تو خیالات خودم بودم که دخترک ۷ ساله اومد و گفت :
« خاله! من میدونم اونی که دستته علامت چیه.
گفتم: علامت؟ چی؟
گفت: آره همون چهاربرگ! همون سبز. نشونهی اُمیده خاله. اُمید. ?»
یادمه دلم روشن شد و همزمان خندیدم. به هوش و حواس جمعیش. به تفاوتمون در دیدن نشونهها و تعبیرش، تفاوت در معنا. به نوری که برای اون و دنیای امنش واضح و بدیهیه و به تاریکی و تلاش سوسوی نور این زمانهی من و ما.
•
یادمه یهلحظه فکر کردم چقدر بیشتر باید حواسم رو جمع کنم.
این توجه و حواسِ جمع بچهها، یعنی خیلی چیزهای دیگه رو هم رصد میکنن و این مسئولیتم رو میبره بالاتر. باید حواسم به امیدواری و ناامیدی باشه؛ نه اُمیدواری صرف و نه نااُمیدی محض، هیچکدوم پاسخ نیست. باید بیشتر حواسم باشه.