ویلیام جیمز (به او نام پدر آمریکا داده اند) بر این باور است که مهم نیست حقیقت چیست، مهم آن است که این حقیقت چه سودی برای آدم دارد. یک برداشت آزاد از این پیشفرض آن است که حقایقی را بیان کنیم که سودی برای ما داشته باشد، و پرواضح است که این حتماً همه حقیقت نخواهد بود چرا که یک گزاره هیچگاه در تمام ابعادش سودمند نیست. مثال بارز آن تبلیغات است که سنگ زیربنای اقتصاد مدرن محسوب می شود. در تبلیغات اطلاعاتی به مشتری داده می شود که به سود فروشنده باشد نه خریدار. شکلات صنعتی ای که میخرید، که به صورتی بسیار وسوسه کننده تبلیغ می شود، که گویی اگر بخورید شادی کل دنیا را بهره خود کرده اید، شکر سفید دارد، مواد نگهدارنده دارد، کالری بالایی دارد، بسته بندیاش آلوده کننده محیط زیست است و هیچکدام از اینها را شما در تبلیغ نمی بینید و نمیبینید که با درنظرگرفتن این نکات شادی لحظه ای دنیا به رنج بیشتر نزدیک می شود. و از همه مهمتر: برایتان عادی و توجیه شده است، فروشنده باید به فکر فروش محصولش باشد نه منفعت ما. و به راحتی می شود دید که چگونه دروغ ساختاری می شود، توجیه می شود، پذیرفته می گردد و حتی بخشی از خلقیات شنوندۀ دروغ میشود. حالا فکر کنیم اگر تبلیغ شکلات به گونه دیگری بود، مثلا در کنار آن گفته می شد برای سوزاندن کالری آن باید اینقدر دوید، تا چند روز از مصرف شکر سفید پرهیز کامل کرد، بسته بندی را حتما جدا کرد و به مراکز بازیافت داد، بعد چه اتفاقی می افتاد؟ احتمالاً شکلات مربوطه در رقابت با شکلات دیگر که این دردسرها را عنوان نمی کرد ورشکست می شد. چرا که بازار آزاد است و در سرمایه داری اصلاً مسأله شخصی نیست و بیزینس ایز بیزینس.
این مثال مثالی ساده و قابل دسترس بود و میتوان در همه چیز ردپای آن را دید. مثلاً میتوان آن را در ادعای حقوق بشر در بمباران و ویرانسازی کامل لیبی دنبال کرد. قذافی ابتدا یک رهبر ملی بود، بعد تبدیل به یک دیکتاتور شد که ابتدا با قدرتهای جهانی سرجنگ داشت و پس از آن برای پایدار ماندن خود ضمن قلع و قمع کردن مخالفان داخلی اش، که می توانستند در مقابل حملات خارجی کمک بزرگی برایش باشند، به قدرتهای بزرگ امتیاز داد و درنهایت به سرنوشت محتوم نظریه آمریکایی دچار شد: دندان لق را باید کشید و اگر ضعف داشت نباید به او مهلت داد. در این میان کشور به نام حقوق بشر و البته جهت فروپاشی و غارت بمباران شد (توجه کنید حتی نروژ هواپیما و نیروی نظامی فرستاد)، زیرساختهایش بین رفت، مخالفان، گروه های خونریز و قاتل مسلح شدند و در نهایت یک کشور از هم پاشیده واماند، جایی که الان بازار برده داری برپاست. مستند The Lust For Libya که در یوتیوب موجود است شرح دقیقی از بلایی بود که بر سر لیبی نازل شد. (نکته معترضه: توجه داشته باشیم که کسی نمیپرسد برده ها را چه کسی میخرد و به چه کاری میبرد!)
در متونی که به نام باستان شناسی و زیرشاخه های آن منتشر می شود نکات مشابهی را می بینیم. دو کتاب مشهور نووال یوح حراری را همه خوانده اند و جالب آن که هیچ کس تعجب نکرده که نویسنده ای که رد پای بشر را از زمان خردمند شدنش در تاریخ دنبال کرده از به کار بردن واژه ایران به صورت معنی داری حذر کرده است. درحالی که خیلی از اولین ها، مثل رام کردن اسب و کشاورزی و اولین پول و بانک و... متعلق به ایران است. حذف ایران نه تصادفی است و نه فقط به این دو کتاب محدود می شود. در سال 2011 مقاله ای ارزشمند به نام The road that neve was: the silk road and trans Eurasian exchange از آقای رضاخانی منتشر شد که نشان می داد واژه راه ابریشم متعلق به قرن نوزده و بیستم است و هیچ جنبه تاریخی ندارد و حتی مهمترین چیزی که در این جاده (جاده شاهی که از زمان هخامنشی تاسیس شد) مبادله می شده ابریشم نبوده است، خاستگاه ابریشم هم چین نیست. مقاله در آکادمیا هم اکنون در دسترس است.
دروغ ها بخشی از ساختار مدرنیته اند، مدرنیته ای که بر اساس سود بنا شده و پیش می رود. به طور پیش فرض کشورهای صنعتی شده پیشرفته تلقی می شوند. اما واژه صنعتی شده هیچ تعریف مشخصی ندارد. گسترش فناوری در عصر مدرنیته هیچ روند طبیعی ای را طی نکرده به این معنی که فن را به هیچ جا وام نداده و تنها محصول فناوری را فروخته است. مقایسه کنیم: فن رام کردن اسب از ایران وام گیری شد، مناطق دیگر این فن را وام گرفتند و در طول زمان به گونه خودشان انجام دادند و دیگر این فن به ایران منحصر نماند. اما شما به عنوان راننده یک ماشین از موتور احتراق، دیفرانسیل، باتری و برق دهی به اجزای ماشین، اطاق و بدنه و چگونگی چفت شدن و آب بندی آن به معنی دقیق کلمه هیچ نمیدانید و تنها مصرف کننده این محصول هستید. ممکن است شما حتی متقاضی این محصول نباشید و سرو ته شهر شما را پیاده بتوان در ده دقیقه پیمود اما مدرنیته به شما القا می کند استفاده از ماشین نشاندهنده پیشرفت است بدون آن که حتی اجازه تصمیم گیری در انتخاب نوع مصرف را بدهد. مشکلی که شما در ابعاد فردی پیدا می کنید این است که توانایی تردد قبلی تان را از دست می دهید، اگر استفاده از حیوان بوده که کاملاً منسوخ می شود، اگر پیاده روی بوده با چاقی ناشی از صنعتی شدن غیر ممکن می شود و اگر استفاده از دوچرخه بوده راه های شهری ای که برای ماشین طراحی شده اند به درد دوچرخه نمی خورند و شهری که پر از ماشین است برای دوچرخه امن نیست. مشخص است که کلمه پیشرفت به درستی تدوین نمی شود وگرنه هیچ آدم عاقلی مصرف کننده ماشین بودن را پیش رفتن نمی داند.
دروغ در عصر مدرنیته مثل همان عصاره تنبلی در آن کارتون معروف دهه شست است. چیزی در هوا می چرخد و همه را مبتلا میکند. دروغ یا به طور مستقیم گفته می شود و نظریه معروف گوبلز را دنبال میکند که هرچه بزرگتر قابل باورتر (به گفته چرچیل قبلا از مستعمره شدن هندوستان، هند اصلاً وجود خارجی نداشته و تنها یک منطقه جغرافیایی بوده است، فقط درست مشخص نیست امپراطوری گورگانیان به چه چیزی حکومت می کردهاند!) یا بخشی از حقیقت ناگفته میماند. مثلاً این که تمام کشورهای دیگر (واژهای مبهم مثل کلمه خارج که یک قبله آمال نامشخصی است که همه چیز در آن به سامان است) مدارس خصوصی دارند، اما حرفی از کیفیت مدارس عمومی کشورهای دیگر (همان واژه مبهم) زده نمی شود و از آن مهمتر این که از کی ما قرار بوده تابع محض کشورهای دیگر (همان خارج معروف) باشیم. این زمانه ماست، عصر مدرنیته، عصر دروغ، عصر زور، عصری که شما در آن نمی توانید با چرچیل مخالفت کنید چون اگر در بحث دربماند به شما خواهد گفت تا دیروز کشور بزرگی بودید، زور داشتید، می توانستید حرفتان را به کرسی بنشانید، الان ضعیف هستید و بهتر است حرف نزنید وگرنه قحطی جنگ جهانی اول را که برایتان ساختیم مجدد می سازیم، چون می توانیم. مقابله همین گونه خواهد بود در برخورد با بقیه دروغ های دیگر زمانه ما.
و این انسان معاصر است، انسان مدرن، انسان برده فناوری که همچنان که صاحب هیچ نیست مصرف کننده همه چیز هست، همچنان که افتخار ساختن و پرداختن هر چیز از دوختن دکمه تا افروختن آتش در صحرا را از دست داده مفتخرانه به ذلت مصرف کنندگی ساده، در حد کلیک و لمس (همان تاچ معروف) تن داده است.
برای ما ایرانیان، اگر تاریخ بخوانیم، اگر تاریخ را از منابع درست بخوانیم، منابعی که سود کسی در آن لحاظ نشده باشد هیچ چیز تازه نیست. این انسان همان انسان است، همان حرص، همان آز، همان مصیبت، همان خواست تسلط منتهی توانش بیشتر است، توانش در تخریب، در از بین بردن همه چیز، از طبیعت و خودش و باورهایش و گفتن دروغهایی که خودش هم باور کرده است. این دروغ های شگرف به روشنی در فیلمهای آمریکایی که برای طبقه متوسط آمریکایی ساخته شده و می شود تصویر می گردد. انسان آرمانی این طبقه متوسط کسی است که ممکن است پدرمادر نداشته باشد، تا سی سالگی حداقل 6 بار ایجاد و فروپاشی نزدیکترین رابطه را با انسان دیگری را تجربه کرده باشد، پانزده سال با موفقیت برای شرکتی کار کرده باشد و به طور ناگهانی اخراج شده باشد، ربع قرن رابطه خانوادگی موفق و پرورش فرزند داشته باشد و طی 24 ساعت خانواده اش از هم بپاشد، به صورت 24 ساعته (حتی درخانه) کفش میخی ده سانت بپوشد، اگر زن است به طور طبیعی نیم برهنه باشد آن هم در فضاهایی که مردان لباس کامل دارند و با داشتن همه این اوصاف آدمی سالم، عاقل، مهربان، دلسوز و شکست ناپذیر باشد که به صورت خارق العاده و پیوسته در حال حرکت (همان move on معروف) است. این انسان آرمانی اساساً انسان نیست و همان فرانکشتاین است که لباس زیبایی برتنش کرده اند و با بزکی چندش آور قرار است از همه دل ببرد، فقط آن همگان را باید طوری احمق کرد که توانایی فهم چیزهای معمول را هم نداشته باشند.
چه باید کرد؟
ما در عصری غیرطبیعی زندگی می کنیم، عصری که گونه ای از بشر در آن پدید آمده که با طبیعت هر چیز سر جنگ دارد. در وهله اول سیستمهای سیاسی از این غائله بی نصیب نماندند. استعمار که از حدود سال 1700 آغاز شد کشورهای ضعیف تر را به صورت سیستماتیک و در طول زمان غارت کرد. این غارت حتی روند طبیعی ای که در گذشته طی می شد، که کشوری حمله کند، غارت کند، حتی ویران کند و برود نبود. خون کشورها مکیده شد، به گونه همان خونآشامان که مفتخرانه در فیلمهایی هیجان انگیز به تصویر می کشند. طوری که کشور نتواند حتی ترمیم شود، طوری که نسل قدیم کشور مثل هند از میان برود و نسل جدید با دروغ هایی بزرگ شود که گذشته خودش را نشناسد و استعمار را بد نداند و از موهبتهای استعمار حرف بزند. خط و زبان دیوانی گذشته از بین برود، نوه روی سنگ قبر پدربزرگش را نتواند بخواند و این را ننگ یا حتی ضعف نداند. دروغ همه گیر شود، جهانگیر شود و قبح و زشتی آن از بین برود. پلشتی و حیوان بودن آزادی قلمداد شود، چون حیوان زیستن افتخار باشد و تمام تنوع انسانی، تنوع انسانی زیستن به زیر مهمیز یکسان سازی مدرنیته فنا شود. به نظر می رسد ما در لحظات پایانی این عصر زندگی می کنیم، لحظات پایانی که به صورتی نفسگیر انتظار ویرانی و فروپاشی را در تمام خبرها و رسانه ها و تصمیم گیری های کلان به رخ جهانیان می کشد.
چه باید کرد؟
ممکن است به خداوند، به خالق یکتا، به خالقی که ذره ذره جهان را آفریده است به صورتی واضح و مسئولیت پذیر باور نداشته باشیم. اما قوانین خدا فراتر از باورهای ما هستند. دروغ ها پایه های علم را سست کرده اند و به بسیاری از مطالب نمی توان اطمینان کرد. آینده را نمی توان دید اما میتوان در هرجایی که هست، در هرجایی که می شود ترمزی را کشید. ترمزی که بر این عصر مدرن سراسر دروغ مهمیزی بزند، جلورفتن بی محابای آن را کند کند و مرهمی باشد بر زخمهای بی شماری که در همه جای جهان پراکنده است. وگرنه باید منتظر آن بود که موج نفرت و بیزاری، که نتیجه طبیعی دروغ و ویرانی و ظلم و ستم است، ظلم و ستمی که نتیجه گریزناپذیر اقتصاد سرمایه داری و بازار آزاد و خصوصی شدن همه منابع طبیعی و عمومی است، این موج نفرت، همه چیز را با خود ببرد. همه دستاوردهایی که به خرج این همه خونریزی و انهدام و آسیب به دست آمده اند. که فناوری به خودی خود صاحب هیچ نیست و کاربر آن است که به آن هویت می دهد. که فناوری باید به خدمت ترمیم بیاید و راه بازگشتی را ترسیم کند. اما اگر این راه همچنان بر همین مسیر باشد به فروپاشی همه چیز منجر خواهد شد.
و ممکن است خالصانه و صادقانه به پروردگار جهان، به پروردگار جهانیان، به خالق یکتای مهربان باورمند باشیم.
که اگر هستیم...
باید بدانیم که دست ما در دست اوست، اگر دست ما فاصله گرفته دستمان را به او برسانیم و به او اطمینان داشته باشیم (1). این اطمینان با کلام و گفتار حاصل نمی شود، این اطمینان حاصل یک عمر زندگی است، حاصل لحظه لحظه تصمیم گیری هایی که به نام او کرده ایم، به یاد او کرده ایم، به سمت او کرده ایم. باید بدانیم که در راه پیکار برای حقیقت، برای از بین بردن دروغ، برای افروختن نور راستی، زمان ما زمانه خراب کردن نیست، زمانه ساختن است، که ساختن بسیار سخت تر از خراب کردن است، که خراب کردن را هم عصر مدرن و هم مقابله محتوم با آن انجام خواهد داد. بدانیم که در این پیکار نمی توان تعاونوا علی الاثم و العدوان (2) کرد و تنها تعاونوا علی البر و التقوی (2)به کار ما خواهد آمد. که در طرحواره کلی جهان کار دروغزنان و کافران و بداندیشان و پلیدان برباد است و به هیچ سرانجامی نمی رسد (3). که آن چه که از جهان می بینیم ظاهری است و باطن آن را نمیتوان دگرگون کرد. که هر چه درست است و راست است و حقیقت است و نیکویی است می ماند و بهشت را می سازد، خشت به خشت، پله به پله، درخت به درخت و جوی به جوی. همان بهشت که بویش و طعم و مزه اش را در لمس هر ضربان زندگی می چشیم. همان چشیدنی که سهم ماست از این زندگی، از این بودن، از این زیستن. همان چشیدنی که نباید از یادمان برود، از میانمان برود، از زندگیمان رخت بربندد. همان چشیدنی که به یادمان می آورد دست ما در دست خداست و خداست که ما را جانشین قرار داده است، جانشینی که قرار است همچون او باشیم، خلاق، بخشنده، نیکی بخش و نیکی جوی. که هیچ پیکاری نباید از ما اهریمن بسازد که نهایت این بازیها برای ما یکی است (4). و بدانیم که هر دروغ و زشتی و پلیدی و دزدی و ستم جهنم را می سازد با کل اجزایش. که علیرغم این که برای پیکار باید وارد کارزار شد نباید کارزار همه هستی ما را رقم بزند. نه آن چنان سر در جیب مراقبت فرو ببریم که از پیکار بازمانیم و نه کارزار آن چنان ما را ببلعد که هستی ما را تسخیر کند. و این راه میانه، راهی مدافع داد و مخالف ستم است در هر زمان و در هر جا، راهی که با یاد هر لحظه و هر دقیقه و ثانیه او ترسیم می شود (5)، که این راه پیروز و شکست خورده نمی شناسد که راه همان مقصد است و راه همان پیروزی است و راه همان کامیابی است.
1- هود 23
2- مائده 2
3- فاطر 10
4- توبه 52
5- آل عمران 191