روز پنجم: هی هی ، هوی هوی!
کلید واژه ها:پاساژکاسپین-کمی ناراحتی-خداحافظی!
اول صبح با صدای خواهرم و پسردایی ام بیدار شدم. به پسردایی ام شب قبل قول داده بودم که تیزبین یا به قول خودش تند و تیز بازی کنیم. من، پسر دایی ام و محمدرضا بازی کردیم. اما می دانید بازی با پسرا آخرش چه شکلی می شود، می افتند به جان هم و کتک کاری دیگر. در آخر هم جرزنی و فحش های گهربار! همیشه وقتی با پسربچه ها بازی می کنم آخرش این شکلی نمی شود. شاید اگر پسر بودم می توانستم دلیلش را بگوییم. ولی حالا حرفی ندارم. بعد از ساعاتی بازی و صبحانه گفتند که جمع کنید بریم پاساژ. در ماشین اتفاق خاصی نیافتد فقط متوجه شدیم که این دفعه چه اشتباهی کردیم که دیرتر بیدار شدیم و دیر آمدیم. می شد حدس زد در ترافیک هم گیر کردیم. بعد از آن وارد پاساژ شدیم به قصد خرید! توجه داشته باشید اینکه قصد خرید داشته باشید خیلی خیلی مهم است. وقتی قصد نگاه کردن دارید پاساژ یا مراکز خرید به درد نمی خورند.
اما نماز نباید فراموش شود. بعد از نماز و این حرفها من و دختر دایی ام رفتیم به سراغ چرخیدن توی پاساژ. هرلباسی که می دیدیم قیمت بسیار خوبی داشت و جنسش عالی بود. تازه همه ی لباس ها را می پسندیدیم. این تا زمانی بود که دایی و زن دایی ام را صدا کردیم. آن موقع همان فروشگاه و لباس ها تغییر خیلی عجیبی کردند. همه ی شان گران و بد جنس شدند. حتی دیگر یک دانه اش را هم نمی پسندیدیم. مادر و پسر دایی ام را که با ماشین حسنا اینها هم رفته بودند بالاخره به ما رسیده اند. و رفتیم کلی لباس خریدیم. پیش خودمان بماند ولی چون داشتیم ضعف می کردیم ساندویچ کالباسی زدیم به بدن. خلاصه رفتیم به مغازه آقا یاسر که اسم مغازه "رز قرمز" بود. بله، خوب هم تبلیغ می کنم! از آنجا هزار چیز خریدند. در این بین من و دختر دایی ام که خسته شدیم شروع کردیم دوباره در پاساژ چرخ زدن. ولی این دقعه قصد خرید را هم داشتیم ها! بهتان نمی گویم چی خریدم ولی قشنگ است. یادتان است که گفتم قمقمه ام را جا گذاشتم؟ در عوض دایی ام برایم از آنجا قمقمه خرید.
در راه برگشت من هم حالم بد شده بود. چرت و پرت می گفتم و دیگر برایم مهم نبود الان روسری ام چه شکلی است. اگر از دور مرا می دید فکر می کردید 4 شیشه مشروب خوردم. زمانی که رسیدیم خانه، من ورژن هاپویی ام فعال شد. مرا به این شکل مهربانی و انسان سالم نبینید من خشمگین ترین خشمگین ترین هام! خلاصه از بزرگ تا کوچک را با چشم غره ی "خفه شو یا با دستای خودم خفت می کنم" نگاه می کردم. نمی خواهم دقیق در مورد چیزی که مرا ناراحت کرد صحبت کنم اما بیاید در موردش صحبت نکنیم. ولی در حد کوچکی می توانم برایتان بگویم.
می دانید چه چیزی ناراحتم می کند؟ هر انسانی یک کاسه ی صبر دارد. خب بالاخره آن هم پر می شود. و امروز من هم پر شدم. نمی خواهم از جزئیات برایتان بگویم. فکر می کنید برای چی عروسک مورد علاقه ام "شیک و فرز" را آوردم؟ برای اینکه او همیشه در مواقعی که ناراحتم مانند مادرم در کنارم است. اما من یک چیز مهمی در این سفر یاد گرفتم.
هیچ وقت برای دیگران نبخش یا محبت نکن.
چرا؟ بخاطر اینکه همه ی اینها برای اینکه روحت بزرگ باشد. ما نمی خواهیم مثل یک کالای بی نقص فقط از ظاهر باشیم. باید روحمان را هم تقویت کنیم.
پس می دانید درست است که لیتر ها اشک ریختم و سردرد گرفتم. اما ارزشش را داشت. البته بهتان بگویم که وقتی گریه می کنم آنقدر خوشگل می شوم! صورتم سفید تر ، لب هایم قرمز تر و چشمانم بزرگ تر می شود.
و همه ی اینها تمام شد، لحظات خوش، خنده ها، اعصبانیت ها، سردرد و انواع بدن درد ها، نصحیت ها، کرم ریزی ها، عرق ریزی ها، خستگی ها، منظره ها، بالشت های روسریی و... واقعا؟ انقدر زود تمام شد؟ چه کسی فکرش را می کرد؟ بالاخره تمام می شود؟ دلم می خواست تا ابد عید می ماند... می دانید حافظه ام دارد چیکار می کند؟ او دارد تمام سفر را مانند فیلمی که روی دور تند باشد، نشان می دهد.
امیدوارم از سفرنامه ی من خوشتان آمده باشد امشب قرار است برویم. به امید دیدار!
امیدوارم سفرنامه ی شما را هم ببینم!