نغمه رستگار
نغمه رستگار
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

آدمیزاد چه شب‌هایی را که صبح نمی‌کند!

سال 93 برای من سالی پر از جنب‌و‌جوش و فعالیت بود. اون‌روزها محل کارم در منطقه 22 بود و هر روز کیلومترها می‌رفتم و برمی‌گشتم. معمولا پیش از 6 صبح روز کاری رو شروع می‎کردم و حوالی 9 شب برمی‌گشتم به خانه . متوسط گام‌های روزانه‌ی من به گواه گوشی، در آن‌روزها حدود 15 کیلومتر در روز بود.

تعطیلات تاسوعا عاشورا رسید. ظهر روز عاشورا حوالی ساعت 3 خم شدم تا خواهر زاده‌ی 5 ساله‌ی خودم رو بلند کنم و هنوز به دخترک نرسیده بودم که جایی میان زمین و آسمان، خشک شدم. کمرم گرفت و به‌نظرم شوخی عجیبی بود برای من که هرگز تجربه‌اش نکرده بودم.

به‌خیالم اسپاسم بود و رد می‌شد. درد عجیبی بود ولی خب قطعا برای من این‌شکلی بود که صبح تموم می‌شه این‌درد و می‌رم سر کار.

شب رسید و هر لحظه که می‌گذشت برای من انگار کابوس بود. حتی به‌اندازه‌ی یک‌میلیمتر اگر تکون می‌خوردم یه‌چیزی مثل جریان برق شره می‌کرد توی جونم و تمام تنم عرق سرد می‌شد. نفسم رو بند میورد و باورم نمی‌شد. نمی‌تونستم حتی به اندازه‌ای که به یک‌قرص برسم تکون بخورم. خانواده رو صدا زدم و می‌دیدم که حتی توان صدا زدن ندارم و هیچ‌کس نمی‌شنوه.

اون‌شب عجیب ( یعنی بامداد 14 آبان سال 93 ) من مطمئن بودم که مُردم و زندگی‌ام تموم شده. تمام مدّت به‌این فکر می‌کردم که فردا صبح پدر و مادرم با دیدن من که دیگه زنده نیستم شوکه می‌شن و تمام وجودم فشرده می‌شد از این‌که صبح این‌جوری باید مواجه شن و غصه بخورن. به این فکر می‌کردم که یه کارهایی مونده بود و دلم می‌خواست انجامشون بدم. به این فکر می‌کردم که کاش ظهر رسیده بودم خواهرزاده‌ام رو بغل کنم و ببوسمش و بعد کمرم می‌گرفت و ....

تمام اون‌شب به بُهت گذشت و تصور زندگی‌ای که تمام شده و این‌که بعد از این چطور خواهد بود تا این‌که صدای اذان بلند شد و صبح شد. فهمیدم که نمُردم و هنوز هستم و گرچه با اون درد بعد از اون هزاران‌بار مُردم اما شاید باورتون نشه که چه‌لذّتی داشت که هنوز زنده بودم.

بعد از اون، ماراتن اورژانس، بستری، ام‌آرآی، دکترهای مختلف، پیش‌بینی‌های مختلف، نظرات ضد و نقیض دکترها و درمان‌های متفاوت رو تجربه کردم. به چشم خودم دیدم برای منی که راه‌رفتن بدیهی‌ترین اتفاق زندگی‌ام بوده، انگار در چشم‌به‌هم‌زدنی توانایی حداقل حرکت در طول روز و هفته و ماه رو از دست دادم. تمام امکانات بدیهی‌ای که برای خودم می‌دونستم برام تبدیل شدن به آرزوی محال ....

................

القصه اون‌روزها به‌هزار ماجرا و بالا و پایین گذشت و من زنده موندم و پای خودم وایسادم. افسردگی رو تجربه کردم و ناامیدی رو اما در تمام موارد خواستم که بمونم پای خودم و موندم. اون‌درد هنوز هم در مقیاس خیلی کمتر از اون‌روزها با منه ولی تبدیلش کردم به رفیقم . باور دارم که اون‌روزها ترمز بریده بودم و نمی‌دونستم چی می‌خوام و تخته‌گاز می‌رفتم و این‌قدر هوای خودم رو نداشتم که روزگار به‌جای من ترمزم رو گرفت. اون موهبت دردناک راستش خیلی برام موثر بود و هست.

عاشورای هر سال برای من یه نقطه است که به خودم برگردم و ببینم حواست هست کجای زندگیمم؟ حواسم هست که تخته‌گاز نرم؟ حواسم هست که حواسم به خودم باشه؟

دیشب موقع خواب یاد 5 سال پیش مثل دیشب بودم و اینکه آدمیزاد چه شبهایی رو که صبح نمی‌کنه.

پ.ن : جهت ثبت در تاریخ شخصی


شما حواستون به این هست که کجا باید ترمز بگیرید؟ حواستون هست که حواستون به خودتون باشه ؟

روایتظهرعاشوراامیدایستادگیزندگی
پرسه‌نگار معاصر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید