سلام..
من آمدم با کوله باری از یافته های جدید که همش را از روزمره گی ها و در چالش های در طول روز به دست آوردم ...
دوست دارم همه ش را اینجا بنویسم تا وقتی یک زمانی مثل الان مجدد به ویرگول آمدم همه ش را بخوانم و به خودم بگم .. آه .. یادش به خیر ، چی گذشت به من ..
و تهش یک لبخند عمیق بزنم از سر توانستن و بالاخره از پسش بر آمدن
برآمدن از چی ؟
برآمدن از این ایام و این روزگار که گاهی به خوش من است و گاهی ناخوش
ولی
دیشب که داشتم با پسرم سر نوشتن تکالیف مدرسه اش سرو کله می زدم در حالی که از شدت عصبانیت برآشفته بودم با لبخند او را که داشت از سر میز بلند می شد که برود پی کارش ، آستینش را گرفتم و به پیش خودم کشیدمش ..
نمی دونم تونستم این صحنه را درست براتون بنویسم یا نه انشااله که تونستم و شما این تصویر را به درستی ببینید
خلاصه که در اوج عصبانیت لبخندی زدم که طفلک به من
گفت : مامان چرا می خندی ؟
بهش گفتم : دارم به این روش خودم را خوشحال نشون می دم و بدن و مغزم را گول می زنم که فکر کنه من شادم و خوشحال.
گفت چرا ؟
گفتم : چون اگر این کار را نکنم مجبور می شم یا خودم را بزنم یا تورو که دلم نمی یاد هیچ کدوم از این کارها را انجام بدم .. برای همین می خندم که فکر کنه داره بهم خوش می گذره .
براش جالب بود و اون هم همون موقع خنده اش گرفت و خدا را شکر نشست سر تکالیفش و با هم ادامه دادیم.