این جمله از کتاب مسافرخانه ، نوشته شاهرخ مسکوب است، من می خواهم در چند سطر احساس و برداشت خودم را نسبت به این جمله به نگارش در آورم .
خیلی برایم این جمله و تک تک کلماتش جالب هستند ، اغلب تا مدتی پیش همه ی کلمات این جمله را به نحوی ، حالا نسبت به خودم و یا دیگران در محاوره می شنیدم ، نکته جالب این جمله برایم این است ، تصور می کنم همه آدم های روی کره زمین برای یک بار هم که شده جدای از شنیدن این کلمات اینها را از لحاظ احساسی نیز تجربه کرده اند.
نفهیمدن ، شده که خیلی اوقات چیزهایی و یا کارهایی را نفهمیدیم که چه طور و چگونه باید انجام دهیم ، حتی نوشتنش را به سختی یاد گرفتیم چه برسد به فهمیدنش ، مثل ریاضی ، حتی نوشتن انشا درباره علم بهتر است یا ثروت، یا اینکه طریقه استفاده از وسیله ای که تازه خریدیم هر چند که از قبل می دانستیم چه چیز را داریم می خریم و چه نیازی قرار است از ما تامین کند .
و جا خوردن ، به نظرم ماها اوقاتی را تجربه کردیم که از دیدن چیزی یا کسی و یا حرفی جاخورده ایم .. تصور کنید شخصی حرفی را به شما می گوید ، حالا این شخص می تواند همکار ، دوست ، آشنا و حتی یکی از بستگان درجه یک و یا درجه های بالاتر باشد ، و به شما می سپارد که این حرف ها را به کسی نگویید و درون شما سر شار از حس بسیار خوب آدم امن جاری می شود ،اما غافل از اینکه حین صبحانه خوردن و یا در یک مهمانی شبانه و یا در یک ملاقات دوستانه از زبان کسانی موضوع را می شنوید و حالا شما جامی خورید .. جا که چه عرض کنم و در این زمان در ذهنتان این دیالوگ ها جاری می شود ، تو که گفتی به کسی نگو ، تو به جز من به چند نفر دیگه این حرف ها را زدی و ازشان قول مطرح نکردنش را گرفته ای .. به هر حال،حال خوشی تجربه نخواهید کرد ، برای شخص شخیص بنده که اینگونه بوده است و حالِ بسیار بدی در آن لحظه داشته ام . انگار ی جورایی عصبانی هستی از خودت که اینقدر ساده و خوش باور بودی و هم اینکه از اون شخص دلگیر می شوی ، و دیگه مثل قبل بهش اعتماد نخواهید داشت و اعتماد هم نخواهید کرد ..
البته این کلمه مثال های بسیار زیادی را در ذهن من تدائی می کند که به علت طولانی نشدن مطلب به همین یک مثال بسنده می نمایم .
و حال کلمه خیط شدم .. این حالت به این صورت رخ می دهد که ابتدا تمام بدنتان مخصوصا صورت داغ می شود حتی شاید لپ هایتان گل بیافتد و اگر در جمعتان کسی نیز تیز باشد این تغییر رنگ چهره را در شما به وضوح خواهد دید ، احساس عرق روی پیشانی می کنید و سپس کف دستانتان سرد می شود و بعد حتما باید یک نفس عمیقی بکشید که معمولا با یک لبخند و یا خنده سعی می کنید این نفس عمیق را یک جوری بکشید که چند ثانیه ای بگذرد و خدا خدا می کنید هر چه سریع تر آبها از آسیاب بیافتند.
هر چند این سه کلمه و این جمله بسیار سنگین است اما بعد از رخ دادن به نظرم هر سه می توانند در خلوت و تنهایی ، بسیار احساس بدی به آدم دست بدهد ، احساس از اینکه چرا اعتماد کردم چرا این حرف را زدم چرا بلد نبودم ..
با همه این تفاسیر هر چند اتفاق افتادن این سه کلمه در زندگی ما پیش خواهد آمد و پیش نیامدنش غیر منتظره خواهد بود اما براتون آرزو می کنم که با فواصل بسیار زیاد برایتان رخ دهد یا حداقل سالی یک بار یا دوسالی یکبار برایتان پیش آمد کند .
البته احساس می کنم اگر همیشه در حال یادگیری باشید و دانش و آگاهیتان را روز به روز بیشتر و بیشتر کنید این اتفاق به مراتب برایتان خیلی کمتر رخ خواهد داد ..
به امید آگاهی های روز افزون شما دوست گرامی .
توصیه اکید می کنم در صورتی که توانستید این کتاب را حتما بخوانید .
در آخر خاطر نشان می کنم که جناب شاهرخ مسکوب در سال 1384 روز 23 فروردین چشم از جهان فرو بست و در بهشت زهرا دفن شد .