او باز هم اعصبانی بود. آهنگ را پخش کرد. بستگی به خواسته ی او آهنگی پخش می شد. اما فقط برای او. همانطور که به شهر نگاه می کرد، با خودش گفت :"از همه بدم میاد. از همه اعصبانی هستم!" اما میدانست این یک احساس گذرا است که با پخش شدن آهنگ بعدی عوض می شود.او در آن لحظه می توانست هر چیزی و هر کسی را نابود کند. اما نکرد. با نگاه های مرگبار انرژی منفی به سوی شهر فرستاد. با آهنگ تکرار می کرد:"خفه شو، خفه شو ، خفه شو!" اما چه فایده ای داشت؟ نه کسی از او می ترسید نه کسی اعصبانیت اش را می دید.
او نیاز به تنهایی داشت.همه به راحتی او را مسخره می کردند، و او هم همراهشان می خندید. او به انتقاد های آنها در مورد خودش اعتراضی نمیکرد.و این عذاب اش می داد. تنها چیزی که منتظر اش بود کسی بود تا او را نجات دهد. اما شاید آن شخص هیچ وقت سر نمی رسید تا او نجات دهد. پس سرنوشت او چی می شد؟ پاهایش را تکان داد. از بالای ساختمان شهر کوچک به نظر می رسید.مانند مشکلات زندگی. وقتی از بالا به آنها نگاه کنی،کوچک و بی ارزش هستند. اما وقتی درگیر آنها می شوی، آنها آنقدر بزرگ هستند که خودت را در آن گم میکنی.شاید اصلا او نیازی به کسی نداشت. باید خودش ، خودش را نجات می داد. توانایی های خودش را ثابت میکرد.اما اگر نتواند چه؟ عاشق این بود که پرواز کند.از بالای ساختمان پرواز کند. شاید اگر می پرید، بال های ظاهر می شد و می فهمید او یک فرشته است و می تواند پرواز کند. یا شاید آنقدر گناهکار بود که شیطانی او را نجات می داد و او را با خود می برد. شاید هم او سقوط میکرد و برای آخرین بار روشنایی را می دید. ارزش امتحان کردن را نداشت. حداقل الان نه. او هنوز به هیچ موفیقی نرسیده بود ، هیچ تلاشی نکرده بود. شاید اگر تلاش زیادی کرده بود و شکست خورده بود، آن موقع پرواز معنا می داد. اما اگر حالا می مرد، مرگ بی فایده ای داشت .همچنین وجود بی فایده ای. حتما دلیلی وجود داشته است که خدا او را خلق کرده است.
آری درست است. وقتی آهنگ ها پخش می شد، او قدرت تسلط بر هر چیزی را داشت.با آهنگ های آرام به زیبایی دنیا و خالق خیره می شد، با آهنگ های تند و رپ اعصبانیت خودش را خالی میکرد، با آهنگ های بی کلام و آرام به وجود خودش و فایده ی انسان ها فکر میکرد.با آهنگ های انگیزشی، تمام رویای هایش فکر می کرد. و همراه با آهنگ های مورد علاقه اش ، جملات خواننده را تکرار می کرد و لذت می برد. او آنقدر لذت می برد. آنقدر در بالای پشت بام می ماند تا صدای دینگ دینگی می آمد.صدای که اعلام می کرد ، وقت است که به زندگی واقعی ات برگردی. صدای که از آن متنفر بود:"هنزفری تا ثانیه های دیگری خاموش میشود، لطفا شارژ کنید"
آهنگ ها همچنین او را به دنیای خیالات خودش می برد. اما بلند شد..این وضع تا کی ادامه خواهد داشت؟ تا وقتی که او صد سالش بشود و بمیرد؟ زندگی بی هدف؟ از این متنفر بود.
بخاطر همین تصمیم مهمی گرفت. پایش را در لبه ی پشت بام گذاشت......
(بقیه اش با خودتونه! )
سلامممممممممممم
تصمیم گرفتم آخر ایندفعه بیام! میخواستم بگم این نوع نوشته های که قراره بنویسم، خواننده جنسیتی نداره یعنی مثلا لزوما همیشه دختر یا پسر نیست! شما می توانید خودتون رو جای اون نفر قرار بدید یا صرفا فقط بخوانیدش و اون آدم رو تصور کنید. توی دوتا اکانتم هم میزارم. یه ذره هول هولی شد.
منتظر نظرات تون هستمممم
موفق باشیددددددددددددد