دیشب ، صبح نشد . کابوس بود .. مثل چند شب گذشته . اما آنچند شب کابوس، تمام شد و صبح شد .... دیشب اما صبح نشد .
دروغ برای من تعریف نشده .. دروغ ، خط قرمز من است .. من آدم بازی و حاشیه نیستم .. افرادی که حتی کم مرا بشناسند این را از بر هستند . من از بازی گریزانم ... من واقعیام ! اگر باشم واقعیام !
حال تمام آنچه میخواهم شبیست مشابه آنشب که آرام پنجره را چک کرد که صدایی بیرون نرود و از چیزهایی بگوید برایم که مگو بود ... تا صبح برایم گفت از چیزهایی که نگرانم کرده بود و نمیدانستمشان ... و صبح آنروز دلم آرام گرفته بود ..
حال تمام آنچه بیقرارم کرده همین است .. بیا و پنجره را چک کن تا خیالت امن باشد که رازهایت درز نکند ... بیا ! باید با هم حرف بزنیم ! بیا ! من باید بشنوم ... این حجم ابهام و سوال از توان من خارج است .. این حجم از اتفاقات ناممکن که حالا جلوی رویم ممکن است و زنده .. بیا و دلم را آرام کن !