به نام خدا
شخصیت ها: پیرمرد-پیرزن-دختر بچه-پسر بچه-زن جوان-مرد جوان-دختر نوجوان- نغمه
قدم هایم تنها صدای بود که در خیابان می آمد. البته اگر از صدای ماشین ها فاکتور بگیریم. هر آدمی در پیاده رو که از من می گذشت، چشم هایش از دوتا به چهار تا تغییر می کرد. نمی دانم چرا، عجیب بود. تا اینکه ناگهان دختر کوچکی با موهای فرفری جلویم پرید.
او با خوشحالی گفت:" تولدت تون مبارک خانم! و هرچی می خواهی رو کادو بگیری!"
با تعجب پاسخ دادم:"اوه، ممنونم عزیزم!"
برایش دست تکان دادم و دخترک رفت. چقدر عجیب! از کجا می دانست امروز تولد من است؟ نکند او یک آدم فضایی بود که می خواست مرا بدزد؟
صدای برخورد اعصای با زمین مرا به خودم آورد. مردی که چین و چروک های زیادی روی صورتش داشت به سمتم آمد.
پیرمرد به زور لبخند زد:"تولدت مبارک، خانم جوان! ایشاالله 120 ساله بشی!"
با شگفتی پاسخ دادم:" متشکرم پدرجان!"
پیرمرد هم آرام آرام برخلاف دختر بچه ،مانند لاکپشتی راهش را کشید و رفت. اما چرا این گونه می شود؟ چرا او هم تولدم را تبریک گفت؟ نکند او هم آدم فضایی باشد؟
همانطور که راهم را به سمت کوچه ی که به خانه می رفت کج کردم ، صدای دودیدنی را شنیدم. مردی با عجله به سمتم آمد. یا خدا او کیست؟! نکند می خواهد مرا بدزد؟! بهتر است فرار کنم! آماده بودم گام بعدی را بردارم که بدوم اما حرف مرد باعث تردید ام شد.
مرد جوان:" خانم! خانم! فرار نکنید! فقط می خواستم بگویم تولدتان مبارک!"
چی؟! تولدم مبارک؟! این همه راه را دوید تا تولدم را تبریک بگوید؟ نمی تواند همه ی اینها اتفاقی باشد!
با لبخند پاسخ دادم:" ممنونم، آقا! برایتان اوقات خوشی را آرزو مندم!"
مرد لبخند زد:" شما هم موفق باشید."
مرد هم برگشت و در جهت خلاف من راهش را ادامه داد. من هم ایستادم و به مغازه های دور و برم نگاه کردم. اما واقعا چه اتفاقی افتاده بود؟ جایزه ی چیزی برای تبریک به من گذاشته بودند؟
مثلا اخبار گفته بود:" امروز، 26 آذر ، تولد خانم نغمه ایل بیگی خسمه نژاد است. لطفا بهش تبریک بگوید تا 1 میلیون تومان برنده شوید."
آنقدر در فکرم غرق بودم که متوجه نشدم خانمی میانسال مدت هاست که دارد مرا صدا می کند. وقتی رویم را برگردانندم با چهره ی گوگولی یک پیرزن مواجه شدم.
پیرزن گفت:" خانم خوشگل، تولدت مبارک عزیزم!"
خندیدم:" ممنونم، مادر جان."
پیرزن ادامه داد:"امیدوارم از تمام لحظات زندگیت لذت ببری!"
پیرزن بلافاصله بعد حرفش راه را کشید و رفت. واقعا دارم شک می کنم یک جایزه ی چیزی گذاشتند!
ناگهان احساس کردم گوشه ی لباسم کشیده می شود. به پایئن نگاه کردم. با چهر ی پسربچه ی اخمو روبرو شدم.
پسر بچه با اخم و خجالت گفت:" من کلاس دومم."
لبخند زدم:"اوه، چه آقا پسری! چه خوبه که کلاس دومی هستی!"
پسر بچه داد زد:" تولدت مبارک!"
بعدش هم با همان اخم اش راهش را کشید و رفت. نکند واقعا نفرینی روم است که همه باید بهم تبریک بگوید؟! با ترس اینکه چه موجود مارواطبیعی رویم نفرینی گذاشته به راهم ادامه دادم.
ناگهان صدای مرا به واقعیت برگردادند:" ببخشید."
برگشتم و با صورت دختر نوجوانی روبرو شدم. انگار می خواست چیزی بگوید.
پاسخ دادم:"بله؟"
دختر نوجوان لبخند زد:" می خواستم بگم تولدتون مبارک! امیدوارم درس تون رو خوب بخونید!"
هردویمان خندیدیم و بعد دختر نوجوان هم راهش را کشید و رفت. درس؟! خب این کلمه یک نگرانی بزرگ برایم است! همانطور که داشتم به جمله ی آموزنده ی دختر نوجوان فکر می کردم، کسی جلویم سبز شد.
خانمی جوان با آرایشی غلیظ گفت:" خانم، اول بگویم که از لباس هایتان خیلی خوشم می آید."
پاسخی ندادم. یعنی دومین موردش چی بود؟
خانم جوان ادامه داد:" دو اینکه لباس تان به روز تولدت تان می آید. و سه تولدتان مبارک!"
بعد هم با سرعت در جهت خلاف من حرکت کرد. حیف بود اگر تشکر نمی کردم.
به همین خاطر با تمام قوا داد زدم:" ممنون خانم!"
نمی دانم صدایم را شنید یا نشنید. اما از این بابت خوشحالم که تشکر را آخرش گفتم.
دیگر ماه هم داشت بهم تبریک تولد می گفت. خورشید هم رفته بود و تبریک اش را گفته بود. دیگر تقریبا جلوی در خانه ام بودم. وقتی در خانه را باز کردم، نور بیرون به تاریکی خانه نفوذ کرد. در را بستم و چراغ ها را روشن کردم. باید لباسم را عوض می کردم. اول از همه، کتم را روی چوب لباسی آویزان کردم. که ناگهان کاغذ کوچکی از کتم به پرواز در آمد و روی زمین فرود آمد.
آن را بر داشتم. رویش یک چیزی نوشته شده بود:
این دوست مهربون ما هست، تولدشه! لطفا با تبریک گفتن بهش خوشحالش کنید!
پس این دلیل این بود که همه بهم تبریک می گفتند. لبخندی روی صورتم از ته قلبم، پدیدار شد. می دانستم همه ی اینها زیر سر دوستانم است! و خوشحالم که به دنیا آمدم!