فقط برای خالی نبودن عریضه بگویمت که آدمی تا تاب و توانی دارد و جون و جلایی، خدا را بنده نیست ولی تا که نعمت سلامتی از کف برون رود دو دستی خدایش را و تمام مقدساتش را می خواند. حال و روز همه ی ما این است. مثل اینکه قرار نیست عبرت بگیریم. می دانم یک روزی یک جایی همچون کاغذی که آلت دست یک نویسنده شده است، مچاله خواهی شد. و بعد پرت خواهی شد درون یک سطل زباله و بعد تر وقتی رفتگری تو را می خواند، می گوید این آدم از خدا بی خبر چرا خبری از خدا نگرفت در این چند روز زندگی اش؟ و این روحت است که در قفس زندانی می شود. چه بهتر... پر پرواز که نباشد بیرون از قفس را برای چه می خواهی؟ همان بهتر دفن شوی زیر گرد و خاک های تمام خاطرات گذشته ات. همان بهتر صبح ها تحم مرغ، ظهر ها سیب زمینی آب پز و شب ها یک دل سیر غصه بخوری و گریه کنی. می گویند عقل که نباشد جان در عذاب است. از همان اولش هم نبود. جای عقلت، خدا، یک دنیای احساس گذاشت تا که وقتی پروانه ای از پیله بیرون آمد، عاشق شوی. ما مجموعه ی پیچیده ای از تمام تضاد ها هستیم. ما هستیم اما نیستیم. شاید هم نبودیم. شاید بعدا خواهیم آمد! شاید هم نه...