نفس یراهی
نفس یراهی
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

مرگ؛ سیاهی سیری‌ناپذیر

خواننده‌ی عزیز اگر حالت خوش است و بوی مرگ هنوز به مشامت نخورده و کیفت کوک است این متن را نخوان که سراسر سیاهی‌ست و نهایتش هم به امید ختم نمی‌شود...

بعد از مدت‌ها به حساب کاربری‌ام سر زدم و با حیرت جمله‌ی پروفایلم را نگاه کردم. دغدغه‌ی زنان... یادم نمی‌آید آخرین بار کی وقت کردم به کنش‌گری و فعال بودن فکر کنم حتی، چه برسد به نوشتن. گویی تمام دغدغه‌‌ها رنگ باخته‌اند و غم جان خودنمایی می‌کند. رنگ و بوی مرگ همه‌جا پاشیده شده و به کسی مجال فرار نمی‌دهد. این روزها غم‌ها و کلمات در سرم سنگینی می‌کند. تله‌ی آسیب‌پذیری با قوت تمام برگشته و تمام روح و تنم را تسخیر کرده. نصف روز از خواندن خبرها و مرگ‌های دور و نزدیکم قفل می‌کنم و نفسم به سختی بالا می‌آید. دیگر انگار مفری هم نیست حتی برای مدتی دور بودن و نجات خود از این جولانگاه.

امروز کسی در جایی گفته بود پناه بردن به ادبیات و موسیقی و نجات به دست آن‌ها برای آدم‌های معمولی‌ست نه ما غیرمعمولی‌ها. راست می‌گفت؛ ساکن خاورمیانه که باشی ناخواسته وارد لیست غیرمعمولی‌ها می‌شوی. برای شاد که نه، معمولی بودن باید چندین برابر دوز انرژی مصرف کنی تا دوام بیاری این همه را. تهوع و سرگیجه میگیری و ذهنت چندپاره می‌شود میان غم خوزستان و به باد رفتن سیستان و طرح صیانت و جولان کرونا و کرور کرور جان دادن‌ها و تسخیر هرات و چه و چه. خودت را در دنیای موازی در جغرافیایی دیگر تصور می‌کنی. در جایی که یک دهم تلاش حال حاضرت کافی بود برای رفاه و آرامش. مگر جوان غربی در چه حد و اندازه تلاش می‌کند؟ بیشتر از برنامه ریختن برای لحظه به لحظه‌اش که نیست که ما می‌ریزیم و همچنان درجا می‌زنیم/خواهیم زد. در دنیای موازی طالبانی نیست که صدها مکتب‌خانه را نابود کند و دشمن خرد و زن باشد. هرات زیباست و خوزستان پر آب است. زنی در سیستان و بلوچستان زیر خروارها خاک دفن نمی‌شود و نمی‌گوید که ما را بکشید برایمان بهتر است. مسافران هواپیما همگی سالم و سرحال هستند و کرونا با واکسنی که به سرعت مهیا شده به محاق تاریخ پیوسته است. در دنیای موازی ما با شنیدن خبر کشته شدن یک انسان به خود میلرزیم و خشمگین می‌شویم و دادخواهی می‌کنیم و کرخت نمی‌شویم در برابر کشته شدن خیل عظیمی از انسان‌ها...

مگر مغز انسان چقدر گنجایش دارد. انگار تله‌ی آسیب‌پذیری همگانی شده و مرگ در گوشه و کنار در کمین نشسته است. به هر نحوی که شده می‌خواهد جان‌های عزیزمان را بگیرد. به کتا‌ب‌ها هم که فرار می‌کنم بوی مرگ می‌دهند. از طاعون کامو بگیر تا کورسرخی عطیه عطایی...سرنوشت محتوممان گویی لذت و شوق وصف‌ناپذیری به وصالمان دارد...لذت بی‌انتها به بلعیدن جانمان...به راستی چه عزیزتر از جان‌هایمان داریم مگر؟ چه به جز جان‌هایمان داریم مگر؟


فمنیستِ عمل‌گرا/دانشجوی ارشد اندیشه‌ی سیاسی دانشگاه تهران/عاشق ماکارانی و داریوش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید