کتاب این ماه چالش طاقچه و ویرگول میتوان گفت بسیار برای من چالش بر انگیز بود. اولین مسئله آن، کتاب خواندن در امتحانات بود. همزمان که نیاز بود بیشتر درس بخوانم و تمرکزم روی امتحانات باشد؛ بیشتر کتاب خواندم و فیلم دیدم و انواع غذاها از ملل مختلف پختم. یک گناه لذت بخش که هنوز نمیدانم که آیا نابخشودنی هست یا نه زیرا که هفته پیش رو امتحانات سخت و مهمی دارم. حال بگذریم از امتحانات؛ امروز کتابی را تمام کردم و تصمیم گرفتم همین امروز مطلب مربوط به آن را بنویسم و بعد بشینم و به جبران تمام روزهای سهل انگاری سخت درس بخوانم. مسئله بعدیِ چالش برانگیز بودن آن، خواندن کتاب از ژانر وحشت بود. فکر میکنم مدت زمان طولانی هست که سمت آن نرفتهام و انتخابم نبوده. اما از همان ابتدای سال وقتی ماه خرداد را دیدم یک هیجان ریزی درونم لانه کرده بود. خواندن کتابی که کمی تکانم دهد و وحشت زدهام کند. انتخاب من کتاب «مستاجر نوشته رولان توپور» بود. مهم ترین علت این انتخاب این بود که رومن پولانسکی از روی این کتاب فیلمی ساخته بود و این کتاب در سه گانه آپارتمان آن جای داشت. من این فیلم را ندیده بودم ولی برحسب دیدن فیلم بچه رزماری میدانستم انتخاب این کارگردان قرار است واقعا مرا بترساند. یک آزارگری ویژهای در محتوای ترسناک است به خصوص اگر آن ترس دقیقا روی ترس های خود تو دست گذاشته باشد. و این کتاب برای من اینگونه بود.
شروع کتاب یک متن خیلی چشم نواز از کافکا را شامل میشود که دوست دارم در اینجا هم آن را بنویسم: «اگر کتابی که میخوانیم با ضربهای سنگین به جمجمهمان بیدارمان نکند، چرا باید آن را بخوانیم؟ که شادمان کند؟ ما میتوانیم بدون این کتابها هم شاد باشیم. چیزی که ما احتیاج داریم، کتابهاییاست که مثل واقعهای وحشتناک بر ما نازل شوند. مثل زخم مرگ کسی که بیشتر از خودمان دوستش میداشتیم، یا مثل وقتیکه در جنگلهای خالی از انسان گم شدهایم. مثل خودکشی. کتابها باید دیلمی باشند برای شکستن یخ درونمان.»
کتاب شروع آرامی داشت اما اندک اندک ترس و اضطراب بود که به وجودم تزریق میکرد. داستان به شدت گیرا و شخصیت پردازی ها بسیار عالی بود. قلم توانای نویسنده به گونه ای بود که خودم را در بطن داستان حس میکردم و بعضی زمان ها از شدت اضطراب توان ادامه دادن داستان را نداشتم و بنابراین کمی به خودم استراحت میدادم و ادامه ی آن را به روز بعد موکول میکردم. در طول داستان مدام احساس میکردم که گیج شده ام نمیتوانم مرز میان حقیقت و خیال را تشخیص دهم. نمیدانم الان این توهم ترلکوفسکی هست و یا کارهای شیطانی همسایگان! به واسطه پیشینه ذهنی ای که از بچه رزماری داشتم مدام به این فکر میکردم که این یک توطئه هست این یک کار بی رحمانه و شرم آور است. وقتی کتاب به پایان رسید مسخ شده بودم. پایان آن میشود گفت برای من همان شروع ترس بود. نویسنده آدم را در آخر داستان میخکوب و گیج میکند. و حالا از خود میپرسد چرا؟ پس از پایان شروع به خواندن نقد آن در سایت های مختلف و نظر خوانندگان میکنم. با فهمیدن اینکه این پارانوئید و توهم هست کمی آرام میگیرم. جنون از آن دست ترس های بزرگ من است اما یک عامل شناخته شده است عوامل ناشناخته بیشتر عصبی ام میکند. دوباره پاسخ بعضی از سوالاتم را نمیگیرم پس فیلم آن را دیدم. احساس میکنم بخش هایی از آن اقتباس کارگردان بود و یکجورهایی مسبب آرامش خیال میشد. پولانسکی, ترلکوفسکی را آدم نوعی میبیند که با ورود به خانه جدید و امضا کردن قراردادی سخت کم کم وارد انزوای عمیق میشود. هویت و چرایی خودش را از دست میدهد. صحنه مربوط به گم کردن هویت و بیگانگی به نظرم در کتاب کامل و بی نظیر بود و در فیلم به خوبی منتقل نمیشد. سپس افسردگی و به دنبال پارانوئید، شیزوفرنی هم آغاز میشود و ترکیب آن ها با هویت از دست رفته او و بیگانگی با خودش همه سبب میشود تا شخصیت داستان در اوج درد و انزوا قرار بگیرد. دردی که تحمل آن خارج از توان آدمی هست. حقیقت این است که پولانسکی همه ی درد ها را به گردن خود شخص انداخته ولی من هنوز ظن به همسایگان را نتوانسته ام از ذهنم دور کنم. گمان میکنم زیادی در جلد ترلکوفسکی رفتهام...
پ.ن: پس از اتمام کتاب بیشتر با نویسنده کتاب یعنی: رولان توپور آشنا شدم و فهمیدم چه کاریکاتوریست بزرگیست و کارهای سورئال او، مو به تن آدم سیخ میکند. مثل قصه پردازی او که با مهارت و توانایی آدم را میخکوب میکند. بنابراین کشیده شده توسط خود او کشیده شده و تصویر جلد نسخه انگلیسی آن است را گذاشتم.