عرق از روی صورتش چکه میکرد. به خاطر چیزی سخت تر از 5 کیلومتر دویدن، به خاطر چیزی سخت تر از وزنه 2 کیلویی بلند کردن، به خاطر چیزی سخت تر از اینکه زیپ کیسه ی خوابت گیر کند، و تو توی عرق بمیری. چیزی سخت تر از همه ی اینها. نقاشی کردن.
درست است، نقاشی کردن. شاید بگوید:"برو بابا نقاشی کردن که کاری نداره!"
اما شما کاملا اشتباه فکر می کنید. این موضوع برای او صدق نمیکرد. آرزوی او از کودکی این بود که یک نقاش شود.هروز 1 ساعت زودتر از بقیه بیدار میشد، روی زمین سفت می نشست و شروع میکرد به نقاشی کشیدن. آن زمان ها مادرش کاملا با این موضوع مخالف بود. پس او فقط 50 دقیقه فرصت داشت نقاشی بکشد. 10 دقیقه ی آخر باید وسایلش را جمع میکرد و خودش را به خواب میزد. راستش را بخواهید، مادرش سیب از وسط نصف کرده ای شرلوک هلمز* بود.او با دقت هرچه تمام به همه چیز نگاه میکرد، ریز ترین جزئیات از زیر دستش در نمی رفتند. بخاطر همین او باید تمام رد پا ها و سرنخ های خودش را در عرض 10 دقیقه از بین می برد.
بعد از حدود 3 سال، یکی از اشراف زاده ها نقاشی او را دیدید.به او پیشنهاد داد که نقاش بشود. اگر خواست نقاش بشود، او ازش حمایت مالی می کند. او با ذوق و شوق پیش مادرش رفت، و بعد هزاران تلاش توانست او را راضی کند. او توانست به سختی با امکانات کم، تبدیل به یک نقاش بشود. بعدا معلوم شد آن اشراف زاده تقریبا برشکست شده بوده.مدت ها میگذرد و او در شهر شان معروف می شود. اما کم تر از یک سوم مردم شهر آدم های پولداری بودند، و میتوانستند با قیمت مناسب تابلو های او را بخرند. بعد از اینکه نون شان توی روغن بود، اتفاق هولناکی افتاد و آن مددکار مرد. علت مرگش هنوز مشخص نشده بود. اما وضع بعد از مرگ آن مددکار بد شد. چون نصف مشتری ها را او پیدا میکرد. زیرا او توی یک محله ی فقیر نشین مغازه اش را باز کرده بود. هروز تعداد سفارش ها کمتر می شد، و تعداد افرادی که توی مغازه پا می گذاشتند به هیچ رسیده بود.
در همین حین، او دیروز یک تلگراف دریافت کرد. یکی از معروف ترین نقاش های آن زمان از او درخواست کرده بود که برایش سفارشی گلی بکشد. و اگر اینکار را کند، نقاش قول میدهد که او را به عنوان کارآموز قبول کند. قبولی پیش یکی از معروف ترین نقاش های کشور؟! بی خیال! امکان ندارد.آن نقاش، از او خواسته بود نقاشی گلی را بکشد. او تا به حال گلی مانند آن گل ندیده بود. و تمام آن را از تصوراتش می کشید.
فکر میکنم حالا فهمیدید چرا نزدیک بود از استرس غش کند. اگر ذره ای از خط بیرون میزد، او پولی دیگر برای تهیه ی کاغذ نداشت. و اگر با همان 5 صدم میلی متر خط کوچک، آن را تحویل یکی از بزرگترین نقاش های کشور می داد، بی شک انگار که روی شانسش تف کرده بود.
قلبش محکم میزد.رنگ ها تازه بودند. بوی رنگ هنوز در اتاق می پیچید. او میتوانست شرط ببند تا 5 سال آینده رنگ ها خشک نمی شود. نقاشی تمام شده بود، و حالا او احساس آزادی میکرد. آن را تحویل مسئول آزمون نقاشی داد. که در نبودش از آن محافظت کند و البته آن را به نقاش معروف نشان بدهد. به او اعتماد داشت، ولی نمیدانست اگر مسئول آزمون را به بار کتک بگیرند، او را لو می دهد. هیچکس خبر نداشت، حتی مسئول آزمون.
شب بود و صدای قدم های طنین می انداخت. حس میکرد به موفیقت بزرگی رسیده است. آن نقاشی را بالاخره تمام کرده بود. نقاشی گلی که هیچ وقت ندیده بود و آن را از روی توصیف های نوشتاری نقاش معروف کشیده بود. صدای برخورد قطرات آب با فلز می آمد. بله، آن روز یک روز بارانی در پاریس بود. هر قطره که روی برج ایفل می افتاد، مانند یک ضرباهنگ صدا میکرد. او با خودش فکر کرد اگر قبول شود یکی از اولین چیز های که می کشد برج ایفل است.پاریس شهر زیبایی بود. ای کاش شهر خودش هم مانند آنجا آنقدر زیبا بود. لبخندی زد. روزی بارانی در شهر پاریس در فصل پاییز. همه ی پاریس مثل یک تابلو و ایده بود که منتظر نقاشی شدن بود. و این او را به وجد می آورد. او یک نقاش بود، پس باید به همه چی نگاه میکرد و تصویر آن را در ذهنش ثبت میکرد تا روزی از آن ایده بگیرد. فقط نگاه کردن و سکوت کردن. به قول مادرش ما دوتا چشم و گوش داریم و یک دهن. پس بهتر آن است که گوش و چشم دهیم و کمتر صحبت کنیم.
بجز زوج های عاشق پیشه، و چند رهگذر، شخصی دیگری در خیابان ها رصد نمی شد. تعداد افراد آدم های پاریس در نیمه شب خیلی کم بود. الان تقریبا ساعت 3 ی صبح بود. او با خودش فکر میکرد که نکند خراب کرده باشد؟ نکند چیزی را از قلم انداخته باشد؟ نکند بزرگترین شانس اش را خراب کرده باشد؟
هر اتفاقی ممکن بود. موضوعی بود که باعث تعجب او می شد. واقعا در ساعت 3 و 32 دقیقه خیابان های پاریس آنقدر خلوت است؟ یا نکند مردم از چیزی فرار کرده اند؟
روزی زمین خیس خیابان ها قدم می گذاشت. نوری روی صورتش افتاد. برای اولین بار در عمرش توانست چشمانش را نبندد و در مقابل نور مقاوت کند. اما این فقط 3 صدم ثانیه طول کشید.
و ماشینی به او زد. و او مرد.
اهالی آن شهر اعتقاد داشتند که آن گلی* که او کشیده بود، بدبختی می آورد. چند روز بعد از مرگ او، همه جا از آن گل رشد کرد. گل عنکبوتی قرمز. نمادبدبختی و مرگ. و سال های سال قاتل های زیادی برای اینکه قتل شان را گردن او بی اندازد از این داستان استفاده کردند. و تظاهر کردند او هستند که آمدند انتقام بگیرند. اما هیچکس نفهمید، آن راننده ی قاتل که بود؟
چه کسی میداند، شاید برنامه ی قتل او از قبل طراحی شده بود.شاید هم که نه، من مطمعنم.....
پرونده ی گل سرخ.
https://upload.wikimedia.org/wikipedi/commons/4/48/Red_Spider_Lily----Lycoris_radiata.jpg
https://files.virgool.io/upload/users/372700/posts/o8jk3utgz33g/zd4uh4ybtmjd.png
_____________________________________________________________________________________________
1-یک شخصیت در کتاب های معمایی، یک کاراگاه که کوچک ترین چیزی از دستش در نمی رود.
2- شاید باورتان نشود اما این گل واقعا وجود دارد و سمی است.ه
3- اطلاعات بیشتر در مورد این گل را میتوانید نگاه کنید از طریق لینک زیر:
4- اگر همراه با خواندن آهنگ گوش می دهید از طرف نویسنده پیشنهاد میشود که این آهنگ را موقع خواندن گوش بدهید: europes-skies
خیلی معنی اش زیاد نمیخوره ولی حس و حالی که میده خیلی با این متن هماهنگ هست. خیلی اتفاقی توانستم پیداش کنم.
چرا اسم این داستان را روز هنری گذاشتم؟
جوابش واضح است. چون سر کلاس هنر خانم یک اهنگ گذاشت و بچها هر چیزی گفتند، بعد از آن چیز هایی که گفته بودند یک رقص ساختیم. مال گروه ما برگ، مرگ،پاریس یا برج ایفل، فکر کردن بود. بعد من از چند کلمه استفاده کردم و یک داستان ساختم. و البته داستان مربوط به هنر هم میشود. روزی هم او وجود داشته و به هنر علاقه داشته.