«بچهای با چشمان لوچ است. با یک چشمش به جلو نگاه میکند و با چشم دیگر به عقب. چشم راست تشویقش میکند جلو برود و چشم چپ ترغیبش میکند به عقب.
برای همین هم تا ابد سر جای خودش میماند و تنها قدمهایی که میتواند بردارد، قدمهای روحاند به دور خود.»
تردیدها ما را میکشند. عقب نگهمان میدارند. بلاتکلیفی مثل خوره به جانِ روحمان میافتد و ذرهذره آن را حقیر میکند.
همان طور که والریا لوئیزلی اشاره کرد، لحظههایی هست که میدانیم باید برویم اما کماکان در جای خود ایستادهایم و تکان نمیخوریم. لحظههایی هست که میدانیم نباید به عقب برگردیم و با مرور خاطرات کشنده، این جانِ اندکِ باقیمانده را هم از خود نگیریم، اما نمیتوانیم.
و اینگونه میشود که اگر از خودمان بپرسیم: «آیا با این سرعت و کیفیتی که زندگی میکنم، به آنچه واقعاً برای زیستن یک عمر ِکوتاه لازم دارم میرسم؟» جواب بهیقین چیزی جز «نه» نخواهد بود.
همۀ بار و بندیل گذشته را میتوانیم در یک بستهبندی بپیچیم به نام «تجربه» و مدام پشت سرمان نگهش داریم. تمام آنچه را از آینده میخواهیم میتوانیم به یک هدف روشن، شفاف و مشخص ترجمه کنیم و تبدیلش کنم به «ستارۀ قطبی» و مدام جلوی چشمانمان نگهش داریم.
و بعد، از هردوی اینها عبور کنیم و حرکت به سمت ساختن یک زندگی درخور و شایسته را برای خود آغاز کنیم.
هیچکسی محکوم به زندگی ناخوشایند فعلیاش نیست مگر اینکه پذیرفته باشد شایستگی زندگی برتر از آنچه هست را ندارد.
و کسی که محکوم نیست، حرکت می کند و تردید خود را به واقعیتی درست یا غلط تبدیل می کند و این قدر پیش می رود تا به یقین برسد.