Naghmeh.Ilbeigi
Naghmeh.Ilbeigi
خواندن ۱۰ دقیقه·۲ سال پیش

گناهانی نابخشودنی(مجموعه داستان)

این داستان: طمع

فصل:1

1912 فنلاند/13می

سلام.

وای خیلی استرس دارم! در حدی که میتوانم یکجا یک فیل را بخورم! امروز 13 می هست. روزی که بالاخره شرکت مون وارد عرصه ی تولیدات میشود.

راستش یادم رفت خودم را معرفی کنم. من جُونی (Jouni ) هستم. پدرم در این شرکت کار می کند و کلی تلاش می کند.پدرم بیش از 5 سال نیست که به این شرکت پیوسته ولی خیلی باعث پیشرفت این شرکت شده. حتی شایعه شده که پدرم با اینکه زیاد سابقه ندارد مدیر بعدی شرکت شود! فوقالعاده نیست؟!

میدانم میدانم زیاد برای شما هیجان آور نیست. اما برای منی که پدرم 10 سال تمام بیکار بوده و با گدایی دو سه تا فروش چند ایده ،خرج زندگی را می داده خیلی هیجان انگیز است. یادم است خواهر کوچک ترم هر شب گریه می کرد زیرا خوابی دیده بود که پدر از بی پولی ما را به یتیم خانه می فرستد.من هم هر شب مجبور بودم ناز و نوازشش کنم و بگویم:"چیزی نیست، همه چیز درست می شود. قول می دهم."

گرچه زیاد از قولم مطمعن نبودم. اما چی بهتر از نجات دادن افرادی هست که دوستاشان دارید؟ اگر بخواهم به قول شما جمله ای انگیزشی بگویم یا حرفی که خیلی دوست دارم به مردم بزنم این است:

"اثر مثبت در دنیای خود باقی بگذاریم."

با تمام وجودم لحظاتی که سختی می کشیدیم تا پدر جایگاهی در جامعه پیدا کند را حس میکنم. هنوز هم که هنوز است آن درد ها از بین نرفته است.ولی ارزشش را دارد.

مردم را کنار میزنم تا پدرم را ببینم. دست تکان میدهم و فریاد می زنم:"پدر!پدر! موفق باشی!"

پدر از آن دور ها مرا میبیند.لبخندی میزند که یعنی"من بالاخره موفق شدم.بدون کمک تو نمی توانستم." آه این چیست؟! همه جا تار میشود.حس میکنم که قطره اشکی از گونه ام سرازیر شده است.نه، نه ! یک مرد گریه نمی کند! با دستانم قطره اشکم را پاک کردم. همه منتظر بودیم تا آقای فردریک ایدستام و آقای لئو میشلن ،نوار قرمز رنگ را قیچی کنند تا در شرکت باز شود. معلوم بود از سال 1865 تا الان کلی زحمت کشیدند تا اینجا را تاسیس کنند و الان دیگر جانی برایشان نمانده است. خودم را صاف کردم، وقتش بود بازار کار به جوانانی مثل من سپرده شود. اما هنوزم به ما اعتماد نمی کردند و می گفتند شما ها شرکت را برشکست می کنید. اما آنها اشتباه می کنند. بهشان ثابت میکنم.

بالاخره پدرم کمک کرد هر جوری که شده آقای فردیک ایدستام و آقای لئو میشلن روبان قرمز را بِبُرند و شرکت را وارد عرصه ی تولیدات کنند.همه و از جمله من فریاد شادی سر دادیم.خیلی زیبا بود که داشتیم نتیجه ی آن همه زحمت را می دیدیم.



1912 فنلاند/13جوئن

یادش بخیر. دقیقا همین امروز، 1 ماه پیش داشتیم شرکت را باز می کردیم...

زیــنــــــــــــــــــــگ

-شرکت نوکیا سولوشنز اند نتورکس. سفارش تون رو بفرمایید.

مشتری سرفه ای کرد و گفت:"راسته که میتوانم خودم رو برای دوستم در پاریس بفرستم؟"

مثل اینکه از آن مشتری های بود که باید خیلی توضیح میدادم.

گفتم:"منظورتون فرستادن عکس خودتون هست؟!"

مشتری کمی مکث کرد و حدود 1 دقیقه بعد گفت:"بله فکر می کنم."

پرونده گوشی های که تا الان بروز شده بود را باز کردم و گفتم:" ببینید شما گوشی دارید؟"

مشتری انگار که به او گفته باشید، "میدانستید میتوانید کتاب ها را گاز بزنید و همراه با چای تان بخورید." تعجب کرد و فریاد کشید:"گــــــــــــــــــــــــــــــــــوشــــــــــــــــــــــــــی دیگه چیـــــــــــــــــه؟!"

همه ی کارمندان نوکیا به اضافه ی من، شوکه شدیم. حدود 5 دقیقه بود که مشتری پشت سر هم می گفت :" شما ها از فضا اومدین! نمیشه خودمو برای کسی پست کنم! شما ها دیوانه اید! اخه کی میاد همچین چیزی بخره؟! اصلا به چه دردی میخوره؟ شما ها دارین یه بازار سیاه دیگه راه میندازین! همه به جون هم می افتن! خداکنه اون دیوانه ی که این ایده رو داشت بره زیر تریلی 18 چرخ!!! بعد من بیام با اون اختراعش پستش کنم برا قبرستون !"

قطع کردم. همه زل زده بودن به باجه ی که من توش نشسته بودم و آن مشتری مزاحم شد. قلبم فرو ریخت. این اشتباه اصلا قابل بخشش نبود. با خودم قرار گذاشتم برای همه حتی خودم جبران کنم که به خواطر یکی از مشتریان مزاحمتی برای همه ی کارمندان ایجاد شد. البته که تمام آن 5 دقیقه همه زل زده بودیم به تلفن که صدای مشتری از آن آمد بود. دفترم را برداشتم و یاداشت کردم:

برای جبران چه کار های میتوانم بکنم؟

  • جواب مشتری های بیشتری را بدهم و برای خودم رکورد ثبت کنم.
  • اتاقک کوچکی که بهم دادند را تمیز کنم.
  • اگر کسی راهنمایی خواست و چیزی نمیدانست (من میدانستم) به او کمک کنم.
  • برای همه آخر شب پیتزا بخرم.
  • چند تا ایده بدم.

خوب است. لیست خوبی شد. به باجه ی 34 رفتم. فقط یک باجه آن طرف تر .من باجه ی 35 بودم و دوست صمیمی ام باجه ی 34.

"جک میتوانم یک خواهشی ازت بکنم؟"

جک داشت بیسکویتی را گاز میزد و متوجه حضور من نشد.چشمانم را 360 درجه چرخاندم.همه دوست دارن ما هم دوست داریم. ضربه ی ریتمیک زدم که بیانگر زنگ تلفن شرکت بود. جک از جا پرید. واقعا باید آنجا می بودید و می دید که چگونه هول شد و با دستپاچگی کل باجه ی 34 را کثیف کرد. لب هایم را گاز گرفتم تا نخندم. ولی مگر می شد؟ تا جک مرا دید، قیافه اش مثل بچه ای شد که مادرش را می خواست. من هم از خدا خواسته که موضوعی دیگر برای خندیدن پیدا کردم، زدم زیر خنده. جک چشمانش را مثل کارتون های بچه ها پر از معصومیت کرد. آن طور به من نگاه نکنید! تقصیر خودش است که سرکار داشت بیسکویت می خورد و حضور دوستش را نادیده گرفت!

"جوُنــــــــی! تو این کار را کردی؟! تو که مردم آزاری نمیکردی!"

سرم را تکان دادم و کرواتم را سفت کردم،چشمانم را بستم وگفتم:"بله،بله درست می فرمایید من مردم آزاری نمی کنم ولی یک نفری یادم داد مردم آزاری کنم."

یکی از چشمانم را یواشکی باز کردم تا ببینم جک چه می کند.

"حالا فرمایش ات چیست که کل باجه رو خراب کردی؟!"

تعجب کردم:"معذرت می خواهم ولی مثل اینکه شما بودی که باجه ی خودت را کثیف کردی تنها کاری که من کردم ضربه زدن به در بود. اگر بر فرض مثال اون موقع یه مشتری زنگ می زد، چیکار میکردی؟ تقصیر رو می انداختی سر مشتری؟! باید حواست به کارت باشه!"

جک زیر لب گفت:"همه مثل تو تمام و کمال نیستند."

انگشت اشاره ام را تکان دادم:"شندیم چی گفتی هاااا!"

جک:"بگو چیکار داشتی دیگه! یا اگه نداری برو میخواهم این فاجعه رو درست کنم!"

گفتم:" میتوانی چندتا تلفن حدود 5 عدد تا ساعت 12 جور کنی؟"

جک فریاد زد:"یعنی فقط 30 دقیقه وقت دارم؟!"

سرم را تکان دادم:"من باجه رو تمیز میکنم به شرطی که 30 دقیقه دیگه 5 تا تلفن توی باجه ام باشه وگرنه این دفعه یک بشکه آب پرتقال هم میام توی باجه ات خالی میکنم تا همه صدات کنن جک پرتقاله! آهای جک پرتقاله! اسم تون؟ جک پرتقال؟! " و ادادی میز های پذیرش را درآوردم.

جک گفت:"باشه باشه رفتم!"

خدایا نگاه کن چه خراب کاری کرده! مگه آهنگ تلفن انقدر ترس دارد؟ دستمالی حوله ای از توی باکس دستمال ها برداشتم. آبی که کف باجه ریخته بود را خشک می کردم. یاد قدیم ها افتادم قبل از سال 1907 چه آشوبی بود.....



1905 فندلاندی

3 اکتبر

همان طور که کف راهرو را طی می کشیدم ، صدای کوبیدن "در" آمد. بی گمان بابا بود . فکر کردم دوره ی اعصبانیت اش تمام شده. اما خوشحال بودم نسبت به چندسال گذشته چون این اخیرا وضع بابا خوب شده بود و یک ذره میتوانستیم تمیز کاری کنیم و غذا بپزیم. ولی وقتی صدای کوبیده شدن در می آمد معلوم می شد اتفاق بدی برای بابا افتاده است. صدای داد بابا آمد. مادر فریاد زد:"چه خبرته مرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خونه رو گذاشتی روی سرت!"

بابا نعره زد:"به جهنــــــــــــــــــم."

دویدم و خواهر کوچکم را بغل کردم و گوشش هایش را گرفتم. هیچ وقت نمیخواهم این صحبت ها را بشنود حداقل الان زمانش نبود. آن وقت خاطره ای بد از پدرش از 5 سالگی اش باهاش می ماند.

پدر به سمت ما هجوم آورد. گفت :"شما دوتا حیوون برید کنار!"

خون من هم به جوش آمد:"ما حیوون نیستیم ما بچه هاتیم!"

پدر سیلی محکمی بهم زد. منم به سمت اش حمله ور شدم. و شکم اش را گرفتم.

اشک می ریختم و فریاد می زدم:"ازت متنفرم! ازت متنفرم! تو هیچ وقت دوستم نداشتی، منم دیگه دوست ندارم!"

و بعدش زانو زدم و گریه های بلند سر دادم.و بعدش بابام هم مرا زد. زمین جلوی رویم خیس شد. فهمیدم پدر هم دارد گریه میکند. بعدش را زیاد یادم نمی آید فقط یادم میاد تا وقتی این وضعیت ادامه داشت که من یا خوابم برد یا بیهوش شدم.



13 جوئن

فندلاندی 1912

اکنون

به خوبی به یاد دارم آن روز جز یکی از بدترین روز های زندگی ام بود. حالا دیگر باجه ی 34 برق می زد. دستانم را مشت کردم ،بالا آوردم و در دلم گفتم:"آره، خودشه یه موفقیت دیگر!" سرم را بالا گرفتم.انقدر خوب باجه ی 34 را تمیز کرده بودم که می ترسیدم اگر نگاه کنم بدنگونی به بار بی آید و تمام زحماتم به هدر برود.

"واقعا کسی بجز تو نیست که عاشق و دیوانه ی کارش باشه!"

آبرو هایم را دادم بالا و لبخندی زدم:"5 تا تلفن رو جور کردی؟"

جک سرفه ای کرد و صدایش را کلفت کرد:"آه! تو هنوز مرا نشناختی!"

خنده ای کردم و گفتم:"میدونستی شبیه پاتریک (https://i1.delgarm.com/images/news/a757/1394/04/13/D1436013049.jpg برای این هم نقشه ای دارم) ، توی باب اسفنجی شدی؟"

جک زبانش را درآورد. من هم درآوردم. شبیه بچه ها شده بودیم! به باجه ی خودم رفتم 5 تلفن آنجا بود.
گفتم:"ممنون."

گرچه فکر نمی کنم جک شنیده باشد. خب برویم سر لیست مون.

دو تلفن همزمان زنگ زدن دوتا را برداشتم و گفتم:"شرکت نوکیا سولوشنز اند نتورکس. سفارش تون رو بفرمایید."

(توجه کنید گوشی ها برای شرکت جوری تنضیم شده بودند که صدایش بلند بود و حتی مخاطب های یک تلفن صدای مخاطب دیگری را می شنید از پشت تلفن.)

تلفن سبز رنگ گفت:" ببخشید اصلا کارتون چیه؟! چرا زنگ می زنید؟! ما دختر هامون همسر دارن! مزاحم نشید آقا!"
تلفن زرد رنگ گفت:"تو بهشون زنگ زدی."
تلفن سبز رنگ گفت:"راست میگی هاااا! حالا اصلا این شرکت چیکار میکنه؟!"

تلفن زرد رنگ گفت:" یک چیزی می فروشن. نوک زبونمه اسمه هااا اسمش چیزه..."
گفتم:"ما گوشی می فروشیم."
هردو باهم میگویند:"گوشی؟! به چه کار آدم میاد؟!"
همان موقع تلفن نارنجی رنگ زنگ خورد.

من هم برش داشتم و گفتم:"شرکت نوکیا سولوشنز اند نتورکس. سفارش تون رو بفرمایید."

تلفن نارنجی رنگ گفت:"می خواستم در شرکت نوکیا استخدام بشوم."
تلفن سبز رنگ گفت:"چندتا تلفن را همزمان جواب می دهید؟ً!"

به تلفن نارنجی رنگ گفتم:" این تستی هست که ما میخواهیم ازتون بگیریم. شما باید همزمان جواب گویی دو تلفن باشید و راهنمایی شان کنید. وقتی اینکار را درست انجام دادید استخدام می شوید."

حقیقت اش سیستم نوکیا آنقدری که من دارم می گویم سخت گیر نیست. هر کسی که بیاید بگوید من میخواهم اینجا کار کنم، کار می کند. اما من راه بهتری برای استخدام کردن کارمندان پیدا کردم. اینطوری آدم های درست و حسابی می آید سر کار. اما نمیدانم این موضوع را به پدر بگویم یا نگویم.
تلفن نارنجی گفت:" خب مشتریان عزیز مشکل تان چیست و چگونه میتوانم کمک تان کنم؟"
تلفن زرد رنگ گفت:"میخواستم بدونم که محصول تون چی هست ،به چه کاری می آید؟"
تلفن نارنجی رنگ گلویش را صاف کرد و گفت:"شما فامیلی دارید که در فنلاندی نباشد یا خانه اش از شما دور باشد؟"
هردو گفتند:" بله، البته!"
انگار که تلفن سبز و زرد در نقش شان خیلی فرو رفته بودند!
تلفن نارنجی:" شما میتوانید با استفاده از وسیله ی که شرکت نوکیا ساختیم، میتوانید همانطور که روی مبل خانه ی تان نشستید میتوانید با دوست،آشنا و یا فامیل تون صحبت کنید و حرف بزنید."

تلفن سبز رنگ گفت:"چطوری میتوانیم یک گوشی تهیه کنیم؟"
تلفن نارنجی گفت:"حقیقت اش دقیق نمیدانم چون هنوز استخدام نشدم، ولی اول از شما میخواهم اسمتون رو بگید."

تلفن زرد رنگ گفت:" امیلی."
تلفن سبز رنگ گفت:"جمیز. و میشه اسم خودتون رو هم بگید؟"

تلفن نارنجی رنگ گفت:"آلیس هستم. الان اسمتون رو نوشتم."
امیلی:"یعنی الان اسممون رو پرسیدید به دستمون می رسد؟!"
آلیس نچ نچی کرد و گفت:"خیر. باید از شما آدرس هم بپرسم. همینطور اینکه یک روزی باید تشریف بیاید تا پرداخت کنید."
جمیز:"آدرس خانه ی ما ......... در خیابان......کوچه ی .......... است."
آلیس:"بسیار خب آقای جیمز. خانم امیلی شما چی؟"
خانم امیلی گلویش را صاف کرد:"آدرس خانه ی ما........... در خیابان.........کوچه ی.........است."
آلیس:"بسیار خوب. سفارش شما ثبت شد به محض پرداخت شدن ارسال می شود."
امیلی و جمیز:"متشکریم،خدانگهدار!"

و تلفن را قطع کردند.

آلیس با شور و ذوق خاصی گفت:"الان استخدام شدم؟!"
قیافه ی جدی گرفتم و گفتم:"معلومه که آره! فردا میاید اینجا و می گویید رمز عبور = با : تمام تلاشم را میکنم.
موفق باشید خانم آلیس!"
آلیس گفت:"ببخشید میتوانم اسمتون رو بدونم؟"

گفتم:"جوُنی. شما آقای جوُنی صدایم کنید."
آلیس گفت:"چشم، خدانگهدار"

و تلفن را قطع کرد. خندیدم. فکر کنم بالاخره از یک دختری خوشم آمد. آماده شدم برای انجام ادامه ی لیست.
البته فکر نکنم شب از ذوق دیدن آلیس خوابم ببرد. ای کاش او هم عاشق من شود.
صدای زنگ بلندی اعلام کرد:"وقت رفتن به خانه ست. خسته نباشید دوستان."
بلند شدم، کیفم را جمع کردم.
رفتم روی سِن ایستادم و گفتم:"امشب همه پیتزا مهمان من!"
و همه هورا کشیدند. همه مرا بخواطر مسئولیت پذیری ام، توقع زیادی نداشتن و طمع نکردن(بخواطر اینکه پدرم جایگاهش بالا بود) دوست داشتند.
گرچه بعد از دیدن آن نفر به این ماجرا خاتمه داده شد. و همه از من متنفر شدند. من هم از آنها متنفر شدم.
ای کاش هیچ وقت او را نمی دیدم. تا گرفتار گناهانی نابخشودنی نمی شدم.



گناهانی نابخشودنیطمعشیاطین در همین نزدیکی کمین کرده اندچرا داری تگ ها رو میخونی؟خود شما گرفتار چه گناهی هستید؟
یک دختر هستم که دنیای در ذهنم ساختم و با هر پست به کمی از اون سفر می کنم البته عاشق انیمه هستم و یک اتاکو هم هستم و همچنین یک ENFP واقعی! من یک استی هستم!(SKZ)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید