مرا صدا زد. با خوشحالی به سمتش رفتم. به هر حال دوستم بود. یعنی با من چه کاری داشت؟ از آن حرفهایی زد که من همیشه برایش ذوق میکنم.
-چشماتو ببند برات یه جایزه دارم!
با اشتیاق چشمانم را بستم. یعنی چه کاری می خواست بکند؟ میخواست چیزی لزج در دستم بزارد و حال مرا بد کند؟ میخواست کادویی کوچک و باحال بدهد؟
در میان تخیالم فریاد می زد:" چشاتو باز نکنی ها!"
میخواست یکی از استیکر هایش را به من بدهد؟ میخواست عنکبوتی در دستانم بگذارد تا من بترسم و جیغ بکشم؟ یا می خواست بگوید:" چقدر حرفمو زود باور کردی ، اسکول. ایسگات کردم!"
هیچ ایده ای که در مورد اینکه چه اتفاقی قرار بود بی افتد نداشتم.
ناگهان سردم چیزی مانند کاغذ روی پیشانی ام است. نه چسبناک بود. خودش اش چسب شیشه ای است. حتما چیزی رویش نقاشی کرده یا نوشته است.
وقتی گفت :"میتوانی چشماتو باز کنی."
چشمانم را باز کردم. داشت می خندید. چرا؟ چند نفر دیگر هم سعی میکردند جلوی خنده ی شان را بگیرند.
بلافاصله چسب را از روی پیشانی ام کندم:
A.s.s
اول یاد کلمه ی دیگر افتادم. اما آن نبود. حتی به ذهنم رسید مخفف شرکتی یا همچین چیزی است. بعد از آن از چند نفر پرس و جو کردم. و متوجه معنی این کلمه شدم. معنی خوبی نداشت. در حد بیشعور و اینها هم نبود. آن را مچاله کردم و به سمتش پرتاب کردم:"احمق!"
البته این را با خنده ای گفتم. پس می شد حدس زد واکنشم نسبت به این موضوع طنز بوده گرچه نمیخواستم. بعد از آن شخصی دیگر هم پرسید و من برایش توضیح دادم. و سپس او هم چیزی شبیه این روی پیشانی ام چسباند. منتها این دفعه معنی اش کشیده بود.
وقتی آن را از پیشانی ام کندم، قیافه ی ترسیده اش را دیدم. من حتی هنوز اعصبانی هم نشدم. یعنی انقدر ترسناکم؟
آن را هم به زمین انداختم. اما الان که فکر میکنم، میبینم کار اشتباهی کردم چون در این صورت هیچ سند و مدرکی ندارم. اما احساسات است دیگر.
خلاصه به یکی از دوستانم گفتم و تعجب کرد. من هم بی تفاوت به این قضیه آخر روز را سر کردم.
زمانی که با شخصی حرف میزدم ناخوداگاه این موضوع را تعریف کردم.
و آن شخص گفت:" نه موضوع مهمه همچین بی تفاوت نباش."
البته او حرف فیلسوفانه ای زد و من فقط این را برداشت کردم.
بی احساس بودم. یعنی من مورد مسخره واقع شدم؟ در ابتدا دلم میخواست مانند فیلم ها اذیت اش کنم. چون میدانستم اذیت کردن واقعی ام خیلی وحشتناک است. اما بعد بیخیالش شدم. چون یاد حرف معلمم افتادم که می گفت گاهی باید گذشت. من گذشتم. اما نمیدانم تصمیم درستی بود یا خیر. نمیدانم چرا دارم می نویسم. و نمیدانم چرا آن را با شما در میان میگذارم.
در این زمان بیدار ماندم. و فکر میکنم. فکر میکنم. باید چه میکردم. یا چه نمیکردم. عمیقا به فکر فرو رفتم. ممنونم آن شخص. مرا عمیقا به فکر فرو بردی. عمیقا به این فکر کردم چرا، آنقدر احمق بودم که با تو دوست شدم. و گذاشتم به راحتی مرا به تمسخر بگیری و بازیچه ی دستت شوم.
فکر نمیکنم اگر اتفاقی شبیه این رخ بدهد انقدر با انسانیت برخورد کنم. شاید برای یک سری ها این یک شوخی عادی و معمولی باشد. درست است آدم ها متفاوتند. من هم متفاوتم. اما من با این جنس شوخی ها اذیت می شوم. و اگر بخواهم میتوانم طوفانی بر پا کنم که در کابوس هایتان هم نمیتوانید ببینید و تصور کنید.
ماندم پی اینکه گریه سر دهم. اما چرا؟ چرا گریه کنم؟ برای کی گریه کنم؟ اول از همه برای او گریه خواهم کرد. بعد برای خودم. زیرا دست بالای دست بسیار است. میدانستم روزی می رسد که در مقابل هم قرار خواهیم گرفت.
در یادم خواهند ماند، و روزی تعریف خواهم کرد. خواهم بخشید، اما نیمدانم اگر آن شخص هستی، میتوانم بگویم یاداشتی در کمدت در انتظارت است.
آن نوشته این خواهد بود:
ای کاش آن روز، در کنارت روی نیمکت نمی شستم و میگذاشتم در باتلاق تنهایی غرق شویی.
چه بسا جلوی کسانی ایستادم چه بسا به چه کسانی معرفی ات کردم. چه بسا...
اما همه ی این حرفها برای چه بود؟برای این نتیجه گیری بود:
ممنونم که گذاشتی درسی بگیرم، نباید به هر کسی کمک کرد ، نباید با هرکسی دوست شد.
میخندم و روی یکی از آرزو های بزرگم خطی میزنم.
دوست شدن با تمام آدم های توی کره ی زمین و جهان.
ن.ا/9آبان.
*نکته: این یک خاطره ی واقعی بود.
( من هم نشسته ام پی اینکه سفره ی دلم را باز کنم)