سال قبل هم مانند امسال به دنبال پروژه ی بوی ماه مهر بودیم واین روایت را آن موقع نوشتیم
آخرای شهریور ماهه؛ هوا به سمت خنکای پاییز میره اما چیزی از گرمای دلانگیزه آخر شهریور کم نمیکنه.
چند تا کولهپشتی گذاشتم پشت ماشین، راه افتادم سمت آدرسی که بهم دادن. بعد از چند سال همراهی با جشن بوی ماه مهر و ارتباط با بچهها، دیگه نه این محلها برام نا آشناست و نه آدمایی که موقع دیدنشون به وضوح میفهمم باری که دارن به دوشش میکشن خیلی سنگینتر از درک منه...
بعد از چندبار پرسوجو و گمشدن، حالا روبروی خونهای ام که مادری با چادر گلدار جلوی در اومده و بچهها پشت در یواشکی با نگاهی که توامان اضطراب و خجالت و ذوق رو روانه چشمام میکنه، وایسادن. مادر مثل همیشه از شرایط نامساعد زندگیش میگه، از تغذیه نامناسب بچهها، از بیماری، از اضطراب و... اما من محو نگاه بچههام، محو اون همه ذوق، محو اینکه خیره به دستای مامانشونن و منتظرن کولهها رو بگیرن و دفتر و کتابا رو بشمرن؛ یا شایدم توی ذوق اینن که یک نگرانی از نگرانی مادرشون کم شده...
خداحافظی کردم، داشتم به این فکر میکردم که این بچهها برای چیزایی ذوق داشتن که سادهترین حقشون از زندگی و تحصیله و خودشون باید میداشتن.
دلم گرفت
ما را در اینستاگرام دنبال کنید koodakaneh.toloo