ویرگول
ورودثبت نام
Nafise Yari
Nafise Yari
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

پاریس، من و پدرم

شهریور ماه برای من با آغاز ترم جدید و دوباره دوری از خانواده همراه بود. این ماه کمتر از ماه های دیگر این سال، کتاب خواندم و چندین کتاب را ناتمام رها کردم. حتی روزهایی را بدون خواندن هیچ کتابی به پایان رساندم که این خوب نبود. چالش این ماه طاقچه و ویرگول برای من مساوی بود با خواندن یک کتاب کم حجم از بخش کودک و نوجوان کتابی که شما میتوانید آن را در عرض کمتر از دو ساعت بخوانید: کتاب پاریس من و پدرم نوشته پاتریک مودیانو گویی دلم میخواست سوار ماشین زمان شوم و به آن سن و سال برگردم، نوجوانی شوم که هنوز دنیای رنگی و زیبای کودکی خود را در ذهن دارد. بنابراین میتواند با این تصاویر رقصان پرواز کند. خب باید اعتراف کنم که نشر پرتقال صاحب بهترین و با کیفیت ترین کتاب های کودک و نوجوان است. شاید بتوان حسرت خورد که چرا دقیقا در زمان نوجوانی آن را نداشتم و کتاب های زیبایش را نخواندم. حال برگردیم به داستان؛ این کتاب را بسیار زیبا و دلنشین یافتم. از آن دست کتاب ها که لبخند کوچک اما عمیقی هست. داستان و تصویرگری آن فوق العاده بود. دیدن تصاویر باعث میشد داستان را با جزئیات بیشتری برای خودم تعریف کنم. کاترین که حالا بزرگ شده از پشت پنجره نیویورک برفی به دخترکش نگاه میکند و به یاد گذشته می افتد و حال ما روایت کودکی او را میخوانیم. رابطه پدر و دختر اولین چیزی هست که توجه من را جلب کرد. رابطه ای صمیمی و همراه تشابه های زیاد البته شاید بتوان آن را به این مربوط دانست که مادر در آمریکا بود و کیلومتر ها دور از پاریس پس تنها بودن با پدر، پررنگ است. رابطه آنها را دوست داشتم شاید این همراهی همان خاطرات خوش کودکی را که همراه پدرم داشتم به خاطرم آورد. همانند آنچه نام داستان است «پاریس من و پدرم» میتوانم این سه اسم را با آنکه اولی مکان هست و دومی و سومی شخص، از یک خانواده و متشابه بدانم. پاریس شهری است همانند شهرهای دیگر که زشتی‌ها و زیبایی‌هایی را باهم درون خود جای داده؛ اما پاریس برای من که هرگز در آن نبوده‌ام شهری سرشار از عشق و احساس و زیبایی است همانند چیزی که کاترین و پدر وقتی عینک را از چشمان خود برمیداشتند میدیدند. پس میتوانم بگویم پاریس و کاترین و پدر برای من مثل یک هایکو دلنشین بود. اسم هایی که کنار هم خیال های رنگی را در ذهنم جاری میکند. این ایده که وقتی کسی عینک میزند دنیای حقیقی، کثیف ها و زشتی های آن را میبیند و وقتی عینک را برمیدارد همه چیز در یک هاله ابهام میرود و این ابهام برای شخصی مثل کاترین و شاید پدری که دختری شبیه به خود دارد، یعنی باز کردن درها برای ورود خیال و دیدن آن دنیایی که تو میخواهی. من هم دوست دارم به پاریس از پشت خیال نگاه کنم که آن برایم خوش تر است. نکته بارز دیگر آن ژیمناستیک هست که وقتی برای اطلاعات بیشتر در نسخه اصلی داشتم به دنبال آن میگشتم اگر اشتباه متوجه نشده باشم رقص باله بود. این را، او از مادر آمریکایی خود به ارث برده. مادری که پدر در یک نمایشی که مادر برای اجرای آن به پاریس آمده او را دیده و عاشق او شده. حالا دختر، عینکی بودن و یا داشتن دو دنیا را از پدر و باله یا ژیمناستیک را از مادر خود به ارث برده. گمان میکنم اگر در ترجمه آن به آن همان باله اشاره میشد داستان برای خیال کامل میشد. ادامه داستان حول محور اتفاقاتی که در کلاس باله به وقوع می‌پیوندد میچرخد، پس بنابراین بقیه کتاب داستانی بود که پیشنهاد میکنم خواننده ای که این متن را میخواند برود و بخواند. چون کتاب کتابی کم حجم است و گفتنش خواندن آن را خالی از لطف میکند.

چالش کتابخوانی طاقچه
مسافر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید