همزمان که روی نیمکت پارک نشستم، نوشتن این متن را آغاز میکنم. همه اطرافم را برف های سپید پر کرده و بلورهای زیبای برف از آسمان به زمین میریزد. هوا کم کم دارد رو به تاریکی میرود و درختان عریان با شاخه های پر برف به من نگاه میکنند. انگار که به تماشای روح عریان و شریف آنها نشستهام. در تابستان شما تنها برگها را میبیند درحالی که زمستان روح عریان درختان را نشان میدهد. آن شاخهها و طرح پیچش متفاوت آنها. کنون آخرین روز دی ماه ۱۴۰۲ است. من تصمیم دارم از کتاب های کالیگولا آلبر کامو و خاطرات سوگواری رولان بارت که برای چالش این ماه طاقچه و ویرگول خواندم بنویسم. موضوع این ماه کتابی در باب مرگ بود. ابتدا از خاطرات سوگواری شروع میکنم. این کتاب را دوست عزیزی چندین ماه قبل معرفی کرده بود و من تصمیم داشتم آن را بخوانم پس وقتی دیدم در چالش معرفی شده به سرعت آن را خریداری کردم و شروع به خواندن کردم. این کتاب تشکیل شده از روزانه نویسی های رولان بارت پس از مرگ مادرش است. او که یک فقدان و درد عظیمی را با از دست دادن مادرش تجربه میکند؛ پناه میبرد به نوشتن. این روزانه نویسی برای هدف چاپ نوشته نشده بلکه سخن دل نویسنده است. و سال های پس از مرگ نویسنده توسط دوستانش جمع آوری و چاپ میشود. یادداشت ها دقیقا روز پس از مرگ مادرش آغاز شده همراه نوشتن تاریخ در ابتدای هر یاداشت. از تاریخ اکتبر ۱۹۷۷ تا ژوئن ۱۹۷۹ ادامه دارد. بعضی از ماهها او هر روز یاداشتی نوشته و بعضی ماه ها خالی خالی است. خواندن آن رنجی که بارت در یاداشتی میگوید: «هر یک از ما آهنگ رنج کشیدن خودش را دارد.» دردناک است. شاید به عنوان خواننده رنج او را درک نکنم اما همین درد جان فکاهی که هر روز او را می آزارد مرا غمگین میکند. فراموش کردن، سرد شدن خاک، عادت کردن، مشغولیات جدید شاید از جمله چیزهایی باشد که وقتی کسی عزیزی را از دست میدهد به او میگویند اما به گمانم اینها دروغی بیش نیست همانطور که او میگوید: «ما فراموش نمی کنیم بلکه چیزی خالی در ما آرام میگیرد.» او در ظاهر و در زندگی اجتماعی که مردم از او میدیدند آرام شده بود ولی این درحالی بود که از درون رنج میکشد و هر چیز کوچکی او را به یاد مادرش می انداخت. مادری که در بطن او پرورش یافته بود و تمام عمر و زندگانی خود را کنار او بود. در هنگام بیماری از او نگهداری کرده بود تا زمانی که با مرگ مادر با یک فقدان و درد عظیمی مواجه میشود. این واقیعت که نویسنده تقریبا ۳ سال پس از مرگ مادرش فوت کرد نکتهای بود که دانستنش غم خواندن را برایم فزونی داد. احساسات و عواطف بارت در این کتاب کاملا عریان است. او حال و هوای آن روزهایش را خیلی صریح بیان میکند و همین باعث میشود شخصی که عزیزی را از دست داده بتواند با او احساس همذاتپنداری کند. در اینجا میتوان به وضوح دید که کلمهها بار دیگر به کمک بارت آمدند تا خودش را پیدا کند و بتواند سوگ مادر را بپذیرد. همانطور که خودش اشاره میکند: «بعد از مرگ مامان هیچ میلی به ساختن چیزی جدید ندارم - جز در نوشتن چرا؟ چون ادبیات - تنها قلمرو بزرگی و والایی مانند مامان که بزرگ منش بود».
خواندن نوشتههای او در سرمای دی ماه همراه گوش دادن به مارش عزای شوپن؛ هم آوایی زیبا و حزن انگیزی برایم به ارمغان آورد. که آن را دوست داشتم.
کتاب دوم کالیگولا نوشته آلبر کامو بود. این کتاب را کامو با الهام گرفتن از کالیگولا سومین امپراتور رومی نوشته. در توضیح کتاب ابتدا به نقل از ویکی پدیا: «پس از مرگ خواهر، کالیگولا که به حقیقت مرگ آگاه شده، حکومت وحشت را آغاز میکند: مرگ سایه خود را بر سر اطرافیان کالیگولا میگستراند. دیگر هیچکس، جز تنی چند که با راستی زندگی میکنند بر فردای خود ایمن نیست. کالیگولا که اینک قدرت مطلق در اختیار اوست با پوچی درمیافتد.»
این نمایشنامهای است که در سه پرده به فارسی ترجمه شده، من نسخه صوتی آن را شنیدم که صحنه نمایش را در پیش چشمم جان میبخشید. نقطه عطف نمایشنامه با مرگ خواهر و معشوق کالیگولا یعنی دروسیلا آغاز میشود. اینکه پس از مرگ دروسیلا او سه شبانه روز از قصر میگریزد و سر به کوه و بیابان میگذارد. بعد از برگشتن گویی او تماما تغییر میکند، او که حالا به سلطنت و قدرت رسیده شروع به بی رحمی و قساوت میکند. او پادشاه بدنامی که در تاریخ به بی رحمی و شقاوت معروف است چرا که تجاوز و کشتن و بی رحمی همانند سرگرمی برای او شده بود. شاید بتوان گفت آن مرگ روح احساس را در او کشت. در جایی از کتاب کالیگولا میگوید: «تنهایی؟ مگه تو از تنهایی با خبری؟ از تنهایی شعرا و ناتوانیها شاید. تنهایی؟ ولی کدوم تنهایی؟ آخ که تو نمی دونی انسان هرگز تنها نیست و همه جا و همیشه سنگینی بار آینده و گذشته به دوش ماست. آدم هایی رو که کشتی با تو هستند. باز تحمل اونا ساده تره، ولی اونایی رو که دوست داشتی و اونایی رو که تو رو دوست داشتند و تو اونا رو دوست نداشتی ندامت ها، آرزوها تلخی ها و شیرینی ها، فحشا و خدایان، تنها، آخ، اگه دست کم به جای این تنهایی مسموم شده از وجود دیگران که تنهایی منه، می تونستم تنهایی واقعی رو بچشم (سکوت) و حرکت یک درخت (با خستگی می نشیند. تنهایی، نه سیپیون، تنهایی پر از خشم و هیاهو و فریادهای بیهوده است. در کنار آنهایی که دوستشان داشتم، لحظه ای که به تاریکی می روم، لحظه ای که فکر می کنم بالاخره رها از جسم قانع شده ی خودم می تونم گوشه ای از زندگی خودمو بین مرگ و زندگی به دست بیارم. در اون لحظه، تنهایی من در بست از رایحه ی تند لذت خاطرات گذشته از دست میره.» همزمان او خود را خدایی میدانست که قادر است هر کاری که میخواهد انجام دهد و در جایی میگوید ویژگی مشترک من و تمام خدایان همین بی رحمی و تنفر است. او خود به فانی بودن و اینکه روزی مرگ سراغ او می آید واقف است اما این هم برایش مهم نیست در جایی میگوید کاش تمام مردم جهان سری بودند و من با شمشیر این سر را میزدم. آدمی به این فکر میکند که بعد از مرگ دروسیلا دیگر زنده بودن هیچ کس مهم نیست. و پوچی تمام دنیایش را پر کرده. حال بخش دیگر قابل توجه از سوی من آخر داستان است به این شرح که: اوج دیوانگی کالیگولا صحنهی آخر است که متوجه میشود بر ضدش توطئه کردند؛ شکه میشود و دنبال راه فرار میگردد. با فرود آمدن ضربات متعدد بر بدنش جملهای کوتاه و به ظاهر ساده در آخرین نفسش میگوید: هنوز زندهام!
حالا که به اینجای یاداشت رسیدم، هوا تاریک شده و دستانم یخ زده و گمان میکنم به قدر کافی از هر دو کتاب گفتهام پس گفته را اینجا تمام میکنم.
پایان