ویرگول
ورودثبت نام
Nafise Yari
Nafise Yari
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

سمفونی مردگان

چالش طاقچه و ویرگول مردادماه مساوی شد با چندروز فیلتر شدن طاقچه دلبندم که آن چندروز بسیار برای من غم انگیز بود. چند روزی که نتوانستم به کتاب صوتی مورد نظرم گوش بدهم احساس کردم طاقچه شده همچون فرزند دلبندم که نبودش مرا آزار خواهد داد. الان که این متن را می‌نویسم کمتر از دو هفته از تمام کردن آن کتاب و آن ماجرای کذایی گذشته. کتاب انتخابی من برای مردادماه سمفونی مردگان نوشته عباس معروفی بود. من کتاب صوتی آن را انتخاب کردم. پیش از این چالش، بارها تصمیم گرفته بودم که این کتاب را بخوانم و نخوانده بودم؛ این اولین کتاب من از آقای عباس معروفی بود. شاید بتوانم بگویم ابتدا ارتباط گرفتن با داستان برایم سخت بود. علت آن را نمیدانم شاید چون در آن زمان، تمرکز کافی نداشتم. پس جاهایی از کتاب را به صورت مکتوب خواندم و سیر داستان در ذهنم نقش بست. در زمان خواندن آن نمی‌توانستم یک آدم را متهم کنم. حتی اورهان! یا پدر که سر منشا همه این تفکرات سنتی بود. هر کدام از افراد خانواده بارِ یک عقیده را به دوش می‌کشید. وقتی آن را می‌خواندم هوای سرد و بافت قدیمی اردبیل در ذهنم جان می‌گرفت. محیط، جو حاکم و شخصیت آدم‌ها به شدت برایم آشنا بود؛ چون این فضا شبیه منطقه‌ای است که من زندگی میکنم و این زبان را میشناسم، بنابراین گاه گداری ترکی صحبت کردن افراد برایم جالب بود. کما اینکه آن آدم‌ها را نیز میشناسم پدر سختگیر و سنتی که برای ثروتی که بدست آورده زحمت زیادی کشیده و پسر روشن فکرش را که بازاری نیست و نمی‌تواند جانشین پدر باشد به هر روشی میخواهد به راه راست هدایت کند. مادری آرام و حمایتگر که در نهایت زیر سلطه همسر خود است. دختری که شور و هیجان زندگی در او کشته میشود و تمام زمان خود را در آشپزخانه میگذراند، تنها به جرم دختر بودن و اورهان همان قابیل داستان ما که همزمان که نفرت و دلسوزی مرا با هم بر می‌انگیخت. و در نهایت آیدین اورخانی شخصیت اصلی داستان؛ آیدین عزیز، پسری که میتوانم بگویم تا جان داشت تلاش کرد و دم نزد و تباه شد. آیدین مرا غمگین میکند زندگی او جان سوز است. شاید بیشترین چیزی که غمگینم کرد این بود که او می‌توانست شاعر بزرگی شود، تنها اگر او را به حال خود رها می‌کردند. اما سنت، مصلحت و حتی شاید بتوان گفت مذهب همچون گیاه هرزی به پای او پیچیدند و او را پایین کشیدند و آن جوان رعنا و با استعداد تباه شد. حتی کنون که به آن می اندیشم هم، گویی سرگذشت یک انسان واقعی را می‌خوانم و اندوه دوباره جانم را پر میکند. باز هم تکرار میکنم من در جایگاه قاضی نمیتوانم بشینم؛ چون هیچ کس کاملا متهم نیست؛ همانگونه که هیچکس کاملا بی تقصیر نیست. همان خاکستری معروف! تقریبا ۹۰ درصد مردمان خاکستری هستند. حتی شرور ترین و بد ذات ترین آن‌ها هم شاید اگر به گذشته و کودکی‌اش برگردیم بتوانیم به او حق دهیم. حال در این موقعیت هم من میتوانم پدر او را تا حدی درک کنم چون الان میدانم لازمه هر چیزی پول است.‌ بدون پول آدم در این دنیا دوام نمی آورد. پس پدر هم به فکر پسر بود، اما شاید به شیوه خیلی خشن و زمختش!

در ابتدای داستان بخشی از کتاب قرآن خوانده میشود، مربوط به داستان هابیل و قابیل و ما در داستان هم میبینیم چگونه قابیل برادر خود را دیوانه میکند و به قصد کشت او پیش میرود. اینکه چگونه تخم حسادت از همان کودکی، حتی بعد از مرگ پدر گریبان گیر خانواده میشود. و همه را تک به تک گرفتار رنج بسیار میکند.

در این کتاب ما یک داستان کامل را شاهد هستیم. یک زندگی کامل از آدم‌ها با شخصیت‌های منحصر به خودشان با زندگی و رنج‌های منحصر به خودشان که تقریبا تمام طول عمرشان به نوشته درآمده است. اما آخر داستان و آن بدبختیِ جمعی آدمی رو تمام میکند. این داستان از آن داستان‌هایی هست که از ابتدای آن کم کم آب های غم رو بر روی شما سرازیر میکند و در پایان آب‌ها اینقدر بالا می آیند که شما در حوض غم غرق میشوید. کنون اسم کتاب را بیشتر درک میکنم، سمفونی مردگان.

میتوانم بگویم این کتاب از آن کتاب های محبوبم نبود. البته شاید اگر در اوضاع روحی بهتر و با تمرکز بیشتر می‌خواندم این نظر را نداشتم. اما کنون که دو هفته‌ای هم از آن گذشته و تا حدی بیات شده، نه! البته این به این معنا نیست که کار نویسنده و اثر نقص دارد. بلکه باید گفت اثر زیبایی است؛ داستان پرداز‌ی‌، شخصیت‌ها و حتی نمادها عالی است؛ از همین رو شاهکار معاصر محسوب میشود و به زبان های مختلفی ترجمه شده است؛ اما برای من خواندن آن خالی از لطف نبود. پس میتوانم اظهار کنم که خوشحالم که بعد از آن مدت طولانی نخواندن بالاخره شاخ غول را شکستم و خواندمش.

چالش کتابخوانی طاقچه
مسافر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید