ویرگول
ورودثبت نام
Naghmeh.Ilbeigi
Naghmeh.Ilbeigi
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

دو نامه ی تهدید آمیز آمیخته با داستان

بالا نوشت نویسنده: دوستان سلام! اینو نوشتم ولی این قضیه ادامه داره البته میخواهم بگم که چون نوع فونت هاش مهمه عکس میزارم هم متن رو!( هشدار* دارای کمی خوشنت برای افراد زیر 12 سال)

آرام، بر خلاف نامش قلبش آرام نمی گرفت. آنقدر تند تند می زد که حس می کرد ممکن است مثل یک بمب اتمی منفجر شود. ای کاش پایش قلم شده بود و آنجا نبود. ای کاش به صلابه کشیده می شد ولی هیچ وقت هیچ وقت آنجا نبود. حداقل ای کاش چشمش را در می آورد تا نتواند چیزی ببینند.

آرام حقیقیتی در خودش نهفته بود. او آرام و بی صدا فکر می کرد تا صدای زنگ در افکارش را مانند گردابی بهم ریخت. او آرام، آرام به سمت در حرکت کرد و بدون هیچ عجله ای در را باز کرد. موهای به رنگ کاراملی که آدم را یاد بسته های کیک کارامل می انداخت، همراه با چشمانی سبز مانند دشت لار مازندران. اما نمی شد جز چشم و موهای فرد چیز دیگری شناسایی کرد. مانند جاسوسی صورتش را پوشانده بود، با این حال آن فرد برای آرام خیلی آشنا بود. اما نمی دانست او را کجا دیده است.

او پرسید:"شما خانم آرام حقیقی هستید؟"

آرام، آرام سرش را تکان داد. اما او با آرام چه کار داشت؟

او نامه ی را از توی کیفش بیرون آورد، و آن را به آرام داد. آرام، با صدای آرام از او تشکر کرد و به نامه نگاه کرد. آدرس فرستنده رویش نخورده بود، اما آدرس خانه ی او کاملا دقیق و باجزییئات بود به شکلی که تنها پدر و مادرش آدرس خانه را آنقدر دقیق می دانستند. آرام می خواست از پستجی بپرسد که فرستنده ی نامه کیست ، اما هیچ کسی آنجا نبود.

حالا که کمی فکر می کرد، آن فرد هیچ شباهتی به پستچی نداشت. حتی کیف، یا علامتی روی لباس یا کلاهش نداشت که بخواهد نشانگر پستجی بودنش باشد. به هر حال، باید آن نامه را می خواند.

ای کاش نابینا بودی تا همه توی دردسر نمی افتادیم!

آرام حقیقی، امیدواریم مانند اسمت همانقدر آرام بمانی.

هنوز نمی دانی فرستنده های این نامه چه کسانی هستند؟ اشکالی ندارد، امیدوارم به بیماری آلزایمر دچار شده باشی تا به یاد نیاوری که آن روز، چند پلیس را با تیر زدیم، چه تعداد طلا و شمش برداشتیم،قیافه هایمان چه شکلی بود، یا همدیگر را به چه اسمی صدا می کردیم و شماره ی پلاک ماشین مان چی بود.

می دانم که تو آنجا ایستاده بودی و با دقت به صحنه ی سرقت ما از بانک نگاه می کردی. من دقیقا می دانم تو چه کسی هستی، و می دانم که استعدادت در حفظ کردن اطلاعات و به خاطر سپردنشان است. تو به جزیئات خیلی دقت می کنی ، در نتیجه اطلاعات بیشتری هم به دست می آوری!

از تو می خواهیم که دهنت قرص قرص بماند، و هیچ اطلاعاتی از ما به پلیس یا هر شخص دیگری که بخواهد رد ما را بزند ندهی. کلاغ ها برایم خبر آورده اند که همین چند روز پیش میخواستی راز بینمان را پیش یک پلیس تازه کار فاش کنی، میدانی گرگ های گله با آن پلیس تازه کار و بدبخت چه کاری کردند؟ شاید بهتر است ندانی! اما در انتهای نامه، شماره ی قبر و دریف اش را برایت نوشتم که هر وقت خواستی او را در بهشت زهرا ملاقات کنی. من میدانم که تو یک خواهر کوچکتر از خودت داری، همراه با پدر و مادرت. دلت می خواهد تمام مشخصات آنها را بگوییم؟ آرمیتا حقیقی، خواهر 13 ساله ی کوچکت، جهان بانو مادرت و پدرت بابک! اطلاعات دیگر آنها مثل چه غذایی دوست دارند یا معمولا چه رنگ لباسی می پوشند را همراه تاریخ تولد و فوت شان هم در نامه ی کوچک که داخل پاکت است شرح دادم. شاید با خودت فکر کنی آنها که فوت نکرده اند، اشتباه فکر می کنی، اگر به کسی ما را لو بدهی آنها را می کشم. بله ، پس دختر عاقلی باش و آرام بمان. اگر خانواده ات برایت مهم نیستند، ممکن است خودت را شکنجه کنم یا حتی بکشم. مثلا یک روز که از خواب بیدار شوی ببینی قلاده ی خار دار روی گردنت است که مجبوری ادامه ی زندگی ات را با آن بگذرانی، البته زندگی کردن چه فایده وقتی خوابیدن، غذا خوردن و پایین آوردن سر وجود ندارد؟ میدانی چرا؟ اگر وقتی قلاده روی گردنت باشد غذا بخوری یا بخوابی، گردنت توسط تیزی آن بریده می شود. برایت عکس اش را هم توی پاکت نامه گذاشتم.

پس عاقل باش و زیپ دهنت را بکش دختر جان، اگر می خواهی زنده بمانی!

با اردات، سارق های که دست به هر کاری می زنند

آرام حس می کرد دستانش زیر یک جرثقیل رفته و دستش دیگر بی حس شده است. با اینکه تابستان بود، احساس می کرد که خانه اش درست وسط قطب شمال فرود آمده و تمام بدنش از سرما می لرزید. شاید سرمای ترس بود. یعنی هم الان خانواده اش گروگان گرفته شده بودند، هم ممکن بود خودش را شکنجه دهند؟ آرام، دیگر نمی توانست در درون خودش آرام بماند. اما قلاده ی خار دار چیست؟ به درون پاکت نامه نگاهی انداخت، و وحشت وحشیانه ای به سراغش آمد. عکس را بیرون آورد.

چند عکس دیگر هم بود، که ترجیح داد نگاهی به آنها نی اندازد. آنها علاوه بر سارق قاتل هم بودند. سارق های روانی که باید راهی تیمارستان می شدند.

خششش

نامه ی از زیر در به درون خانه پرت شده بود. آرام دیگر طاقت نداشت، اما اگر نامه را نمی خواند ممکن بود بلای سر خانواده اش بیاید. پس این دفعه با عجله و بدون آرام و قرار به سمت در رفت ، جهید و نامه را گرفت. باید این یکی را هم می خواند. الان پیش خانواده اش نبود، آخر این چه زمانی برای تصمیم گیری بود که همراه آنها به سفر نرود و برای امتحانات دانشگاهش درس بخواند؟

او با ترس به پاکت نامه نگاه کرد. مانند پاکت نامه ی قبلی آن قدر دقیق آدرس را ننوشته بود، اما آدرس را درست و کامل بود. حتی فرستنده اش هم فرق می کرد، البته که آن هم ناشناس بود. آنجا نوشته شده بود، فرستنده: ناجی

عجیب بود. آرام نامه را باز کرد. با دست خطی افتضاح تر از یک بچه کلاس اولی، نامه نوشته شده بود.

دخترک بدبخت عزیز

آرامش زندگیت با یک اتفاق لوس بهم خورده ، من مثل برادرم خیلی خوب نامه نمی نویسم. بلد نیستم خیلی از جملات خفن و باحال بنویسم یا با کلمه هابازی کنم. ولی می دانم که کار برادرم درست نیست. برادرمو هیچ وقت تا این حد خشن و وحشی ندیده بودم. میدونی چیه؟ به نظرم حق تو نیست که همه چی سرت خراب بشه! می خواهم یک جورایی ناجی بشم. آخه چند روز پیش با چشای خودم دیدم که از مرد آبی داشت وسایل شکنجه های ترسناکی می خرید. احتمالا منو به خاطر داری! من همون زنم که همه صداش می کردن مونالیزا. فرانسوی نیستم این فقط لقبمه! (خدای من باز دوباره از حالت نوشتاری نوشتن خارج شدم و دارم گند میزنم به هرچی اصول نامه نویسه!) اما می توانم با توراحت باشم نه؟ ازت می خواهم یک کاری کنی، چون در هر صورت خانواده ات میمرن و برادرم روی گردنت قلابه ی خاردار قرار میده( باورت نمیشه حتی خرد کننده ی انگشت و چنگال دو سر رو هم توی اتاق کارش پیدا کردم! ) پس ازت می خواهم که مرگت رو بازسازی کنی و بگی از شدت ترس خودتو کشتی که به خانواده ات آسیبی نرسه، بعدش تغییر قیافه میدی و میای زیردست خودم. من ازت مراقبت می کنم و رازمونو به گور می برم. قبول کن که راه چاره ی دیگه ای برای مقابله با برادرم نداری. تازه من برادرمو راضی می کنم که خانواده تو آزاد کنه. بهم اعتماد کن. بعدش این نامه رو بسوزون که هیچ مدرکی وجود نداشته باشه خودتم به همونجایی که شاهد اتفاق بودی بیا. من اونجا منتظرتم. ساعت 6

از طرف یک ناجی

آرام گیج شده بود. باید به حرف کدام یک اعتماد می کرد؟ خواهری که هوس نجات زدن به سرش زده یا برادری که هوس قتل به سرش زده بود و هر کاری برای اینکه لو نرود بکند؟ هر نفسش ، از زمان انتخابش کم می کرد ، و هر ثانیه که می گذشت ، تصمیم گیری برایش سخت تر می شد.

حالا اگر شما جای آرام حقیقی بودید، به کدام خانه پناه می بردید؟ چه می کردید؟ آرامش خود را می توانستید حفظ کنید و حقیقت را آشکار کنید؟ یا ادامه ی زندگی تان را در فرار یا بردگی می گذراندید؟ این انتخاب شماست که ادامه ی داستان را رقم می زند.

اطلاعات وسایل شکنجه های که در داستان ذکر شد کاملا واقعی بوده و از این سایت آمده:(زیر 12 نره توی سایته لطفا)

https://list20.ir/20-most-brutal-torture-techniques-ever-devised/

عکس ها( روی فونت ها هم کار کردیم)



دزدینامه تهدید آمیزداستان جناییچرا داری تگ ها رو میخونی؟پایانی باز که پایانش با شماست به امید پایان بسته پایتان را توی پست نگذارید
یک دختر هستم که دنیای در ذهنم ساختم و با هر پست به کمی از اون سفر می کنم البته عاشق انیمه هستم و یک اتاکو هم هستم و همچنین یک ENFP واقعی! من یک استی هستم!(SKZ)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید