فیلیپ در حال ازدواج کردن است دیگر با او عشق بازی نمیکند و حتی او را از خانه بیرون میکند، این لحظات همان ضربه های سهمگین زندگی هستند برای اینکه ما تکانی اساسی به خودمان دهیم.
ولی باز هم بعد از سالها به سمت او برمیگردد و شما اینجا بشدت تله های روانی ذهن زن را میبینید که اختیار و عقل را از او گرفته و حتی در سکانس پایانی دخترش به درستی به او گفت ( تو مرا میخواستی که به بابا برسی ) بله متاسفانه افراد زیادی هستند که فکر میکنند با داشتن یک بچه میتوانند یک رابطه غلط و اشتباه را دوباره بسازند.
سکانس پایانی صحبت های مادر و دختر یکی از بهترین سکانس های فیلم است که در آن زن میپذیرد اشتباه کرده و حتی به یاد عشق قدیمی خود چارلی، عکسی را به دخترش نشان میدهد.
ولی... کاش زندگی دکمه برگشت داشت....