سلام این شما و این سفرنامه ی بنده !
شاعر گوید:
شمالی رشتی تشتی زد
رشته پلویی به هم زد
ترجمه: این شمالی قصه ی ما در رشت زندگی می کرد. او در تشت لباس ها را شست. و رشته پلو برای نهار گذاشت.
روز اول: در راه
کلید واژه های یاداشت شده:
زیست-دویدن-حمام-جمع آوری خانه و کلاویس-عمه اللهه-استرس-منتظر-توی راه ماشین دایی-حفظ کردن تابلو ها-محمد علی خواب-زیتون ها- ورود نگار و شعر تفی- اسم هر کی شانسی کوچه-قصر اربابی، خانه نیمه کاره!- بارهای سنگین و پله های بی شمار-گرمای جهنمی-گرما زدگان که به مرز دیوانگی رسیده اند-روح های چادر-بد خواب و زود بیدار شو جمع
فکر کنید اولی صبحی چی حال می دهد؟
بله ، درست درس شیرین زیست! صبح روزی که باید به سفر می رفتیم، وی همچنان جوش گرفته بود که من عالم عالمانم. در این شرایط حتی باید قبل از سفر هم درس بخوانم. اما می دانید، جالب اینجاست که وقتی موقع درس خواندن است، من هرکاری می کنم که درس نخوانم 1 و زمانی که موقع درس خواندن نیست، من باید خودم را شقه شقه کنم که نه! الان زمان درس خواندن من است.
خلاصه بعد از کمی زیست خواندن شروع کردن به دویدن. بله، دویدن. نمی دانید منظورم چیست؟ خب راستش من به جای اینکه مثل آدم ورزش کنم یا آهنگ گوش کنم کار دیگه ای انجام می دهم. چرا وقتی می توانید همراه اکبر و کبری به بازار بروید چرا با آنها تک به تک بروید؟ هم زمان کمتری می گیرد هم پول کمتری درجا خرج می شود. من هم همزمان ورزش می کنم و می دودم ولی در همان حال آهنگ هم فرا می سپارم. آری!
خلاصه در آخر پدر و مادرم آنقدر مانند مگس دور سرم می چرخیدند که:" بروووووووووووووووووووووووو حمامممممممممممم"
در این جور مواقع، باید عقل خود را به کار بیاندازید. چون اگر در آن شرایط به حمام نروید ممکن است که بعدش مجبور باشید از رگبار تیری دمپایی همراه با کتاب فرار کنید.2
می دانید بدی بزرگ شدن چیست؟ این است که دیگر بهانه ی من کوچوکم و بلد نیستم را نمی شود جور کرد. و حالا که بزرگ شدی باید علاوه بر اینکه بر کار خویش برسید هیچ، تازه باید کار های دیگران الخصوص خواهر/برادر3 کوچکتران را هم انجام دهید. به همین سبب من مجبور شدم کل اتاق ها را جمع کنم. خدا بهتان رحم کند که شبیه من نباشید! اگر مانند من جزئی نگر باشید بدبخت می شوید. چرا؟ دلیل اش این است که شما ریزترین آشغال ها حتی آنهایی که به چشم نمی آیند را هم نمی بینید. مانند اسکنر تمام آشغال ها را می بینید و آن ها را جمع می کنید. می دانید نکته ی بد کجاست؟ اینجاست که خواهر/برادر کوچک تر شما شروع می کند هر چه را که شما جمع کردید، پخش زمین و زمان می کند. حالا هی من جمع کن، هی خواهرم بریز. این وضع تا زمانی ادامه دارد که فرشته ی نجاتی4 سر برسد و او را خام گوشی بازی یا انیمیشن کند. به همین سبب حمام مان هم بر آب شد و خیلی عرق ریختیم.
اگر شما هم مانند من خیلی زرنگ باشید باید همزمان که دارید جمع و جور می کنید به کار های مدرسه ی خود نیز برسید. اینجور به من نگاه نکنید، 9 روز علاف و بی کار بودم و هیچ تکلیفی یا مشقی انجام ندادم. حتی کلمه ی مدرسه را از مغزم پاک کردم. در حدی که به من می گفتید مدرسه یا چیز های از این نظیر، محکم می زدم توی گوش تان و فرار می کردم. خدا می داند کدام طلسمی روی پدر و مادرم بود که به من چیزی نگفتند. حالا نشسته بودم انیمشین کلاویس 5می دیدم یا به عبارتی گوش می دادم و جمع می کردم. معذرت می خواهم ننشسته بودم، عملا راه می رفتم و یکجا هم نمی شستم.
در این حال برایتان یاداشت کردم چه وسایلی را آوردم:
? کیف و تشکیلات لپ تاپ
? کتاب عقل و احساس
? کتاب علوم و دفتر علوم
? شیک فرز
? کتاب زبان
? پوشه کاربرگ
? دفتر کلاسوری
? هروز یک سوال
حال قرار بود عمه الهه، عمه ی مادرم به خانه ی ما بیاید. خلاصه آنقدر استرس داشتم خدا می داند. حتی شاعر هم شعری یا کمکی برای توصیف آن لحظات ندارد. اما می توانم بگویم هر چه بود گذشت. خدا را شکر به خیر و خوشی هم گذشت. قرار بر این شد چون ماشین بابابزرگم جا نداشت، من توی ماشین دایی مان بنشینم.
حالا مگر می رسیدیم؟ آقا یک ساعت صبر کن، دوتا ساعت صبر کن، سه ساعت... 6
در این میان من با پسر دایی ام بحث کردم که تو زود به خواب میروی، اما او قبول نداشت و معقتد بود که من زودتر از همه به خواب می روم. 7 چندی از بحث مان نگذشت بود که سرش را روی شانه ی من گذاشت و غش کرد. طبق پیش بینی من، او گرفت خوابید. حالا هی به من بگید خابالو!
شما وقتی حوصله ی تان در راه شمال می رود چه کاری می کنید؟ از آنجایی که وسط نشسته بودم، دید نسبتا خوبی داشتم. به همین خاطر تابلو ها را می خواندم. وقتی تابلو های تبلیغات تمام شد، شروع کردم به حفظ کردن تابلو های اطلاعاتی. البته این نامی است که من رویش گذاشتم. در حقیقت، منظورم آن تابلو های است که می گوید چند کیلومتر دیگر به شهر مورد نظرتان می رسید. و من علاف هر 5 کیلومتر ، 5 کیلومتر حساب می کردم. زمانی رسید که حتی حساب می کردم شهر ما که رشت بود چند برابر بیشتر یا کمتر با آن یکی شهر فاصله داشت.
کمی گذشت، جای ایستادیم تا به نماز و دست شویی برسیم. و بالاخره پسر دایی عزیزمان هم بیدار گشت. و ما وارد "رودبار" شدیم.آقا زیتون نگو، بلا بگو! هر جای را که نگاه می کردی داشت زیتون می فروخت، اگر نمی فروخت پس قطعا داشت روغن زیتون می فروخت. اگر نه زیتون و نه روغن زیتون نمی فروخت، پس شک نداشته باشید که داشت عصاره ی زیتون می فروخت! پس ماجرا دستتان آمد که آنجا چقدر بند و بسات زیتون بر پا بود. قشنگ یادم است، با دختر دایی و پسر دایی ام نشستیم تمام آن ها را شمردیم. حدس می زنید چندتا شدند؟ نه 20 تا،نه 30 تا و نه 40 تا، بلکه 102 تا مغازه ی که مربوط به زیتون بود را شمردیم. به نظرم جای اینکه اسم آنجا را "رودبار" می گذاشتند، بهتر بود "زیتون بار" می گذاشتند. تازه من که هیچ رودی ندیدم.
بعد زمانی که کمی توقف کردیم، سرو کله ی خواهرم پیدا شد. ای چشتمان روز بد نبیند! خواهرم برای خودش شعر ساخت. آن هم چه شعری! داشت بداهه می گفت اما یک بیت آن باعث شد ماشین از خنده ی ما بالا و پایین بپرد:
"نگار دوست تف زیاد داشته باشه"
خلاصه کل ماشین را خنده برداشت. اما می دانید، همه ادامه می دادند. و این شعر تبدیل شد به مسابقه تف! تف کی خوشگل تر است؟ تف کی رنگش قشنگ تر است8؟ خلاصه من هم این وسط می زدم توی سرم.
بالاخره به رشت رسیدیم، اما خانه کجا؟ به همین سبب که همگی حوصله ی شان سر نرود، من یک بازی طراحی کردم. از هر کوچه ی که رد می شدیم به ترتیب اسم افراد می شد. اسم من در ابتدا سجاد شد بعدش شقایق و در آخر رود پشت. دقیق یادم نمی آید اسم بقیه چی بود، اما یادم است که یکبار دختر دایی ام رجایی شد و پسر دایی ام نسترن!
بالاخره نشان فریاد کشید:" به مقصد رسیدید!"
ما همه چشمان مان را بستیم و دعا کردیم خانه ی خوبی باشد. شاید باورتان نشود خانه ی های زیبای آنجا بود، بجز یک خانه ما از همه ی خانه ی شیک و زیبای دیگر خوشمان آمد. و می دانید خانه ی که در آن می ماندیم دقیقا کدام بود؟ همان خانه ی که فکرش را نمی کردیم و ازش متنفر بودیم. و این است شانس گل گلی ما! البته خدا خیرشان بدهد که به ما جا داده اند وگرنه مجبور بودیم در خیابان بخوابیم. اما به هر حال تصورات مان و سناریو چینی هایمان بهم خورد دیگر.
حالا این شما و این ایرانیون بسی بار! بله، ما آنقدر بار داشتیم که می توانستیم 5 خانه را هم پر کنیم. حالا بار ها را بیار خانه! حدس بزنید بعدش چی شد؟ دیدیم هزارتا پله آنجاست که تا فردا صبح9 هم به خانه که بالای پله ها بود نمی رسیم! حالا بعد از آن همه، تریلون لیتر ها عرق کرده بودیم، و آنجا هم که گرم. می گویم گرم، به قول قدیمی ها گرم جهنمی ها! خدا بر سرتان نیاورد، همه گرما زده، دیوانه شدند. دختر دایی ام چرت و پرت مثبت هجده می گفت، آنها می رقصیدند، یکی به ناخون گیر زل زده بود، یکی غش کرده بود و اما من مثل یک انسان واقعی نشسته و به آنها می نگریدم. البته یادمان نرود که شده بودم سوژه ی مسخره بازی با اینکه تنها کسی که مثل انسان نشسته بودم من بودم، اما همه ی گرما زده گان دیوانه مرا به تمسخر می گرفتند. تا حالا از جوراب تا روسری تان مسخره تان کرده اند؟ اگر نکرده اند ، خوشا به حالتان!
ماه در آسمان دیگر داشت می رفت و این یعنی سلام بر خورشید! پس برای اینکه سلام بر خورشید نشویم، مجبور بودیم بخوابیم. البته پیش خودمان بماند، در آخر من سلام بر خورشید شدم. و اما مشکلات جا انداختن!
و از این سری دیالوگ ها همیشه شینده می شود:
-من کجا بخوابم؟
-من این بالشتو رو می خواهم.
- این پتوی خودمه!
- یک لحظه بزارین ما بزرگتر ها ببینیم داریم چیکار می کنیم؟
-مامان میشه من اونجا بخوابم؟
-خب تشکه سفته که!
-برین بیرون هر وقت جا ها رو انداختیم صداتون می کنیم بیایم تو!
و این شکلی شد که ما مجبور شدیم بیرون بی ایستیم! به اینجای موضوع فکر نکردین که یک سری نامحرم هم در داستان ما هستند نه؟ ولی کدام انسانی حوصله ی روسری پوشیدن را دارد؟ در نتیجه من و دختر دایی ام پتو انداختیم سرمان به نشانه ی که این چادرمان است!
دیگر از اینکه علف های زیر پایمان را گره می زدیم ، خسته شده بودم. تا زمانی که بالاخره به رختخواب رفتیم! اگر جز رفیق های صمیمی من نیستید، پس فکر کنم این حقیقت را نمی دانید. من جز 20 نفر برتر بد خواب ترین های جهان هستم. اما گره ی کار این جاست که تمام خانواده و دوست آشنایان من از آن دسته آدم هایی هستند که تا پلک روی هم می گذارند لالا می کنند. هیچ کدامشان نمی توانند رکورد های بی خوابی مرا بشکنند.
باور کنید خیلی بد است که همه خواب باشند و شما بیدار! بدین صورت که چپ را می نگرید همه چشم ها بسته، راست را که نگاه می کنید همه خروپف! و این شمایید که به آنها یا سقف زل زدید تا خواب تان ببرد. تازه من مثل آدم که خوابم نمی برد، باید الهاماتی بهم بشود تا بتوانم بخوابم..
و این شما و این خانمی که دیرترین انسان در خانه به خواب رفت و زودترین بیدار شد! و خدا می داند چطور زنده است!
پایان روز اول
_____________________________________________________________________________________________
1-حتی گاهی حاضرم قبر های انسان های بدبخت بیچاره را بکنم ولی آن موقع که وقت درس خواندن است ، درس نخوانم.
2-نکته: اگر پدر شما علاقه ی زیادی به کتاب دارد ، همچو پدر من، قطعا کتاب به شما پرتاب می کند به جای کمربند یا از این دسته!
3- من جادوگری چیزی نیستم که بدانم شما خواهر دارید یا برادر!
4-حالا شانس بیاورید به موقع و قبل از گیس و گیس کشی برسند. معمولا این افراد پدر و مادر هستند که از گوشی خود برای سلامتی شما می گذرند. اما بعضی از پدر و مادران اعتقاد دارند که یک زخم دزد دریایی روی چشمان بچه هایشان به یک خط روی گوشی نمی ارزد.
5- ما برای یکی از تکالیف دینی قرار بود انیمشین کلایس را ببینیم و برداشت مان را ازش بنویسم. و من آن را ندیده بودم.
6- بیاید به این فکر نکنیم نزدیک شش، نه ساعت در راه بودیم.
7- موقع برگشت از شمال، پارسال، ما ساعت 2 تا 4 در راه بودیم. و پسر دایی ام از لحظه ی کفشش کف ماشین را لمس کرد خوابید و من یک سر تا آخرش بیدار بودم. مانند پدربزرگم ، تنها یک تنه همراه او بیدار ماندم.
8- خواهرم همه چیز را صورتی دوست دارد، بخاطر همین می گفت که تف من صورتی است و هر کسی تف اش را رنگی که دوست داشت می نامید!
9-نویسنده ی این داستان کمی اغراق به خرج داده است، در حقیقت بیشتر از یک ربع طول نکشید اما برای نویسنده حدود نیم قرن طول کشید.