اینعکس رو چندهفته پیش گرفتم.در جایی حوالی خیابان فلاحپور تهران.از گرافیتیهای میرزاحمید.
اما تمامِ چندروز اخیر، عجیب بهش چشم دوختم و شباهت دیدم بین تصویر و حال و احوالمان ...
مثل این میمونه که یهجا هستی ولی یهو سایه میفته همونجا. سایه قراره تغییر کنه و بره طبق منطق، ولی قطعیت نداره. همهچی براساس حدس و گمانه . یهکنجی آدمها کنار هم پناه گرفتن انگار، تو دل و مغز هر کدوم روایتهای مختلفی پرسه میزنه. روایتهایی از ترس، بیم، امید، سیاهی، روشنی، تحقیر، قدرت، مبارزه و ...
فقط انگار یه چیز واضحه. ادما کنار هم هستن تو سایهروشنی که قطعیتی درش نیست.
••
امروز در کتاب " اوضاع خیلی خراب است / کتابی دربارهی امید" میخوندم که :
" برای ایجاد و حفظ امید به سهچیز نیاز داریم: احساس کنترل، اعتقاد به ارزش هر چیزی و جامعه.
«کنترل» یعنی احساس کنیم مهار زندگیمان را در دست داریم، یعنی در تقدیر خود نقش داریم.
«ارزش» یعنی چیزی را بیابیم که بهقدری برایمان اهمیت داشته باشد که در راستای رسیدن بهآن کار کنیم، چیزی بهتر، چیزی که ارزش تلاش کردن داشته باشد.
«جامعه» هم یعنی ما بخشی از گروهی هستیم که برای چیزهای مشترکی ارزش قائل هستند و برای دستیابی به چیزهای مشترکی تلاش میکنند. بدون وجود جامعه احساس انزوا میکنیم ارزشهامان بیمعنی میشود. بدون ارزشها دیگر هیچچیز ارزشِ دنبالکردن ندارد. بدون کنترل، حس میکنیم دیگر قدرتی برای دنبالکردن چیزی نداریم. اگر یکی ازین سه را از دست بدهید، آن دو مورد دیگر را هم از دست دادهاید.اگر یکی از آنها را از دست بدهید، انگار امید را از دست دادهاید."