ویرگول
ورودثبت نام
Nafise Yari
Nafise Yari
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

نیلوفر و مرداب

چند روز قبل در لیست کتاب های چالش کتابخوانی سال 1402 طاقچه می‌گشتم. بعد از خواندن کتاب در جستوجوی معنای زندگی تصمیم داشتم نگاهی به کتاب های اردیبهشت ماه بیندازم که چشمم به کتاب نیلوفر و مرداب اثر تیچ نات افتاد. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد ترکیب اسم نیلوفر و مرداب و استعاره معروف پشت آن است اینکه همه میدانیم که نیلوفر در دل گِل و لجن میروید و زیبایی منحصر به فرد این گل آدمی را مسحور میکند. بعد زیر عنوان کتاب نوشته بود: هنر دگرگون کردن رنج ها. رنج ها؛ آن بخش جدایی ناپذیر از زندگی که باعث سختی و درد کشیدن میشود. بعد از عنوان، نقاشی روی جلد نظرم را جلب کرد که زیبا و باشکوه می نمود. بعد از خواندن بخش کوتاهی از آن متوجه شدم این کتاب با بخشی از آموزه های بودا در ارتباط هست. بودا همیشه در ذهنم با مردانی کوچک اندام، چشم بادامی که ردای سرخ به تن و سرهای تراشیده که در دل صخره ها و طبیعت در حال مناجات و یا به بیان نزدیکتر مدیتیشن و کسب آرامش هستند. بودا برای من آن معنای طهارت و پاکی ورای انسانی هست. آنچنان که در زندگی معمول قادر به رسیدن به آن نیستم. پس مایل شدم که کتاب را بخوانم.
بخش اصلی گفتار این کتاب مربوط به رنج هاست. اینکه انسان از ابتدای تولد تا هنگام مرگ در رنج هست و خواهد بود. و انکار آن بی معنا و ناممکن است. مسئله اصلی تلاش برای مدریت درست آن است. و بهترین شیوه که در این کتاب به آن اشاره شده است، ذهن آگاهی هست. ذهن آگاهی یعنی در لحظه حال بودن و توانایی دیدن، شنیدن و درک کردن جریان زندگی. در این جهان مدرن که همه آدم ها دارای تلفن همراه و فضای مجازی هستند و با درگیر شدن در جهان مجازی از جهان حقیقی وامانده‌اند. کافیست برای دقایقی کوتاهی در اتوبوس به آدم‌ها نگاه کنید؛ که همه تلفن همراه را جلوی خود گرفته و از رودخانه و یا درختان بهاری که اتوبوس از کنارشان میگذرد غافل هستند. و به مراتب آن رنج ها و درد ها بزرگ تر و جان فرسا تر و کمی غیر قابل کنترل تر شده اند. چون شاید آدم‌ها صدای درون خود را نمی‌شنوند و به واسطه آن تا زمانی که رنج آدمی را از پا نیندازد متوجه آن نخواهد شد.
اولین بار در بزرگسالی، به گمانم یکی دوسال قبل بود که برای اولین بار توانستم تمام حواسم را به محیط بدهم؛ صدای پرندگان را بشنوم، شاهکار طبیعت را ببینم و به چهره آدم‌ها دقیق شوم، گرمای آفتاب روی تنم را حس میکردم، آن روز حیران و بسیار شادان بودم. آنقدر کِیفم کوک بود که اگر در آن دم میمردم هیچ آرزویی در دل نداشتم. به گمانم آن تجربه چیزی شبیه به ذهن آگاهی بود. آنروز من گویی تازه جهان اطرافم را دیدم و آن را سخت زیبا یافتم. جهان امروز جهانی سرشار از استرس و رفتن های مداوم است. آدم یکی موجود همیشه شلوغ که توانایی زیستن خود را از دست داده. البته شاید سوال پیش بیاید که اصلا زیستن چیست؟ حقیقت این است که من هم نمیدانم به قول دوست عزیزی یک بازی هست که یک برگه شانس به ما داده‌اند تا بازی کنیم.
بعد از خواندن کتاب زمان های زیادی را به یاد آوردم که از شدت استرس و ناراحتی قادر به نفس کشیدن نبودم الان متوجه شدم که آن تیر آخر رنج ها بوده و به پیشنهاد دوستی در آن زمان مدیتیشن را شروع کردم. از جمله های کلیشه‌ای و شعاری بیزارم ولی الان باید بگویم که آن یاد گرفتم باعث شد راحتتر از پس گذر از رنج‌‌ها بر بیایم. در زمانی که تمام احوالات منفی به وجودم حمله ور میشوند، برای گذر از آن شروع میکنم به نفس کشیدن و فکر کردن به هوای پاکی که وارد ریه هایم می‌شود و نگه داشتن این هوا درون شش هایم و بعد بیرون رفتن هوای دارای کربن دی اکسید. و تکرار چند باره‌ی آن باعث میشود حالم بهتر شود. بله بعد از تنفس چیزی تغییر نمیکند ولی به طور غیرارادی اوضاع سامان میابد. در این مقطع از زندگی اینگونه می اندیشم که همچون چیزی که در کتاب بیان میکند، بودا شدن یک امر ناممکن است. نمیشود همه چیز را رها کرد و تنها به مناجات و تنفس مشغول شد. اما در کنار جبر زندگی توانایی پیدا کردنِ شادی حقیقی از دل ساده ترین و روزمره ترین چیزها، به نظرم رمز اصلی است.‌ با آگاهی و صلح در کنار خود بودن مایه آرامش است. و این همان چیزی است که خواندن این کتاب به من یادآوری کرد.

نیلوفر مردابکتابچالش کتابخوانی طاقچه
مسافر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید