کفش های بچها به زمین کوبیده میشود. البته که کفش های منم به زمین کوبیده میشود. همه کفش هایشان را روی زمین می اندازند و آنها را پایشان می کنند. کفش های مختلف در انواع مختلف. همانطور که چهره و صدا های افراد متفاوت است، سایز کفش ها و شکل و شمایل کفش ها هم متفاوت است. روی جا کفشی رد های کفش های را میبینم که نعشت میگرد از اینکه بچها با کفش هایشان روی چه نوع زمینی پا گذاشتند. همه را در حال خدا حافظی میبینیم و با چند نفری خداحافظی میکنم. از چشمان بعضی از بچها میشود خواند:"فقط میخواهم برم خونه!" انگارمانند پرنده از توی قفس ها به سمت آسمان پر کشیده اند.شاید کمی درک شان کنم که واقعا خسته می شویم، اما اینکه هیچ لذتی نبرده اند را درک نمی کنم. فردی را میبنیم که اسمش را علامت نزده است. و قبل از اینکه یادش برود علامت میزند. خود من همیشه میگذارم بگذر و بعد چند روز، چندتا علامت پشت سر هم میزنم. میدانید؟ به نظرم جالب است که خودکار را در دستانت بچرخانی و آن را لمس کنی و بیشتر از یک علامت بزنی. حتی الان به ذهنم رسید که یک هفته علامت نزنم و بعد از آن همه اش را علامت بزنم! یکجا!
سعی میکنم با همه خداحافظی کنم، اما بعضی از بچها آنقدر شور و شوق خانه را دارند که صدای مرا نمی شنوند. اشکالی ندارد. فکر میکنم که من هم این کار را با شخصی کرده باشم و متوجه نشده باشم. بعد از پا به حیاط مدرسه میگذارم. و با خودم فکر میکنم که آیا سرویس ام رسیده است؟ یا میتوانم روی نیمکت کنار دوستانم بشینم و از لحظات آخری حرف بزنم؟
بعضی ها در حیاط بسکتبال بازی میکنند. و بعضی دیگر روی نیمکت ها لم داده اند و در مورد موضوع های متفاوتی صحبت میکنند. دسته ی بعدی که اصلا از آن خوشم نمی آید، آن دسته بچهای هستند که گوشی دست شان گرفته اند و سعی میکنند با مادر یا شخصی که به دنبال شان می آید ارتباط برقرار کنند. اما همه در اصل میدانیم که اینطور نیست و آنها میخواهد عکس شخص مورد علاقه ی شان را به دوستان شان نشان بدهند. و اینترنت شان هم قطع وصلی ندارد، اینها فقط بهانه است. اما میدانم واقعا بعضی ها بخاطر این موضوع گوشی نمی آورند. شاید بخاطر این است که گوشی ام را گم کرده ام. نمیدانم.
کوله ی که روی کمرم سنگینی میکند را در کنار سلوی ، درسا یا سارا میگذارم. و استراحتی به کمرم میدهم. بعد از آن در مورد موضوع مختلفی صحبت می کنیم. جدا از اینکه تعداد اسم آهنگ های زیادی از سلوی میگریم که وقتی به خانه رسیدم گوش دهم.
صدای همهمه ها به گوش میرسد. من مانند همیشه میروم سر و گوشی آب بدهم و آن سر و گوش میشود خداحافظی! و بعد از آن، تصویر کوچک میشود. زیرا من دارم در پشت راننده سرویس راه می روم تا به ماشین برسم. و هیچ جا خانه ی آدم نمیشود......
درست است تمام اینها در عرض 60 ثانیه اتفاق افتاد. چیزی که شاید در 1 ساعت مشغول نوشتنش باشم.