در ابتدا کل متن را خلاصه می کنم:
خـــــــــــــــاک بر سر امتحانات و من!
پس از خوانندهی گرامی خواستارم، چنانچه تحمل غر ندارید، این متن را نخوانید.
به نام خداوند حق و تعالی می خواهم غر هایم را شروع کنم.
نمی دانم شما هم مثل من هستید یا خیر. آدم دقیقه نودی هستم. همه ی کار هایم را دقیقه ی نود انجام می دهم، در این بخش متن نیازمند یک "خــــاک بر سرت نغمه" هستم. همیشه و همه به من می گویند، برنامه ریزی، نوشتن برنامه، روی برنامه کار کردن و هزار کوفت و زهر مار دیگر.
اما موضوع این است نمی توانم. نمی دانم چرا، اما نمی توانم.
همین الان که این متن را می نویسم، حتی دوتا سوال فصل اعداد حقیقی بخش اعداد گویا را هم نخواندم.
تازه 3 فصل دیگر هم مانده.
اما من چه می کنم؟ هیچی عین یک آدم علاف نشستم و اینجا دارم متن می نویسم.
خب اینجا یک استوپ به غر غر هایمان بدهیم و برگردیم سر ریاضی!
یک هفته بعد از نوشتن متن بالا:
این بود مال آخرین هفته ی که به مدرسه رفتیم، یعنی هفته ی پیش یکشنبه! حالا بگذارید ادامه اش را برایتان تعریف کنم!
لب و لوچه ام آویزان تر می شد با هر قدمی که به سمت کلاس بر می داشتم.
امتحان. امتحان.امتحان.
تنها چیزی بود که در مغزم پخش می شد.
نخواندم.نخواندم.نخواندم.
و به مرور تبدیل به ترانه ی غم انگیز در کله ام می شد.
خاک بر سرت نغمه! اصلا خاک بر سر هرچی درس و امتحان است. خاک بر سر....
حتی دشنام دادن به زمین و زمان هم آرامم نمی کرد. خودم را آرام کردم. بدترین حالت چیست؟
در بدترین شرایط میفتم توی چاه. توی چاه نمرات کم و کارنامه ی سیاه!
اما به درک. حقم است. می توانستم مثل خیلی های دیگر بخوانم...
در ذهنم با خودم صحبت می کردم که ناگهان پرشی بر روی کولم احساس کردم.
یکی از دوستانم نعره زد:" امتحان ریاضی نداریم!"
جوری شاد شدم که اگر کاخ سفید را هم بهم می دادند آنقدر شاد نمی شدم. انواع خوشحالی ها را در چند ثانیه احساس کردم. از شادی بعد از گل گرفته تا شادی خبر تولد بچه!
منظورم شدت شادی است، نه اینکه واقعا تیم فوتبالی گل زده باشد یا بچه ی از فامیل به دنیا آمده باشد.
و این گذشت. تمام روزم ساخته شد. با تمام بدشانسی های که آن روز بعدش آوردم، اما بزرگترین بردم این بود که امتحان ندادم.
بعدا که سوالات امتحان را به عنوان نمونه سوال بهمان دادند، دیدم چقدر راحت است!
اما مطمئنم اگر سر جلسه ی امتحان بود همین راحت را هم گند می زدم. به قول مادرم، جلسه ی امتحان خودش اصلا یک چیز دیگر ست. مخصوصا استرس اش!
بگذریم.
رسیدیم به ترم! و دوران امتحانات!
امتحان اول قرآن بود، آن را خوب نسبتا حل کردم. چون عین کتاب بود. امتحان فارسی بخش اول را گند زدم. شایدم خوب زدم. کلا نمی فهمم امتحان دوم را چه کردم. و امتحان سوم علوم بود.
خودم را رسما پاره نکردم. اما این شکلی هم نبود که بیخیال باشم. تا جایی که جانم می کشید درس خواندنم. البته از تمام ظرفیتم استفاده نکردم. در آخر آن هم بد نبود.
دینی هم عین کتاب بود. و اما فارسی الان! عین کتاب است اما معانی شعر و دستور زبان...
خاک بر سر هر چه دستور و دستور زبان است!
لازم است توضیح بدهم اکثر اوقات امتحاناتم را بخاطر همین دستور زبان زدم کلا به گند کشیدم؟!
سر کوچک ترین چیز ها هم حواسم پرت می شود. همین حالا دوباره، جای آن که درس بخوانم، نشستم برای شما داستان سرایی می کنم.
شاید من هم نیاز به یک پس گردنی داشته باشم با عنوان" نغمه خانم، حواست کجاست؟ هوی!"
پس من بروم دیگر درس بخوانم به جای اینکه بنشینم و سیر تا پیاز زندگی ام را بیان کنم!
پی نوشت: منتظر مجموعه خاک بر سر هرچی امتحانه باشید!