--سال 1404 را به تمامی هم وطنانم تبریک می گم!
ناگهان زمین لرزید و همه پایشان را به زمین کوبیدند و به هوا پریدند. بچه های کوچک جیغ می زدند،
مرد های بزرگ هم نعره! از آن طرف هم خانم های فامیل کف می زدند. ماهی در تنگ هم از شنیدن
جمله مکرر "عیدتان مبارک!" گیج شده بود و خودش را به تنگ می کوبید.
و این می دانید یعنی چی؟ یعنی هفت خان رستم برای یک پشه ای بینوا مثل من!
من باید مواظب باشم زیر پای این گولاخ ها له نشوم، لای دست شان گیر نکنم یا حتی اشتباهی به چاه
عمیقِ حلق آنها نروم!
موتور بال هایم را با سرعت روشن می کنم تا بتوانم از این طرف پذیرایی به آن طرف برسم، بدون
اینکه آن وسط شهید بشوم. اما از بدختِ بد من، دایی خانواده که عین گوریل بالا و پایین می پرید با یک
دست مرا به سمت دیوار شوت کرد. از دست این مرد سیبلویی گولاخ! خیلی راحت مرا از مسیر اصلی
به یک مسیر دیگر عین یک پشه، شوت کرد. البته صبر کنید ببینم، من هم یک پشه هستم! اما این را
توهین در نظر می گیرم که همیشه ملت پشه ها را کیش کیش و شوت می کنند!
من عین یک نیمرو به دیوار چسبیده بودم. حالا چطوری این بال های نازنیم را از این دیوار مزخرف
جدا کنم؟
کمی تکان تکان می خورم اما شپلق می افتم روی زمین!
وای خدا ی من الان حتما یکی از آن احمق ها مرا زیر پایش له می کند! باید هرچه سریع تر پرواز کنم!
موتور بال هایم را دوباره روشن می کنم و صدای ویز ویزش در می آید. خوب است، می توانم پرواز
کنم. این ویز ویز عین موتور می ماند، دیده اید وقتی ماشین را استارت می کنید صدای مخصوص
خودش را دارد؟ وقتی هم استارت بال ها را بزنید ویز ویزش در می آید. هیچ وقت نفهمیدم چرا این صدا
که بهترین موسیقی ست، روی مخ انسان هاست.
با یک بال لنگ آرام آرام به سمت هدفم پرواز می کنم. تمام تلاشم را می کنم حمله های بقیه اعضای
خانواده را جا خالی بدهم. البته هیچ کدام از آنها حواسش به من نیست. آنها مشغول خوشحالی کردن
هستند. برای چی؟ برای اینکه این کره ی زمین یک دور دیگر دور خودش چرخیده. چقدر به زمین
حسودیم می شود، هیچکس وقتی من قر می دهم خوشحال نمی شود. معمولا مگس کش یا اسپری از جیب
شان در می آورند.
به هر زحمتی بود بالاخره خودم را رساندم بالای سر هدفم. چشمان درشت او برق می زد. حتما این بچه
ی احمق مرا با اسباب بازی اشتباه گرفته است. وایسا ببینم ، موهایش کجاست؟! نکند مریضی داشته باشد
و اگر او را نیش بزنم بیماری بی مویی بگیرم؟! صبر کنید، چه مزخرفاتی دارم می گویم؟ اصلا پشه ها
مو ندارند.
بچه ی کچل لبخندی به من می زند. آخی! چقدر گوگولی! اسمش چی بود این بچه ی آدمیزاد؟ آهان نوزاد!
نه، من نباید خر بشوم و گول ظاهر بامزه اش را بخورم. من باید او را نیش بزنم. خب خب، بهترین
مکان کجا می تواند باشد؟ روی دماغش؟ بالای پیشانی؟ شاید هم روی گوشش؟ نه.. بهترین مکان می
تواند روی لپ این بچه ی کچل باشد. آماده ی حرکت هستید؟ سه، دو و یک!
مثل یک فانتوم جنگنده با تمام قوا می پرم روی لپ بچه و نیشم را عین سوزن ته گرد در لپش فرو می
روم. ای جانم، عجب بافت لطیفی دارد. انگار که این بچه ها هزاران بار با شامپو لطیفه شسته باشند.
اصلا یک لحظه هم فکر نکنید اسپانسر نوشته های من شامپو لطیفه است و دارم تبلیغ اش را می کنم!
بعد از مدتی دست از خوردن خون بچه کچل دست می کشم و دایره ی قرمز رنگی بلافاصله روی لپش
ظاهر می شد. البته دماغش هم دارد قرمز می شود. اوه اوه، بهتر است تا زیر دست و پا له نشدم و این
بچه هم زیر گریه نزده، از اینجا جیم کری بشوم! ببخشید منظورم این است که جیم بشوم.
یواشکی روی یکی از تابلو های پذیرایی می نشینم. بعد از اینکه اشک های بچه کچل مانند قند و نبات
روی گونه هایش می چکد، مادرش به سمت او حرکت می کند. این بهترین موقعیت برای یک نیش دیگر
است! فکر می کنید خون او چه مزه ای دارد؟ ممکن است مزه ی قیمه بدهد؟ چون خودم دیدم سر سفره
ی نهار، چطور این زن قیمه ها را می بلعید.
به محض اینکه زن قیمه خور دستش را دراز می کند تا بچه ی کچل را بغل کند می پرم به سمت لپ
های او!
از شانس بدم، همان لحظه زن قیمه خور سرش را کج می کند و من تاپالاق می افتم روی زمین. دوباره!
فکر می کنم باید از مهرداد بال فروش، یک جفت بال جدید بخرم.
مهرداد بال فروش فقط بال نمی فروشد، دقیقا شبیه اصغر آقا بقال محله ی شماست، از شیر مرغ تا جان
آمیزاد در فروشگاه مهرداد پیدا می شود. این بال های که دارم دیگر به درد لای جرز دیوار هم نمی
خورند.
من برای تلافی چرخی می زنم و گازی از پای زن قیمه خور می گیرم و جیغش به هوا می رود. اَه اَه،
هرچه بچه ی این زن قیمه خور، خونش مزه ی شرین و طلا می داد، مزه ی خون این زن شبیه لپه،
عدس، لوبیا و حبوبات می دهد. شرط می بندم یک پا خورشت خور حرفه ای است.
ولی می دانید، اینکه خون شما مزه ی حبوبات بدهد، اصلا جالب نیست. خود شما آیا حاضر هستید خام
خام از این خزعبلات بخورید؟!
غلت می زنم و خودم را زیر مبل مخفی می کنم. الان دیگر احتمالا یواش یواش از وجود من دارند با
خبر می شوند. باید نقشه ای بکشم!
-مامان، چی شدی؟!
این هم بچه ی همان خانم قیمه خور است، منتها این یکی کچل نیست و مو دارد.
+ هیچی عزیزم، فکر کنم پشه نیشم زد!
-خودم تیکه تیکه اش می کنم! کسی حق نداره مامان منو نیش بزنه!
بیا برو بچه! چقدر هارت و پورت می کنی! مثلا با یک فسقله قد فکر کرده کی هست؟! این بچه مطمئنم
سنش دو رقمی هم نیست، بعد برای یک پشه ی دنیا دیده و بزرگسالی مثل من قمپز در می کند! عجب
زمانه ای شده ها! اصلا حالا که اینطور است، باید یک نیشی هم به این بچه پرو بزنم تا حساب کار
دستش بیاید.
اما بال هایم که ترکیده! چیکار کنم؟! خودش است، زنگ می زنم اسنپ مگس ، یک جفت بال تر و تمیز
برایم بیاورد. اگر به مهرداد بال فروش الان بگویم، احتمالا دو هفته ی دیگر بال هایم آماده می شود.
-ماماننننننننننننننننن!
پسربچه ی مو دار با صورتی گریان به سمت مادرش یورش می آورد و دستانش را نشان می دهد. از
شاهکار خودم راضی هستم. به عبارتی رسما آنقدر این بچه ی مو دار را نیش زدم که مثل تتو شده است.
البته درست کردن این شاهکار بدون اسنپ مگس غیر ممکن بود. به شما هم پیشنهاد می کنم همیشه از
اسنپ مگس چیز و میز هایتان را سفارش دهید.
می بینم که همه دور این فسقله بچه ی مو دار حلقه زدن و دلداری اش می دهند. اَه اَه، چه سوسول! مگر
همین بچه نبود که قپی می آمد که می خواهد بزند مرا به هفت روش سامورایی حلقه حلقه کند؟!
نور لامپ می افتد روی هدف جدید من! به به! یک الدنگ جوان با صورتی جوش جوشی! راستش را
بخواهید، لپ هایش را نمی خواهم نیش بزنم، بیشتر علاقه ی خاصی به گردن او دارم که زیر نور لامپ
می درخشد.
با تمام سرعت دوباره حمله می کنم اما ناگهان احساس می کنم توی دریای نمک غرق شده ام. پسرک
جوش جوشی، این خون است تو داری یا سدیم کلرید خالص؟!
به سرعت نیشم را بیرون می کشم، مطمئنم این الدنگ برای هر وعده حداقل یک کیلو نمک روی غذایش
خالی می کند. چطور است خون هر کدام از اعضای این خانواده مزه ی عجیبی می دهد و مزه ی هیچ
کدام شبیه مزه ی یک خون عادی نیست؟! کم مونده خون یکی از این احمق ها مزه ی فست فود بدهد!
ناگهان دخترک کوچکی که روسری اش را خاله قزی بسته جیغ می زند:" خرمگس!"
دِ آخه بچه ی احمق، کجای من شبیه آن خرهاست؟! اصلا می دانید فرق خرمگس و مگس چیست؟! آنها
عین یک گولاخ هستند، چشمان ور قلمیبده دارند و لاتی صحبت می کنند. معمولا هم به قهوه مگس می
روند و قلیون می کشد. تازه آنها صدای خوشگلی مثل ویز ویز ندارند! آنها وز وز می کنند، عین زر زر!
می دانید ویز ویز خیلی فرق دارد با وز وز !بعدش هم من اصلا پشه هستم ، نه مگس!
بینی ام را باد می کنم.وای نه.. خدای من..اسپری مگس کش! با سرعت پرواز می کنم به سمت پنجره که
در راه با خانمی مواجه می شوم. فکر می کنم خاله ی خانواده باشد. راستش خیلی ظاهر موجه ای دارد،
خیلی خجالت می کشم او را نیش بزنم. اما چه کنم نیاز دارم ویز ویزم در بیاید تا بتوانم عین پشه پرواز
کنم. آیا می دانید بنزین برای این موتور ویز ویز چیست؟ بله، خون!
احتمالا روی دماغش خیلی حساس باشد، چون از رد اطراف بینی اش می شود فهمید که تازه چسب عمل
دماغش را برداشته است. رسما این بار می پرم و دماغ هدف جدیدم را بغل می کنم و نیش می زنم. زن
جیغی می زند و عین لاستیک ماشین دور خودش می چرخد.
به به...عجب مزه ی ترشی دارد خونش! احتمالا کلی لواشک و ترشی می خورد. این مزه ی خون را
خیلی...
چشمانم را که باز می کنم می بینم کف زمین دراز کشیدم و خانم لواشکی دارد گریه می کند و بقیه دارند
سعی می کنند او را آرام کنند. ولی برای چه انقدر گریه می کند؟ من که خیلی بد او را نیش نزدم!
دوباره شروع به پرواز می کنم و می بینم دماغش شده است اندازه ی کوه دماوند! ولی چطوری؟! صدای
نفس های گرمی تمام بدنم را می لرزاند، می چرخم و با اخم شوهر خانم لواشکی روبرو می شوم. حتما
خیلی عصبانی است. شرط می بندم او می خواسته بزند مرا ناکار کند و اشتباهی روی دماغ همسر
بیچاره اش کوبیده است.
وقت این حرف ها نیست! باید سریع به سمت پنجره بروم، دیگر نیش را بیخیالش! اگر بخواهم نیشی هم
از این
گولاخ خشمگین بگیرم، دیگر سری بر تنم نمی ماند. بال هایم را با سرعت بهم زدم و به سمت پنجره
پرواز کردم. هزاران نفر با مگس کش و اسپری کش به دنبال من بودند. اما شوهر خانم لواشکی از همه
به من نزدیک تر بود. خداروشکر سلاحی در دست نداشت که بخواهد بزند مرا ناکار کند. اما من اشتباه
می کردم. بدون سلاح هم او گولاخی خشمگین بود.
و در آن روز بود که توسط شوهر خاله ی آن خانواده، همسر خانم لواشک یا به عبارتی احمد آقا بلعیده
شدم و مردم.
وایسا وایسا! فکر کردید من انقدر کشکی کشکی ریق رحمت را سر می کشم؟! کاملا در اشتباه هستید!
من از محصولات اسنپ مگس استفاده می کنم! قبل از ورود به این عید دیدنی از محلول ویژه ی "سوپر
پشه شو"استفاده کردم!
همانطور که در حلق و گلوی احمد آقا گیر کرده بودم به طور عجیبی ناگهان بازو هایم باد کردند و شبیه
بروسلی شدم. با سرعتی آرام آنقدر رشد کردم که تبدیل شدم به یک سوپر پشه گنده بک! و این شد که
احمد آقا مجبور شد مرا بالا بیاورد.
تصور کنید از دهان یک مرد گنده یک پشه گنده بزند بیرون. خیلی صحنه ی عجیبی است نه؟!
مخصوصا اگر آن مرد همسرتان باشد. بخاطر همین است که به خانم لواشکی حق می دهم غش کند! همه
ی افراد خانواده شروع کردند به جیغ کشیدن.
چرا؟! چون یک پشه ریزی مانند من تبدیل به یک موجودی شده بود به اندازه ی یک مرد انسان عادی!
می دانید، همیشه در فیلم ها می دیدم چطور انسان ها به همدیگر سیلی می زنند، خیلی دوست دارم
امتحانی بکنم!
صدای غرش احمد آقا می آید که این بار می خواهد با پاشنه کش روی سر من بدبخت بکوبد. من هم کم
نمی آورم و با پرواز کردن جاخالی می دهم! در عوض دهانم را باز می کنم و در صورت او تف
بزرگی می اندازم!
همه یکصدا می گویند:"اییییییی حالمون بهم خورد شوهر خاله! مجبور نبودی اون سوپر پشه رو با پاشنه
کش کتک بزنی که بعدش روت تف کنه!"
احمد آقا مشغول پاک کردن صورتش با حوله ی پارچه ای شد. نمی دانم چرا از دستمال کاغذی استفاده
نکرد! با دقت که نیم نگاهی انداختم متوجه شدم همه در حالت آماده باش هستند تا مرا رسما به توپ
بکشند، همانطور که محمدعلی خان مجلس را به توپ کشید!
آمدم بجنبم و فرار کنم که ناگهان همه با هم پریدند روی من! دست و بالم زیر آن همه آدم داشتند تبدیل به
پودر خاکستر می شدند. وقتی می گویم دست و بالم، واقعا منظورم بالمم هست ها!
خلاصه هیچ ایده ای نداشتم که چطور از دست یک ایل و تبار که روی من حلقه زدند فرار کنم که اسنپ
مگس و شامپو لطیفه به دادم رسیدند. اسنپ مگس برایم یک شامپو لطیفه آورد و من بدون معطلی آن را
روی خودم خالی کردم. بعد از آن قدرت "شاه مگس" را پیدا کردم و همه را کنار زدم. حالا وقت فرار
است! اول مثل هر پشه ای به ذهنم رسید از لای پنجره فرار کنم. اما من که جثه ی به این بزرگی پیدا
کردم و برای خودم گردن کلفتی شدم. چطور فرار کنم؟!
بدون هدف به سمت دیوار پرواز می کنم. انتظار داشتم مانند قبل ،عین یک نیمرو بچسبم به دیوار! اما به
خودم که آمدم دیدم کلی گچ دارد از روی شاخک هایم روی زمین می ریزد. فکر کنم دیوار خانه ی شان
را سوراخ کردم! بالاخره به آزادی رسیدم! تبدیل شدم به یک مگسی که هیچ انسان پا بو گندویی نمی
تواند من را با اسپری پشه کش تهدید کند!
-آقای پشه پشمک زاده تمام داستان تون همین بود؟!
سرم را تکان دادم و ورقه ها را روی میز گذاشتم:"بله، همین بود."
مرد دستانش را زیر چونه اش می گذارد:"چرا فکر می کنید ما داستان شما را توی نشریه خودمون چاپ
می کنیم؟! چه فرقی با هزاران داستانی که آدم های دیگه راجع به جک و جانور های دیگه نوشتن
داره؟!"
آهی می کشم و کرواتم را صاف می کنم:" شاید بخاطر اینکه من اولین مرد پشه ای توی این دنیا هستم
که تبدیل به یک فرد تاثیر گذار در جامعه واقع شده. همچنین دوست دارم از این موضوع مطلع باشید که
نصف کارخونه های این شهر به نام من هستند و مخالفت با من چه عواقبی رو با خودش به همراه داره.
من تمامی شغل هارو امتحان کردم. آخرین شغلی که دلم می خواست تجربه کنم، نویسنده بودن است..."
نیم نگاهی به مرد می اندازم که عین یک ورزشکار دارد عرق از سر و رویش می چکد:"بله بله حتما
آقای پشه پشمک زاده! ما اصلا اسم کتاب شما رو می ذاریم توی بهترین های گینس! اصلا...اصلا کتاب
شما رو میدم با آب طلا بنویسن! عذر خواهی مرا بپذیرید که کورکورانه بدون دانسته ی قبلی با شما
اینطور برخورد کردم!"
مرد رسما جلویم سجده می کند. دستانم را بالا می برم به نشانه ای که نیاز به این کار ها نیست. چشمانم
به سمت در می رود همانطور که پاهایم به سمتش می رود.
دستم را روی دستیگره ی در می گذارم:"بازم می نویسم. از نوشتن خوشم می آید. فقط یک چیزی..."
مرد وسط صحبتم می پرید:" چه چیزی قربانتان گردم؟!"
پوزخندی می زنم:"اسم مجموعه کتابم را "سوپر پشه پشمک شکری زاده"بگذارید!"
قبل از آن که مرد بتواند دهانش را باز کند از اتاق خارج می شوم. کی فکرش را می کرد روزی بتوانم
به یک جایی در دنیای آدم ها برسم؟!
