سلامممم!
این یه داستان در مورد عاشقان شیطانی هست. قبلش بگم من و کیوکا ( آدرس اکانت شون: ) داشتیم در مورد وانشات،سناریو در مورد عاشقان شیطانی حرف می زدیم که من یه ایده دادم و کیو سان گفتن که باید دربارش داستان بنویسم! و من الان میخواهم بنویسم!
توضیحات اولیه:
شما ا/ت هستید. ا/ت یعنی اسم تو ( y/n یا همان your name هم انگلیسی اش هست) و قیافه و ظاهر دست خودتونه چون شاید اون چیزی که من در نظر میگرم رو دوست نداشته باشید. و اینکه شیپ اش هم با لایتو است. ( یعنی شخصیتی که قراره آخر باهاش ازدواج کنید لایتو هست) و از بقیه هم میزارم.
توی هر قسمت عکس از چپتر گذاشته میشود به علاوه یک فیلم از لایتو!
و بگم کپی نکنید عکس هارو چن خودم ادیت میزنم خواستید عکس خالی شو میفرستم توی گالری!
این داستان دو زبانه هست توی یک قسمت انگلیسی شو قرار دادم البته ترجمه گوگل ترنسلیت هست. لطفا اگه مشکلی داره حتما بگید!
تمام برادران ساماکی برای شام سر میز جمع شده بودند.مدتی زیادی از مرگ ناگوار کوموری یویی نمی گذشت، برادران ساماکی بدون حرفی روز هایشان را با یکدیگر سپری می کردند. زیرا همه ی آنها عاشق یویی شده بودند. و حالا او مرده بود. کاناتو ساماکی با چنگالش بیسکویت اش را نصف کرد طوری که بشقاب از وسط نصف شد.
کاناتو فریاد زد:" ازتون متنفرم! از تک تک تون متنفرم!"
و از سر میز بلند شد و در را محکم بست. درست است بالاخره خون هر کدامشان تک به تک به جوش می آید. درست است که دیگر خبری از داد های سوبارو نبود، دیگر خبری از غر غر های رجی نبود ، دیگر از صدای آواز های کاناتو خبری نبود، دیگه از " دارید آهنگ رو خراب میکنید." شو خبری نبود، دیگه از تیکه انداختن های لایتو خبری نبود و دیگر خبری از حرف زدن آیاتو نبود. اما هر 6 برادر خسته بودند. و به زودی همه چی درست می شد. البته این چیزی بود که لایتو بهش امیدوار بود، زیرا امکان داشت تمام برادر ها به جان هم بی افتند و کشت و کشتار درست بشود.
همه ی برادران ساماکی بدون حرفی از میز بلند شدند و رفتند. رجی ساماکی و لایتو ساماکی از سر میز بلند نشدند.
لایتو گفت:" اویا، اویا اون هنوزم میخواهد رسم عروس قربانی رو اجرا کنه؟! حتی بعد از اون اتفاقی که افتاد؟!" و لبخندش تبدیل به اخم شد.
رجی همانطور که عینکش را تمیز می کرد گفت:" همیشه همینطور بوده. اون هم مثل عروس های قربانی دیگه قربانی شد و مرد. اما این دفعه یه فرقی داره. اون از من خواست تا به تو بگم یه عروس قربانی پیدا کنی."
لایتو با اینکه جواب سوالش را می دانست پرسید:" حالا چرا من؟!"
رجی عینکش را به چشم اش زد:" سوالات احمقانه نپرس. خودت میدونی که بیشتر از هر کس دیگه ای توی این عمارت دختر های زیادی میشناسی. حتما باید یه دونه لایق شون رو بیاری!"
لایتو کمی سرخ شد. او عاشق اینکار بود. پیدا کردن دختر!
ا/ت مثل همیشه دوباره بیکار شد.ا/ت عاشق بهار بود، زیرا تمام معلم هایشان در بهار از تکالیف و امتحانات شان را آسان و کم می کردند. ولی وقتی بهار می رسید ا/ت بیکار می شد.در حقیقت بی حوصله می شد. امروز صبح در مدرسه چیز دیگری مد شده بود. اپلی کیشن دوست یابی! تمام بچهای کلاس در مورد این اپلی کیشن صحبت میکردند. حتی در گروه های که همکلاسی هایش هم عضو بودند، تمام مدت از این اپلی کیشن صحبت میکردند. آنها لینک دانلود این اپلی کشین را می فرستاند، نظر کابران مختلف را دربارش جستجو میکردند، نظر آدم های معروف را می پرسیدند و.....
ا/ت می دانست بالاخره این هم از سر بچها می افتد. ولی انگار این یک نفرین بود! یک ماه تمام گذشته بود ولی همچنان بچهای مدرسه تمام فکر و ذکر شان شده بود این اپلی کیشن! ا/ت دیگر طاقت نیاورد و به دوست صمیمی اش زنگ زد.
ا/ت:" سلام. خوبی؟!"
د/ص ( دوست صمیمی) :" آره خوبم. تو چطوری؟ چه خبرا، از این طرفا چه خبر؟ به ما سر نمیزنی ها!"
ا/ت با دستانش صورتش را پوشاند:" همه ی کار هامو کردم، و حوصله ی هیچکسی رو ندارم!!! میخواهم این اپلی کیشن مسخره که انقدر تعریف شو میکنن بریزم که دارم کلافه میشم!"
د/ص خندید و گفت:"ای روزگار! خب باشه لینک دانلود شو برات میفرستم! ولی حواست باشه آدم های بد هم توش هستن! پس مواظب باش داری با کی دوست میشی. یهو عاشق کسی نشی ها! ا/ت ؟ ا/ت؟ ا/ت با توئم هااا! "
ا/ت از فکر و خیالاتش آمد بیرون:" باشه ، باشه. بفرست برام!"
اما ا/ت دقیق به حرف های د/ص گوش نمیکرد. و متوجه نشد او چه گفت.
بعد از اینکه د/ص لینک دانلود اپلی کیشن دوست یابی را برای ا/ت فرستاد،ا/ت می خواست گزینه ی دانلود را فشار دهد. اما چیزی در درونش فریاد میزد:" نه! اینکارو نکن!"
ا/ت توجهی نکرد و صبر کرد که اپلی کیشن دانلود بشود. بعد از مدتی اپلی کیشن دانلود شد، و دوباره صدای در درونش گفت:" نـــــه! اینکارو نکن! خطرناکه!"
ا/ت پیش خودش فکر کرد که همیشه هم ندای درونش درست نمی گوید. پس بهتر است همین دفعه بهش گوش نکند! ولی از اتفاقی که پیش رو داشت بی خبر بود، ندای درونش اینبار درست می گفت بود.
دیگر دیر شده بود ا/ت اپلی کیشن را باز کرده بود......
ادامه دارد......