ویرگول
ورودثبت نام
Naghmeh.Ilbeigi
Naghmeh.Ilbeigi
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

سفرنامه ی من قسمت سوم

به نام خدا

روز سوم: ای کاش تنها دقدقه ام گرفتن آب شش هام بود، ولی حیف ماهی نیستم!

کیلد واژه های یاداشت شده:آکواریوم-تلفن سیاه-جا شدن سه نفر روی تخت دو نفره

-خوشگل من، خوشگل من، بیدارشو. بیدارشو می خواهیم بریم آکواریوم.

خدا به همه از این پدربزرگان مهربان عطا کند. اگر من بودم، نوه ام را که تقریبا آخرین نفر بیدار شده را خیلی وحشتناک تر صدا می کردم. دوتا داد می زدم، یه آب جوش هم خالی می کردم روی پیراهن اش ، یه چندتا پس گردنی هم نوش جان می کرد. در نتیجه بهتر است بزارید در همین سن بمانم، احتمالا وقتی بزرگ شوم دیگر فن های می زنم که خرس های که در خواب زمستانی هستند را هم بیدار می کنم. دیگر هیچکسی از دستم در نمی رود، و تمام این سال های که مرا از خواب ناز و زیبایم بیدار کردند را تلافی می کنم.

آنقدر زود به آنجا رفته بودیم که چشمان پاسبان آنجا هنوز باز نشده بود.

او دیالوگ خنده داری گفت:" می گرفتین یه ذره می خوابیدین. اینجا 11 باز می کند! و الان ساعت یه ربع به ده است."

و این یعنی ما نزدیک یک ساعت و یک ربع زودتر از باز شدن آکواریوم به آنجا آمده بودیم. با خودمان فکر کردیم اگر به دریا برویم خیلی دیر می شود. پس به پاساژی که در آنجا بود رفتیم. آنقدر بدم میاد که هدف رفتن به پاساژ یا مراکز خرید ، فقط نگاهی انداختن باشد. این یک قانون است که وقتی نمی خواهید چیزی بخرید همه چیز آنقدر خوب و قیمت مناسب به نظر می آید که خدا می داند. اما وقتی قصد خرید دارید، حس می کنید همه ی وسیله های کل آن مغازه به اندازه ی 1 هزار تومان پول شما هم نمی ارزد. و خب می دانید مثل همیشه، همه چی خیلی زیبا بود ولی ما قصد خرید نداشتیم. من را که می شناسید، آخرش بالا و پایین می آیم که شده 2 تا باقالی هم باید بخریم. دقیق یادم نمی آید مجبور کردم مادرم چه باقا لی لی برایم بخرد اما جمله ی او یادم نمی رود.

-نگاه کن، هیچکی هیچی نخریده!

بعد از آن نوبت رسید به آکواریوم. یادم است بلیت بزرگسالان 200 و خورده ای و بلیت بچه های زیر 12 سال 100 و خورده ای بود. تازه برای توریست1های خارجی هم 300 و خورده ای تومان بود. من و دختر دایی ام لبخند شیطانی روی صورتمان نقش بست. ما خودمان را بچه ی زیر 12 ساله معرفی کردیم و بدین ترتیب پول کمتری از جیب مان خرج شد.

من کاملا آماده، رفتم و عکاس شدم. از همه چی عکس می گرفتم. مخصوصا که می خواستم همه ی آن را به پدرم نشان بدهم. بعد از گروه خودمان جا ماندم. ولی خودم را جمع و جور کردم از بعضی ها عکس نگرفتم. به همین سبب توانستم خودم را به گروه برسانم. و حالا که رساندم دیدم آنها چقدر کند هستند! بخاطر همین بدو بدو، رفتم و جلو جلو عکاسی می کردم و حتی به پشت سرمم هم نگاهی نمی انداختم. پسر دایی ام ، مادرم و خواهرم بدو بدو هم دنبال من راه افتادم. آنقدر جلو رفتیم که دیگر گروه خودمان را ندیدم. خلاصه از پله ها هم بالا رفتیم و باز هم من جلوتر رفتم. آنقدر جلو رفتم که به آخر آکواریوم رسیدم. در حدی که نمی دانستم کجام و مادر، پسر دایی و خواهرم کجا هستند. به همین دلیل برگشتم و رفتم از پله ها پایین آنقدر رفتم تا به گروه خودمان رسیدم. به همه ی آنها توضیح دادم کجا بودیم. و همه می گفتند کجا بودی؟ ولی معلوم شد من همه رو گیج کرده بودم، هم آن کسانی که جلو جلو رفتند هم آن کسانی که آهسته آمدند. بعد از خودم دوباره جلو جلو رفتم تا مادرم را در طبقه بالا پیدا کردم. بعد از قرنی صبر کردن کل گروه در طبقه ی بالا جمع شدند.

من و پسر دایی ام که دیگر کل آن طبقه را از کف دستمان هم بهتر می شناختیم، خسته و کنجکاو به سمت مغازه ی اسباب بازی رفتیم.

ناگهان آن خانم برگشت گفت:" بچها خانواده تون کجان؟"

شاید شما دارید الان این جمله را می خوانید او را با لحنی آرامش دهنده و مهربان تصور کنید، اما در حقیقت با اعصبانیت و کسی که انگار می خواهد بخاطر اشتباه مان ما را بزند بخوانید.

آخر من نمی فهمم این چه طراحی است که از خودشان در آورده اند که اگر وارد مغازه شوید دیگر نمی توانید برگردید! البته راه برگشتی برای انسان های همچو من و پسر دایی ام هست ولی خب حالا مگر طراحی مغازه کم آوردید که اینگونه می کنید!

چشمتان روز بد نبیند! برای چه چقدر این جمله را می گویم؟ چون امیدوارم به چشم پزشکی نروید. آنجا یک مغازه ی بود که هر عکسی را که دلتان می خواست می دادید و آنها روی ماگ برایتان چاپش می کردند. و آنجا ناگهان همه خواستند ماگ دار بشوند. می دانید هر ماگ چند دقیقه طول می کشید؟ 15 دقیقه تا 20 دقیقه طول می کشید. و آیا می دانید چند نفر بودیم؟ 15 نفر!

البته که همه ی مان ماگ نخریدیم ولی من انگار به اندازه ی 15 نفر ، 15 دقیقه ای صبر کردم. من باید حواسم به خواهرم می بود. شاید باورتان نشود، ولی خواهرم یک دوستی آنجا پیدا کرد که زبانش را نمی فهمید! و منم نمی فهمیدم چی می گوید. اما همینطور دوست بودند، فکر کنید!

بعد من بالاخره خواهرم را آرام کردم و او را مجبور کردم روی یک صندلی بنشیند. از آن صندلی چسبیده ها که چند نفر رویش می نشینند را می گویم. من هم بغل دست خواهرم نشسته بودم. تمام مدت 4هزار چشمی مواظبش بودم. خدا شاهد است، یک لحظه برگشتم و آن سمت را نگاه کردم. او مانند یک شیرجه زن، خیلی زرشکی افتاد توی گلدان بغل صندلی! بعد به طرز عجیبی دیدم مردم دارند آن سمتی که نگار نشسته جمع می شوند. سرم را برگرداندم و دیدم بلـــه! خواهرم توی آن گلدون خار خاری گیر افتاده و کاملا کلافه است. من هم هول شدم و به سرعت او را نجات دادم. می دانید نکته ی خنده دار کجاست؟ پاکت شیری که داشت می خورد، لای آن خار ها گیر کرد.

بعد از چندین سال نوری، بالاخره به مغازه ی نفرین شده همراه با خانواده هامون رفتیم. حدس بزنید قصد مان آنجا چه بود؟ بله، نگاه کردند. زیبا نیست؟ به نظرم این شانس گل بهاری من آنقدر زیباست که می تواند چشم تمام حسودان را کور کند!

یادم رفت بهتان بگوییم که پسر دایی ام و محمدرضا را به مکان تفریحی بردند ولی ما را نبردند. اما بالاخره ما را هم بردند. من سوار دستگاه موتور بازی شدم. بهتان بگوییم که خیلی گند زدم. معمولا توی ماشین بازی بهتر عمل می کنم. نگار هم به بهشت بچه ها رفت! یک قسمتی بود فقط مخصوصا همسن و سال های او، پر از سرسره، ترامپولینگ و...
آنگاه با حصرت نگاه کردم که شاید بچه شوم و کمی بازی کنم!

بعد از آن به هزار زحمت و علافی به خانه رسیدیم. دختر دایی ام که گیر داده بوده بیا بلک پون2 که یک فیلم ترسناک را هم هست ببینیم. راستش من خاطره ی خوبی از فیلم های ترسناک ندارم، چون وقتی بچه بودم فیلم ترسناک دیده بودم و تا مدتها کابوسم بودند.و هی آن دست آن دست می کردم. از قضا کائنات هم با من همراه شدند و هر اتفاقی می افتاد که من این فیلم را نبینم. برق می رفت، شارژ گم می شد، فیلم پیدا نمی شد، وقت مناسبش نبود و...

و آن فیلم ترسناک را در آخر نصفه شب تا ساعت 1 دیدیم. بله، اما جالب اینجاست که تمام مدتی که من مریض بودم این فیلم را می دیدم و آن را دنبال می کردم. به گونه ای طرفدارش شدم! بعد وقتی نصف شب پا به اتاق گذاشتم، با مادربزرگم روبرو شدم که روی آن تختی که من خوابیده بودم، خوابیده بود. و مادرم گفت برای اینکه صاحبخانه ها روی زمین نخوابند مادر بزرگم آنجا خوابیده. خلاصه من ، مادرم و خواهرم هر سه خودمان را توی تخت سه نفره به زور جا کردیم. اما خودمانیم ها، تشک آن یکی تخته خیلی نرم تر بود.

_____________________________________________________________________________________________

1-یادش بخیر، من وقتی بچه بودم همیشه تروریست را با توریست قاطی می کردم. جدی شما باهم قاطی نمی گرفتید؟ فقط جای ر و و عوض می شود همراه با یک ر اضافه!

2- Black phone یا تلفن سیاه فیلم ترسناک ساخت سال 2021 است که دختر دایی من phone به معنی تلفن را اشتباهی پون خوانده بود.

سفرنامهسفرنامه شمالسفرنامه ی نغمهقسمت سومچرا داری تگ هارو میخونی؟
یک دختر هستم که دنیای در ذهنم ساختم و با هر پست به کمی از اون سفر می کنم البته عاشق انیمه هستم و یک اتاکو هم هستم و همچنین یک ENFP واقعی! من یک استی هستم!(SKZ)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید