درحالی که نشستهام پشت لپ تاب و چای کمی شیرین همراه نان میخورم؛ هوای سرد باران خورده از پنجره نیمه باز به داخل میآید. چند روزی هست که کتاب این ماه را تمام کردهام. کتابهای تیرماه چالش طاقچه و ویرگول را دوست داشتم. دلم میخواست تعداد زیادی از کتابها را بخوانم. اما محدودیت زمان اجازه نمیداد. در بین کتابها چشمم به کتاب دوجلدی برباد رفته نوشته مارگارت میچل افتاد. سال ها قبل وقتی در بین کتابهای کتابخانه میگشتم, همیشه جلدهای قطور قرمز این رمان را میدیدم. همزمان که دلم میخواست بخوانمش، از آن میترسیدم! حال چرا ترس؟ چون احساس میکردم صفحات آن بسیار زیاد است. چالش کتابخوانی موضوعی برای من تنها یک چالش ساده محسوب نمیشود؛ بلکه سندی از من برای خودم است تا بتوانم دوباره به خودم باور پیدا کنم. گمان میکنم همهی آدمها شبیه من هستند. همه باید زمانی کارهایی را انجام دهند تا به خود ثابت کنند، میتوانند! در این سال 1402 من این کار را آغاز کردم و حالا یک فصل از آن میگذرد. یک بهار که توانستم انجامش دهم. حال یک چالشِ بیشتر نیاز داشتم و آن روبهرو شدن با کتابهای قطور بود. همانهایی که همیشه آنها را به اوقات فراغت و تابستان و سال و ماه دیگر موکول میکردم. تیر ماه وقت روبهرو شدن با آنها بود. فیلم بر باد رفته را قبلا دیده بودم ولی جز یکسری صحنههای خاص در ذهنم نبود. اما خب کاراکترها را در ذهنم با قیافههای فیلم محدود کرد. اوایل داستان و فضای تجملی آن کمی برایم ناخوشایند بود ولی رفته رفته داستان به قدری جذاب شد که قدرت رها کردن آن را نداشتم. از زمان بیداری تا خواب هر فراغتی را کتاب میخواندم. از جهتی از تاریخ و وقایع مربوط به برده داری و جنگ داخلی آمریکا به شدت گیج شدم، هنوز هم نیاز دارم که در زمانی راجع به آن مطالعه بیشتر کنم. چرا که آنچه برایم رخ داد یک داستان ضد و نقیض از آزادی بردهها بود. هنوز این بخش ماجرا برایم گنگ است و این بخش مهمی از داستان را در برمیگرد اما از وقایع تاریخی عبور میکنیم و به داستان میپردازیم. فکر میکنم به جرئت میتوانم بگویم که اسکارلت آن نقطه مقابل من هست. گاهی از او و اعمالش به شدت عصبی میشدم. و به عنوان یک شخص سوم که همه چیز را میداند در ذهنم در حال پیش بردن داستان به شیوه خودم بودم. اما در زمان های زیادی هم به شدت، او و روحیهی جنگجوی او را تحسین کردم. در آن زمانی که در حال خواندن کتاب بودم با ابعاد پنهان او آشنا شدم و او را همانند یک شخص شناختم. و به زبان سادهتر در این ایام با او زندگی کردم. اینکه نویسنده سعی نکرده یک قهرمان تمام و کمال بسازد قابل ستایش بود. اسکارلت اوهارا زنی که ویژگی های خوب و بد را در کنار هم داشت. هیچ آدمی در این رمان کامل نیست. آدمهای حقیقی در آن نقش آفرینی کردهاند. همانهایی که روزانه در کوچه و خیابان با آنها برخورد میکنیم و از کنارشان میگذریم. آدمها با ابعاد گوناگون شخصیت. حتی پرطرفدار ترین شخصیت رمان یعنی ملانی همیلتون، زنی که همه دوستش داشتند، نقاط ضعفی داشت. او آدمی بود که در نهایت برایش زار زار گریستم.
شاید بتوان گفت قدرت عظیم اسکارلت در آن بدنی ظریف و کوچک بسیار باشکوه و زیبا بود. زنی که به تنهایی از پس جنگ و فقر و فقدان خودش و تمام خانوادهاش برآمد. شاید در این بین کارهایی انجام داد که انسانی نبود اما مثل کارهایی، برای بقا و حفظ شدن بود. تارا با زمینهای سرخ و حاصلخیز همان جای امن و آرامی که در هر زمان مشکل اسکارلت به آن میرفت و دوباره قوای خود را بدست می آورد. این نقطه امن، این مکان مقدس جایی که هر آدمی برای ادامه دادن به آن نیاز دارند. دقیقا همانند تصوری که به کوهستان دارم است. آن مکان امن و پابرجا که وقتی به درون آن میروم آرام میگیرم، پس میتوانم او را درک کنم. تارا از نگاه من یک مکان مقدس است، مکانی همچون خانه. از سوی دیگر مقولهای که برای من به شدت جالب توجه بود و دوست دارم الان در اینجا بگویم؛ سبک زندگی رت بود. او در تمام زندگیاش هر آنچه که دوست داشته بود را انجام داده بود. مرد ثروتمند و عیاشی که از هیچ خوشیای در این دنیا نگذشته بود و بهترین شکل زندگی قابل تصور را زندگی کرده بود. شاید دقیقا همان چیزی که به جوان امروزی میگویند و غایت و هدف بسیاری از انسان هاست. بسیار پیش می آید که شخص بیان میکند نظر هیچکس مهم نیست و ما هر آنچه بخواهیم را انجام میدهیم. شاید بتوان گفت حتی این جمله درست است. اما در جهانی که قرار است تنها زندگی کنیم و یا زندگی در جماعتی که مارا قبول داشته باشند، در غیر این صورت حتی اگر خودمان به راحتی زندگی کنیم و ککمان نگزد، فرزندانمان مورد قبول نخواهند شد و زجر خواهند کشید، دقیقا کاری که رت با به دنیا آمدن بانی انجام داد. بودن در میان مردم و به دست آوردن احترام و تایید آنها چیزی که برای من جالب بود. پایان بندی داستان هم بسیار زیبا بود. شاید مخاطب به دنبال نتیجه و یک کتاب بیشتر هست اما به گمانم این پایان بندی باعث میشود عمیق تر آدم بیندیشد و خودش با سلیقه خود و شناختی که از شخصیتها پیدا کرده یک پایان بندی درست بسازد؛ به گمانم این هنر نویسنده است.
بسیار میتوان از این کتاب گفت، اما سخن را کوتاه میکنیم؛ در پایان این گفتار میتوانم بگویم که این رمان را دوست داشتم و خواندن آن به من بسیار یاد داد و احساس خوبی نسبت به خودم کسب کردم که توانستم یک کتاب دوجلدی را تمام کنم.
پ.ن: ( https://youtu.be/k9EtfTAirBs ) در هنگام نوشتن این مطلب پلی لیستهای زیادی در یوتبوب را گوش دادم. این آخریم آنهاست پس با پیشنهاد آن برای گوش دادن نوشته را تمام میکنم.