من غلامِ عمارتهای آبادم. عمارتهای زنده و سیّال .
“ آنپایین، در حیاطِ ساختمان، مردی دارد با پتک، ضربههایی یکنواخت به اسکنه میزند. چندساعتی است کارش همین است. هشت صبح رفتم پایین بپرسم دارد چهکار میکند و او، انگار که دارد توضیح واضحات میدهد، گفت: کار.
دیگر به خودم زحمت ندادم سوال بعدیام را- نگرانی اصلیام را- طرح کنم و برگشتم تو. زیر دوشِ حمام، چند دقیقهای طول کشید تا بفهمم دفعهی بعدی که در آپارتمان را باز کنم دیگر از حیاط مشاعمان و زمینی که هر روز برای رفتن به خیابان از آن میگذشتیم خبری نخواهد بود.
هنوز دلم نیامده از پنجره به حیاط نگاه کنم. بهاین فکر میکنم که چطور قرار است از اینجا برویم بیرون. شاید مرد قرار است پلی چوبی سر هم کند یا شاید حداقل دستمان را میگیرد و کمکمان میکند رد شویم. قرار است سوراخی که جای زمین قدیمی را گرفته خیلی عمیق شود؟ قرار است تا ابد همانشکلی بماند؟ یا قرار است با آخرین باران تابستانی ساختمانمان تبدیل شود به جزیرهای آبیرنگ و سیمانی وسط آبهای خاکستری؟ “*
••
* از خلالِ متن کتاب « اگر به خودم برگردم »
ده جستار دربارهی پرسه در شهر
والریا لوئیزلی | ترجمهی کیوان سررشته
بخش ۶ | شهرهای پرلُکْنت / شیرجهی زبان بهسمتِ سکوت