اگر قرار باشد مقابل کلمۀ رشد، در فرهنگ لغات ذهنم مترادفی را جای دهم، مطمئناً این کلمه «فاصله گرفتن» است.
بعضی چیزها را از نزدیک نمیشود دید. باید دور شوی تا قابلدیدن شوند.
مثل فاصلهای که نقاش از تابلو نقاشی میگیرد تا ایرادات کارش را بهتر ببیند.
مثل فاصلهای که از عشقمان میگیریم تا بهتر ببینیم و بشناسیمش.
مثل فاصله گرفتن از هر چیزی که میخواهیمش اما میدانیم هنوز زمانش فرانرسیده است.
ما آگاهانه فاصله میگیریم و به خودمان زمان میدهیم تا ظرفیتمان به قدر آرزوهایمان بزرگ شود.
ما به تأخیر انداختن لذت را تمرین میکنیم و به همان اندازه رشد میکنیم.
اغلب اوقات فاصله گرفتن یعنی رشد کردن.
فاصله گرفتن از آنچه تا دیروز داشتهایم و امروز دیگر نداریمش.
فاصلههایی هستند که به ما تحمیل میشوند. مثل مرگ عزیزان، بیماری، از دست دادن اعتبار گذشته.
اما فاصلههایی هم هستند که آگاهانه آنها را انتخاب میکنیم. مثل فاصله گرفتن از خودِ دیروزمان یا فاصله گرفتن از کسانی که دوستشان داریم و میخواهیم همچنان برایمان دوستداشتنی بمانند.
خیلی بهتر است سعی نکنیم همیشه فاصلهها را پرکنیم و در این بین به دنبال معنایی بگردیم که زندگی برایمان در این شکاف گذاشته است.