Naghmeh.Ilbeigi
Naghmeh.Ilbeigi
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

قلب آبنباتی

قلب من مانند یک کهکشان است. شاید بپرسید چرا مانند یک کهکشان؟ جوابش خیلی سادست. چون این بزرگ ترین چیز علمیه که میدانم فعلا هست. نمیتوانم به جهان تشبیه اش کنم چون آن قدر ها هم بزرگ نیست. اما می توانم بگوییم یک کهکشان است.

من قلبم را به کهکشان تشبیه می کنم چون آنقدر بزرگ است که برای هر آهنگی و فیلمی جا داشته باشد. برای هر کتابی، برای هر داستانی ، حتی برای عروسک هام. برای هر چیز مادی که وجود دارد. آن سیب سرخ رنگ در باغ بابابزرگم، آن کلاغی که همیشه روی درخت جلوی اتاقم نشسته است، آن کاغذ های که دارم حرص میخورم که چرا دارم هدر شان می دهم ، و آن.... برای هر چیز مادی جا دارد.

از طرفی برای هر انسانی هم جا دارد، اول از همه پدر و مادرم در سیاره ای هستند، بعدش خواهرم، بعدش فامیل هایم، و  دسته ی مورد علاقه ام دوستام! اما بعد از آن چی؟ می رسم به همکلاسی هایم. بعدش هم به معلم هایم. اما یک موضوعی وجود دارد، باز هم ستاره های کوچکی هستند که خالی  هستند. کمی فکر میکنم و آنها را به کسانی که دوست شان ندارم می دهم، در حقیقت به خصوصیت های خوب شان می دهم. مثلا به معرفت اش می دهم...

اما باز هم ستاره های از این کهکشان قلبم خالی است. آن را می دهم به تمام کسانی که وجود ندارد، یا نمیدانند من وجود دارم. آن را می دهم به تمام شخصیت های خیالی داستان هام، حتی منفی هایشان. با اینکه باز هم بد باشند، ولی من ساختمشان. آن را می دهم به تمام کارکتر های مورد علاقه ام در فیلم و سریال و کتاب. حتی آن را به خواننده های مورد علاقه ام، بازیگران و آدم های معروف مورد علاقه ام می دهم که هنوز که هنوز است نمیداند من وجود دارم و طرفدار شان هستم.

بعد آن را می دهم به تمام خلقت های خدا، پرنده ها، شیر ها، درخت ها، گل ها، دشت ها، کو ها و... و هر چیزی که در طبیعت وجود دارد.

بعد آن را میدهم به باد که قلب مرا به همه بدهد.

باز هم جا دارد. اما فعلا کافی است. کهکشان را کوچک می کنم و به زور توی بطری شیشه ی مربای مادربزرگم جا می دهم. آن را میزارم کنار قفسه های بطری های دیگر. هزاران  کهکشان در بطری های مختلف. در قفسه ی که نمیدانم انتهایش کجاست.

دخترکی که میخورد 5 ساله باشد  در صورتی که معلوم است بزرگ تر این حرفا است می گوید:" اسم این بطری تو چی میزاری؟"

موهای کهکشانی دارد که هی موج می خورد. چشمانی که به رنگ خورشید هستند. در آن بین پیراهنی پوشیده که رویش پر از بطری است. و از زیر آستین کوتاه پیراهنش چیزی شبیه آستین پوشیده بود که مثل قفسه بودند. درست است، من خودم او را ساختم که وقتی در قفسه ها گم شدم دوباره پیدا شوم.

کمی فکر میکنم:"کلیت!"

ابرویش را بالا میبرد:" دلیل انتخاب اسم؟"

با خنده می گویم:" یک کلی یتی که همه بفهمید کلا چقدر چیز دوست دارم! یک چیز کلی و خیلی جزئی نیست! تازه مثل کلیه هم هست!"

بطری دیگری روی پیراهن دخترک اضافه می شود. میبینم که پیراهن دخترک دیگر جای بطری دیگری را ندارد. قلب ام درد می گیرد. حالا باید چه کنم؟ یعنی ظرفیت قلبم تمام شد؟! همین قدر کم و کوچک؟!

دخترک می خندد:" نه خیر! هر قفسه تبدیل به یک آبنبات چوبی می شود. تا حجم کمتری رو اشغال کنه! مثلا ما کتابخانه را در نظر بگریم 100 قفسه در 100 قفسه هر ردیف تبدیل به یک بطری پر از آبنبات چوبی میشود، پس اگه محساباتم درست باشه میشه 100 تا بطری در هر قفسه ، نه وایسا 1..2...59"

دستی بر پشتش میزنم:" وللش! بزار وقتی من رفتم از این حساب کتاب بازی ها در بیار! آخ آخ چقدر خسته شدم!"

و دستانم را بهم قلاب می کنم و کشش میدهم.

جای اینکه در چشمانش اکلیل پیدا شود، پر از کره ی زمین می شود( آخر چشم خودش درخشان است ، پس نیازی به نور یا اکلیل ندارد میتواند جایش را با سیاره های مختلف پر کند. یادم است دیروز زحل در چشم هایش جای مردمک چشم داشت. روی چشم هایش خیلی حساس هست هروز در مورد سیاره ی جدید تحقیق می کند تا عنبیه های خوشگلی داشته باشد. ) و می پرسد:" حالا میخواهی بری؟"

سر تکان می دهم و در اتاق جلویم ظاهر می شود. آخر اینجا آنقدر بزرگ است که یادت میرود از کدام طرف آمدی!

بعدش در را باز می کنم و  توی اتاقم ظاهر می شوم. خودم را روی تخت پرت میکنم. حالا که فکرش را هم میکنم یک کهکشان هم نیاز به تخت دارم. دوباره یک آبنبات میزارم توی دهانم تا برگردم پیش قفسه ها و دخترک که این مورد را هم اضافه کند. راستش دارم به این فکر میکنم که آبنبات هم مانند قلب قرمز و شرین است. خون من شرین است! از کجا میدانم؟ نمیدانم حدس میزنم. ولی آبنبات دوست دارم! مخصوصا آبنبات چوبی! تازه دارد به فکرم می رسد آبنباتی اختراع کنم که شبیه کهکشان باشد! خوشگل می شود مگر نه؟

در به رنگ رنگین کمان دوباره وسط اتاق ظاهر شد. با خوشحالی در را باز کردم. با چهره ی اخموی دخترک روبرو شدم. میدانم از چی اعصبانی است. من دیگر به تکالیف و درس و مشقم نمی رسم. و هردفعه من را بابت این موضوع سرزنش میکنند. خب چه کنم ، اگر شما همچین جای را داشتید میتوانستید آرام بمانید؟ شایدم یک مقدار زیادی از زندگی ام را در اینجا سپری کرده باشم... خدا میداند چقدر از زمان زندگی ام را در اینجا گذرانده ام!



چرا داری تگ ها رو میخونی؟قلب آبنباتیکهکشانکهکشان راه شیریاین قسمت کلیت
یک دختر هستم که دنیای در ذهنم ساختم و با هر پست به کمی از اون سفر می کنم البته عاشق انیمه هستم و یک اتاکو هم هستم و همچنین یک ENFP واقعی! من یک استی هستم!(SKZ)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید