ویرگول
ورودثبت نام
Naghmeh.Ilbeigi
Naghmeh.Ilbeigi
خواندن ۶ دقیقه·۲ سال پیش

فراتر از انسان فصل1

با سلام، من خودم یک داستانی توی دفترم می نویسم و فصل فصل مثل کتاب هاست. تاریخ انتشار اش هم پنجشنبه ها و یا جمعه هاست. و شاید زود بزارم شایدم دیر چون هم مسئله ی امتحانات هست و همین اینکه من بعد سه ساعت از اینکه توی دفترم نوشتم باید توی اینجا هم بنویسم و کار رو سخت میکند. بریم که شروع کنیم. و اینکه اگه مشکلی بود حتما بگید(بجز اینکه توی گفتگو ها آمیانه می نویسم چون میشه نوشت اما توی تعریف اونجاهای که شخصیت ها در حال صحبت نیستن حق ندارم آمیانه بنویسم ) چون دلم میخواهد انقدری خوب بشه که بتوانم چاپ اش کنم!+

تاریخ نوشتن فصل 1 روی کاغذ: 2 فروردین 1401

تاریخ نوشتن فصل 1 روی سایت: 3 فروردین 1401

تعداد صفحات توی دفتر :7 و نیم صفحه

تعداد فصل ها : در یک هفته 1 یا 2 فصل به انتشار می رسد

تعداد بخش ها: 2 بخش که به تعداد مساوی در هر بخش فصل وجود دارد(مثلا اگه 5 فصل توی بخش 1 باشه توی بخش 2 هم 5 فصل هست)

توجه مطالبی که در () یا همان پرانتز نوشته میشه مربوط به سایت ویرگول و صحبت من با شخص شماست و اگر این داستان رو چاپ میکنم صدرصد مطمعن باشید چیز های که در () نوشته میشود رو چاپ نمی کنم و توضیحاتی برای شماست. و اونهایی که (( )) هست یعنی اگر دفتر منو نگاه کنید پرانتز ها وجود داره و از زبان شخصیت اصلی هست.




به نام خدا

سقف.سقف بیمارستان تنها چیزی بود که وقتی چشمم را باز می کردم می دیدم. همین هم زیادی است. من در روز فقط می توانم دوبار چشم هایم را ظرف(درست نوشتم؟!) 5 دقیقه باز نگه دارمم و جایی را ببینم، جمعا همش 10 دقیقه می بینم و هوشیارم. حتی گاهی پرستار دلسوزم"فاطمه" اجازه نمی دهد چشمانم را باز کنم.

او می گوید:"فقط حس بینایی ات که نباید تقویت بشه. حس لامسه، حس شنوایی و بویایی چی؟! می خواهی به امون خدا بزاری همین طوری بمونن؟ تازه اگه نتونی حرف بزنی که نمی تونی رئیس جمهور بشی!"

فاطمه پرستار مورد علاقه ام است. حس می کنم خواهر بزرگ نداشته ام است. روز های پایانی سال 1400 بود که اینگونه شدم. مریضی به نام "شب بلچ" گرفته ام؛ من اولین نفری بودم که این مریضی را داشت. یعنی شب بلچ می شد:

ش=شنوایی

ب=بویایی

ب=بینایی

ل=لامسه

چ=چشایی .

به عبارتی کسی که به شب بلچ مبتلا می شود تمام این حواس ها را از دست می دهد. و من تقریبا نمی فهمم که دارم زندگی میکنم زیرا هیچ کدام از این حواس ها را به خوبی ندارم و هوشیار نیستم. تازه، چون من اولین آد روی کره ی زمین هستم که به این بیماری مبتلا شدم، موش آزمایشگاهی هم شدم. وقتی چشمانم را باز کردم، با صورتی سفید،موهای قهویی و لبخندی مواجه شدم که از طرف فاطمه بود.

فاطمه با یک لبخند ملیح گفت:" حدس بزن چی شده؟!"

با حالتی سرد گفتم:"نمی دانم."

فاطمه بهم سلقمه زد:" مسخره نشو! یک اتفاق خوب قراره برات بی افتد! از سردی در بیا!"

با همان سردی جواب دادم:" دست خودم نیست که مثل یخ سردم. شب بلچ تمام انرژی و انگیزه مو گرفته!"

فاطمه گفت:" باشه. پس منم بهت نمی گم زمان بیشتری نسبت به قبل هوشیار شدی و هفته ی دیگه قراره بریم جمعه گردی!"

یعنی اگه من الان به نظرم 10 دقیقه بیدارم در واقعیت 1 ساعته که بیدارم و هوشیارم! شایدم هروز چشمام رو باز میکنم! این شگفت انگیزه!

پتوهایم که نماد تاریکی بود را زدم کنار و روی تخت پرسیدم و فریاد زدم:"هوراااااااا!"

( پی نوشت: اینجا زیادی و داشت نظرتون چیه؟ چیکارش کنم؟)

فاطمه زیر لب گفت:"میدونستم وقتی بفهمی بیشتر از قبل هوشیار می شوی!"

اما من به طرز عجیبی شنیدم. این هم نوعی پیشرفت بود. فاطمه با لبخند از اتاق خارج شد. دوباره تنها شدم اما حداقل بیشتر از 10 دقیقه در روز هوشیارم و می توانم زندگی کنم! همین طوری که تشک تخت ایستاده بودم به پنجره نگاه کردم .

بلند بلند افکارم را بیان کردم:" یعنی میشه یک روزی انقدر قوی بشم که بتوانم برای یه دبیرستان خوب امتحان بدم؟"

صدای تق تق آمد. جوابی ندادم چون شاید یک تبهکار شرور پشت در باشد که منتظر شکار جدیدی است. شوخی می کنید؟! من دوباره می توانم تخیل کنم! در باز شد و طبق انتظارات مان هیچ شخصیت بد یا جادویی وارد نشد. بلکه پسری 13،14 ساله وارد شد. او دارو ها را روی میز گذاشت و رفت.

قبل از اینکه در را ببندد آرام گفت:"همه ی امتحانات دبیرستان ها تمام شدن، بیخیال امسال شو."

حرفش مانند خنجری در قلبم فرو رفت. قلبم تیر کشید. اصلا او که بود؟! به او نشان می دهم اما همه جا مانند دریا موجی خورد و همه جا تاریک شد.



سقف.باز هم سقف. فاطمه نخودی خندید.

پرسیدم:" چه بلایی سرم اومد؟!"

فاطمه با لبخند گفت:" اون روز خیلی انرژی خالی کردی بدن ات نیاز به زمان داشت که هم برای جمعه گردی دوام بیاره هم انرژی داشته باشه! و تو حدود چند روز خواب بودی."

( بازم پی نوشت: دوام رو درست نوشتم؟! جدا از اون چقدر دلم برای غلط املایی گرفتن های مسیح تنگ شده

101 چرا پاشد از ویرگول رفت؟!)

از تخت آمدم پائین. خیلی یهویی بود. اما روی پائم ایستادم و گفتم:" لباس کجا میتوانم بپوشم؟"

فاطمه به اتاقی اشاره کرد که به نظر می رسید رختکن باشد. وارد رختکن شدم(( البته با سختی!)). متعجب شدم. لباس قوم آذری آنجا بود! ( جدا از هر چیزی لباس هاشون رو خیلی خوشگله^~^ ) اما مگر اینجا تهران نیست؟!مشکلی نداره می پوشم اش!

صدای آرام آمد:"آماده شدی؟!"

در را باز کردم و گفتم:" بله!"

اما ذوقم خشک شد. آن کسی که صحبت می کرد همان پسر بی انگیزه ی دیروزی بود.

فاطمه جلو آمد:" این برادرم "امیر محمد" است. سلام بکن." ( یاد این مامانا افتادم که بچهاشون رو با بقیه اشنا میکنن?)

امیر محمد گفت:" سلام خانمی که الکی امید داره."

و رفت. چقدر زیبا می شد اگر یکی در دهانش می زدم و می گفتم:"خوشبختم!"

اما حیف این آبرو و اعتباری که برای خودم درست کرده بودم، نمی گذاشت! فاطمه یکی از اَبرو هایش را بالا برد.

من هم گفتم:"هیچی!"

از بیمارستان بیرون رفتیم.حتی خود بیمارستان هم برای کسی که فقط سقف می بیند جذابیت دارد! فاطمه دستانش را بهم کوبید و با لبخندی پرسید:" مکان پیشنهادی تون چیه؟!"

آمدم بگویم:" من دوست...."

امیر محمد از روی لج پرید وسط حرفم:"بریم پل طبیعت."

ادامه دادم:"دارم که بریم...."

امیر محمد باز گفت:"پل طبیعت!"

برگشتم و گفتم:" اصلا قرار نیست جنابعالی بیاید! این گردش..."

امیر محمد:" از اول قرار بود منم بیام. در حقیقت خانواده ی ما می خواستن برن که فاطمه از روی دلسوزی گفت تو هم بیای!"

برگشتم و گفتم:" پس مامان و بابا تون کجان؟!"

امیر محمد رویش را برگرداند:"به تو ربطی نداره."

فاطمه پرید وسط:"اصلا میریم باغ فردوس! تمام!"

من و امیر محمد همزمان گفتیم:"باشه!"

چشمانم را ریز کرد:"حرف منو تقلید نکن!"

امیر محمد پوزخندی زد:"همه میدونن تو بودی که از من تقلید کردی و گفتی باشه!"

فاطمه ما را به داخل مینی بوسی هل داد:" وقت جر و بحث نداریم، سوار مینی بوس می شیم!"

امیر محمد از راننده پرسید:" چند ساعت دیگه می رسیم؟!"

راننده ی مینی بوس همان طور که داشت دنده را خلاص می کرد گفت:" حدود 1 ساعت دیگر می رسیم."

خوب است، حداقل 1 ساعت می خوابم. نه بخواطر بیماری شب بلچ بلکه مانند شما که مثل انسان ها می خوابید، بخوابم. روی صندلی کنار فاطمه نشستم و خوابم برد. ( بعد نوشتن این قراره خود منم واقعا بخوابم)



خب سلام مجدد امیدوارم خوب بوده باشه نکته هاش رو بگید در خدمتم اگر هم مشکل اشتباه تایپی داشت هم بگید تا درستش کنم توضیحات اصلی هم در قسمت بالا گفتم.

موفق باشیدددددددددددددددددددد

راستی بهم بگید این عکس متحرکی ک بالا گذاشتم خوبه یا اونی که اول داستان گذاشتم؟! کدوم آرم داستان بشه؟!

دوباره میگم

موفق باشیددددددددددددد


چرا داری تگ ها رو میخونی؟تخیلیانگیزشیرئالیسم جادوییتگ دقیقا چیه؟ چرا هست؟ و چرا داری میخونی؟
یک دختر هستم که دنیای در ذهنم ساختم و با هر پست به کمی از اون سفر می کنم البته عاشق انیمه هستم و یک اتاکو هم هستم و همچنین یک ENFP واقعی! من یک استی هستم!(SKZ)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید