روز دوم: عرق خود را در بیاورید!
کلید واژه ها: سفرنامه نویس-تا در حد مرگ بازی کردن و عرق ریزی- حنا خانم-دنیا برعکس می شود( ضحی می خوابد و نغمه بیدار می ماند بازی کند)-دریای نصف شبی- جابه جایی
آنقدر برای تکالفیم استرس داشتم که ترجیح دادم از اولین صبحانه شمالی ام بگذرم.فکر کنید همه بسات سفره را پهن کرده اند و شما آن وسط دارید با لپ تاب سفرنامه می نویسید. آخر می دانید ما که نباید مثل "قصه های مجید"1 در دفترمان سفرنامه بنویسیم. لاعقل ما کمی باید تکنولوژی بازی در می آوردیم و به جای اینکه یک دفتر در دست بگیریم و 24 ساعته در حال نوشتن باشیم در لپ تاب یا حداقل گوشی چیزی اتفاقات را به ثبت برسانیم. شاید ندانید ولی من خیلی خیلی روی وسایلم حساسم. حس می کنم بچه هایم هستند2. و دایی ام از این موضوع سو استفاده کرد. توپم را قاپیدند و دست رشته بازی کردند. اما لحظاتی بعد به دو گروه تقسیم شده بودیم.
گروه دایی مهدی و گروه من! اول صبحی عرق خودمان را حسابی در آوردیم.
بعدش من و دختر دایی ام نشستیم پیش حنا خانم. نه حنا خانم که نه! در حقیقت دختر دایی ام لطف کرد و برایم حنا زد. بخاطر این بهش گفتم حنا خانم، چون مارک حنا عایشه بود. و خب عایشه اسم دختر است. اگر مادرم نبود، حتی روی گلویم و چشمانم را هم می زدم. اما بیشتر دستانم را زدم.
خلاصه بعد نهاری دختر دایی ام خوابید و من که همیشه می خوابم بازی کردم. به عبارتی دنیا برعکس شد! وسط های عصر که بود گفتند بریم دریا چایی بزنیم! رفتیم دریا و رگ ایرانی همه بالا زد. آنها نشستند و چای خوردند.3 من و دختر دایی ام یک نگاه بهم کردیم، گفتیم ما اینجا کاسب نمی شویم. او یک کیک از توی ماشین دایی برداشت و من اسمارتیزی که در کیفم قایم کرده بودم را برداشتم. رفتیم در ماشین و شروع به هام هام کردیم. این قضیه را فراموش نکنیم که شیطان به جانم افتاد. بخاطر همین ایده ی ترسناکی برای سربه سر گذاشتن پسر دایی ام به ذهنم رسید. از آنجایی می دانستم که دختر دایی ام کیک را خورده بود، و پسر دایی ام شیفته و عاشق کیک بود، نقشه ی شیطانی ریختم. به دختر دایی ام توضیح دادم که اگر توی آشغال کیک را جوری پر کند و جوری آن را ببند که انگار سالم است خیلی باحال می شود. بعد با خودم فکر می کردم چه کسی گول ما را می خورد و عاشق کیک است؟ جواب پسر دایی ام بود. اما می دانید این ایده از کجا به ذهنم رسید؟ از آنجایی که دیدم دختر دایی ام خیلی حرفه آن را باز کرده و من برای اینکه آشغال ها را یک دسته کنم آشغال اسمارتیز را در آن گذاشتم. شاید باورتان نشود ولی دستمال گذاشتیم در آن. بعد توی ماشین دایی ام مخفی شدیم و در را از ترس قفل کردیم. بله بعدش حمله ور شد، ولی ما در امان بودیم خداروشکر. دایی ام در ماشین با ما در مورد این صحبت کرد که خب او هم می تواند با ما شوخی کند. من هم از ترس، ناگهان عقلم به کار افتاد. آخر دختر دایی ام پنج ساعت داشت توضیح می داد که او هم مارا اذیت کرده. اما جمله ی من نجات مان داد. شاید وقتی می ترسم عقلم بیشتر به کار می افتد و روی خودم بیشتر متمرکز می شوم.
-خب دایی این شکلی که نیست. من خودم آدمی هستم که براش جبران می کنم. مثلا میرم باهاش بازی می کنم.
و آنجا بود که دایی ام کارم را تایید کرد. او گفت آدم های کمی هستند که بخواهند کار بدشان یا شوخی شان را جبران کنند.
شب که همه خسته و کوفته به خانه رسیدند، تازه ما باید جا به جا می شدیم. من ، مادرم و نگار به اتاقی که حسنا اینها در آن ساکن بودند رفتیم و آن شب خوابیدیم. از بدی های اتاق مشترک دو خانواده برایتان بگوییم، این است که در اتاق را باز کنید و انسان بدبخت بیچاره ی بدون لباس ببینید. سپس با چشمان گشاد شده بگید:"ببخشید" و در را محکم ببینید. در آخر هردو نفر وانمود می کنند شتر دیده اند، ندیده اند!
در آخر روی تخت نرم و گرم خوابم برد.
_____________________________________________________________________________________________
1-قصه های مجید مجموعه سینمایی است که اثری ازهوشنگ مرادی کرمانی است.
2-خدا آن روزی که بچه دار شوم را کمک برساند، دیگر فکر کنید روی آنها چقدر احساس می شوم که نمی گذارم بدون اجازه ی من نفس بکشند!
3- بیاین به این فکر نکنی که از نیم کیلو تخمه، 2 کیلو پوست تخمه هم در کنار 5 تریلیون لیوان ته مانده چای روی دستمان ماند.