مسئله جبر و اختیار، یکی از شایعترین مباحثی است که در علوم نظری مطرح شده است. از مذهبیون تا مارکسیستها و نیز اگزیستانیسالیستها از کنار موضوع نگذشته و گاه مثل گروه آخر، این مبحث را محور نظریات خود قرار داده اند.
حال واقعاً جبر است یا اختیار؟
به ندرت به مکتب و خط فکری ای بر میخوریم که توانسته باشد بین این دو آشتی برقرار کند. همانطور که نمیبینیم کسی حرف از آشتی لاهوت و ناسوت یا ماده و غیب بزند. در حالی که هیچکدام از اینها خالی از دیگری نیستند. مثال بزنیم.
هنگامیکه نظریه تکامل مطرح شد اولین مخالفان آن مذهبیون بودند چرا که نظریه تکامل را خلاف نظریه خلقت میدانستند. از نظر آنها خلقت در 6 روز، همان 6 روزی بوده که ما در این زمان تصور میکنیم. گرچه که بدیهی است داستان خلقت و روزهای آن نمادین است و حتی در قرآن به صراحت گفته شده که یک روز معادل چند هزارسال است از آنچه که ما میشمریم. البته این را در مورد روزهای خلقت نگفته است.
اما بدیهی است که نظریه تکامل یک نظریه علمی است و چگونگی خلقت را شرح میدهد و با فلسفه خلقت و خالق کاری ندارد. خدا عالم کل است و خالق کل، چگونگی خلقتش هم همان علمی است که هر روز میآموزیم و هر روز در آن پژوهش میکنیم. مهاجرت گونه انسان، سیر تکامل بشر، گذار انسان از کوچنشینی به یکجانشینی و شهرنشینی، ابزار سازی، پیشرفت تمدن هم از همان قوانین تبعیت میکنند. برانگیختن پیامبران نیز همتراز پیشرفت تمدن است و هیجکدام از اینها در تضاد با یکدیگر نیستند. حتی همین قانون را در انقراض اقوام باستانی میبینیم. نوع بشر با روش زندگیاش در تضاد بوده و زمان تغییر تکاملیاش رسیده، پیامبری هم داشته که به این مسئله تذکر میداده، حتی معجزهای هم داشته که توجه مردم را جلب کند، که در نهایت نکردند و منقرض شدند. قبل از انقراضشان هم پیامبر و پیروانش از آن منطقه کوچیده و رفتهاند و در واقع همانها با تکامل جدید باقی ماندهاند.
همان است عالم ماده و غیب. نه تنها این دو در تضاد با هم نیستند که در هم تنیدهاند. غم، شادی، درد و بقیه ادراکات بشری هم درک غیر مادی دارند و هم واجد تظاهرات مادی اند. بیرون از بحثهای بیپایان آدمها این دو بخش هیچ دعوایی با هم ندارند، همراهند، همسازند و سعی ندارند دیگری از از میدان بیرون کنند.
چنین است جبر و اختیار. شاید کسانی که جدلهایی پرشور بر سر جبر و اختیار داشتند اطلاعات تاریخی زمانه ما را نداشتند. ما تاریخ میدانیم، باستانشناسی میدانیم و به علم زمان خود مسلط هستیم. سیرتاریخ بشر، سیر تکاملش، اثراتی که هر چیز بر جوامع انسانی میگذارد، دورههای اوج و فرود تمدنها و بسیاری چیزهای دیگر را میدانیم و این دانش کاملاً بر اساس تجربیات و مستندات است. درست است که تجزیه و تحلیل همه چیز، خصوصاً در علوم انسانی، با علم اندک ما ممکن نیست اما حداقل سیر وقایع به اندازهای پیشبینیپذیر است. همین است که ما وقتی قرآن را میخوانیم به حکمت آن پی میبریم چرا که میدانیم سرانجام تباهی، تباهی است نه آبادانی و برایش مثالهای تاریخی فراوان داریم از دورههای باستانی تا قرون متاخر. حتی اگر در کنترل آن تباهی توانمند نباشیم میدانیم که زمان آن به سرخواهد آمد و حتی زمان چیزهای خوب نیز، چرا که زمان مثل عنصری جبری در حال گذر است و با خود امکانات و شرایط جدید را میآورد، شرایطی که خیلی اوقات دست ما نیست. شاید ما در حمله مغول جلالالدین خوارزمشاه را مقصر بدانیم اما آیا گناهی بر گردن مردم خراسان بود که نسلکشی شدند و آیا توانایی جلوی این سیل ویرانگر را داشتند؟ جواب خیر است، و همینطور است بلایایی طبیعی و دیگر بلایای دست ساز بشر. این همان بخش جبری سرنوشت بشر است، مثل سیر تکاملش که دست خودش نیست، مثل بچه که حداقل تا دو سال اول بخش بسیار زیادی از کارهایش غریزی است و غریزی یعنی جبری.
اما ما یک بخش اختیاری هم داریم، کاملاً اختیاری و البته فارغ از نتیجه.
این که در مقابله با هر شرایطی در زندگی انتخاب کنیم چه باشیم، چه نقشی را ایفا کنیم و به کدام هدف چشم بدوزیم این اختیار ماست. و البته این اختیار به معنی اختیار شکل دادن به جهان خودمان، به فضای خودمان و دقیقاً ریخت و قیافه خودمان است. بخشی از این هم جبری است. یعنی شما نمیتوانید انتخاب نکنید، هر کاری که میکنید انتخاب شماست. قرار نیست با انتخاب خودتان شاخ غول را بشکنید، ممکن است شکستن شاخ غول در توان شما باشد یا نباشد اما تصمیم برای اینکه با آن غول همراه باشید و یا نباشید دست خودتان است، البته ممکن است هزینه هم بدهید و مثل ساحران فرعون به دیار باقی بشتابید و البته هیچ اهمیتی ندارد، چون در نهایت همه به دیار باقی خواهیم شتافت.
پس جبر و اختیار در هم تنیده اند و باید به هر دو با دیدی واقعبین نگریست.
این واقعبینی به چه درد ما میخورد و چه دردی از ما دوا میکند؟
در زمانهٔ سخت، بیرحم و دروغپردازی هستیم. هر لحظه بلایی آسمانی و زمینی نازل می شود و بسیاری از ما همچون خراسانیان کهن، در مقابل این بلایا بیدفاعیم. حتی تشخیص سره از ناسره گاه آنقدر سخت می شود که به نظر ناممکن میرسد. از طرف دیگر نه به انسان، نه به گروه، نه به هیچ خط فکری نمیتوان چشم بسته اعتماد کرد که وسوسهها بسی زیاد و وفاداری به اعتقادات بسی کم است.
پس خودمان ماندیم و خدای بالای سر و دیار باقی که در انتظار ماست.
باور به جبر خلقت و توانمندی خالق به ما حس ایمان و استحکام میدهد. چه ما باشیم و چه نباشیم آنچه که در جهان پیش میرود و همه چیزهای دیگر را پشت سر خود میگذارد نیکی، درستی، راستی، باورمندی به خداوند یگانه نیک و... است. پس اگر باورمندیم به این نقطههای روشن مرگناپذیر، ما پیروزیم، ما میمانیم و در حیات همین زیباییها به زندگی خود ادامه میدهیم.
باور به جبر زندگی پس از مرگ به ما آرامش میدهد. (در مجموع از بین رفتن و هیچ شدن ما با منطق سازگار نیست. بخشی از ما، مادی نیست، از ماده تاثیر میپذیرد و به ماده تاثیر میدهد اما جنس مادی ندارد. از بین رفتن این بخش منطقی به نظر نمی آید.) این که میدانیم به همان جبری که به دنیا آمدیم، همان جبری که ما را در فرآیند خطرناک و عجیب زایمانی به شیوهای کاملاً طبیعی حمایت و هدایت کرد، به همان جبر به دنیای دیگری میرویم که با دستان خود ساختهایم. با آرزوهایمان به آن شکل دادهایم و با انتخاب هایمان به آن حیات بخشیدهایم. خدایی که انتخاب کردهایم و پرستیدهایم با ما خواهد بود و دیگر حتی لحظهای بی او بودن را نخواهیم داشت.
باور به جبر جهان به ما آزادگی میدهد. ما نمیتوانیم فردا را پیشبینی کنیم، نمیتوانیم با فردای دلخواه خودمان زندگی کنیم اما میتوانیم، اگر در توان لحظهمان هست، این لحظه را به درک زندگی، به شادی کودکانه، به لذت یک قطعه موسیقی، به مزه کردن یک سیب ترش، به هزاران لذت عمیقی که جهان و خلقت و خالق به ما هدیه داده بگذرانیم بی آن که نگران آیندهای باشیم که جزئیاتش از درک و پیشبینی و گاه از فهم ما خارج است.
و در آخر باور به اختیار به ما جرئت پرواز میدهد. ما میدانیم که فقط به صرف اراده و اختیار و حرکت، جهانی را میسازیم که میخواهیم. و این جهان در دستان ماست، و همه ما هر لحظه در حال شکل دادن به آن گل خامی هستیم که گاه آنقدر زیبا میشود که هوش از سر میبرد. گاه آنقدر لطیف میشود که از زیر درک احساس میلغزد. گاه آنقدر درخشان می شود که باید برای نگریستنش چشم را بست....
و همین است که خلقت انسان را ارزشمند میکند، ارزشی که فراتر از بدیها و دنائتهایی است که هر روزه میبینیم، در تاریخ میخوانیم و گاه در مقابلش احساس ضعف و عجز میکنیم.