من و داداشم پشت در سالن صرافی طلا و نقرۀ «فورت ورث» ایستاده بودیم، بزرگترین و شلوغترین و موفقترین جواهرفروشی تگزاس.
«من از پسش برنمیآم، دارِن. نمیتونم باهاشون روبهرو بشم».
دارِن گفت: «فقط قراره باهاشون حرف بزنی. سخت نیست دادا».
اواخر نوامبر ۱۹۸۲ بود و موسیقی کریسمس به گوش میرسید. پانزده سال داشتم، تازه دبیرستان را رها کرده بودم و رفتهرفته یاد میگرفتم جواهرفروش شوم.
جواب دادم: «دارم بهت میگم، خیلی عصبیام». از اوان خردسالی از خجالت شدید رنج میبُردم.(می تو :/)
دارِن گفت:
«خب، پس باید تظاهر کنی».
فروشگاه فروش تلفنی را به من سپرده بود چون سادهتر میشد وانمود کنم بزرگتر و باتجربهترم. ولی حوالی عید شکرگزاری بود و باید نفرات بیشتری به مشتریها رسیدگی میکردند. دارِن بازویم را گرفت و آرام پشت ردیف طولانیای از بیستوچند فروشنده رفتیم که دم پیشخوانهای برنجی و شیشهای مشغول کار بودند. شمارۀ اول را صدا زدیم و اولین مشتری واقعیِ من راهش را از میان جمعیت باز کرد تا جلو بیاید.
هنوز آن خانم یادم هست. دستبندهای مهرهای، چند دکمه سردستِ الماس خیلی کوچولو از کاتالوگ تبلیغاتی، و یک دستبند طلا خرید. وقتی اقلام را نشانش میدادم میلرزیدم، وقتی پولش را گرفتم میلرزیدم، و وقتی مشتری بعدی را صدا کردم هنوز میلرزیدم. آن روز که تمام شد، میتوانستم توی چشمهای خریدار نگاه کنم و بگویم: «من کلنسی هستم. چه چیزهایی را نشانتان بدهم؟».
اولین فصل کریسمس باور نداشتم که یک جواهرفروش واقعیام. داشتم نمایش اجرا میکردم. ولی هر روز با تکرار حرفهای فروشندگان، آماده میشدم: «دیگر چه چیزهایی را نشانتان بدهم؟» یا «در فهرست هدایای کریسمستان کس دیگری هم هست؟». دربارۀ فروشهای دیروزم، یا هدف هفتهام، یا برنامهام برای فروش یک رولکس، با بقیۀ کارمندها حرف میزدم. همۀ اینها کمکم میکرد خودم را متقاعد کنم که میتوانم جلوی مشتری بایستم و وانمود کنم که کارم را بلدم.
لابد به نظرشان یک نوجوان میآمدم و بس، با صورت جوشزده و کتوشلواری که به تنم زار میزد و یک کراوات ارزانقیمت تاباسکو. تنم در رعشه بود و وانمود میکردم که میدانم از چه حرف میزنم، و رفتارم جوری بود که گویی هر روز هزاران دلار جواهر میفروشم.
ولی پس از یکی دو هفته، دقیقاً کارم همین شده بود. اولین ساعت رولکسی را که فروختم یادم هست: مدل پرزیدنت مردانه. مشتری پرسید آیا اجازه دارم آن ساعت را بفروشم. به دروغ گفتم سومین رولکس من در آن روز است. وقتی داشت کارت اعتباریاش را به من میداد، گفت دلال ماشین است و اگر میخواهم پول درستحسابی دربیاورم، میتوانم بروم و برای او کار کنم.
هر دفعه که فروش دیگری را به سرانجام میرساندم و اسمم را حوالی صدر جدول فروش روزانه میدیدم، بیشتر باورم شد که واقعاً فروشندهای هستم که وانمود میکردم باشم. ولی علیرغم شواهد قاطع که میگفتند من از پس این کار برمیآیم، کماکان احساس میکردم متقلبی هستم که دائم در آستانۀ آنم که مُچم را بگیرند.
نه احساس شیادبودن امر جدیدی است، نه اینکه مشغلۀ ذهنی ما شده است.
ویلیام شکسپیر یکبار نوشت: «تمام دنیا صحنۀ نمایش است… و هرکس در عمر خود نقشهای بسیاری بازی میکند». احسنت
اصل «تظاهر کن تا اینکاره شوی» از قدیمالایام نالایقان را بهسمت عظمت هُل داده است. جذابیت موفقیت حقهبازها تمامی ندارد. در سال ۲۰۰۵، کتاب در باب مزخرفگویی۱ هری فرانکفورت، فیلسوف دانشگاه پرینستون، چند هفته در صدر پرفروشهای نیویورک تایمز بود.احسنت
ولی اخیراً ذهنمان درگیر یک جنبۀ خاص از شیّادی (سندرم حقهباز)۲ شده است، یعنی اینکه حس میکنیم دائماً در حال ژستگرفتن هستیم و لایق دستاوردهایمان نیستیم، حالا هرقدر هم شواهد خلاف این امر وجود داشته باشند.
در گذشته، مردم استخدام میشدند تا چیزی بسازند، و تشخیص یک صندلیساز یا بنّای کارکشته از نوآموز نسبتاً ساده است. اکنون تعداد بسیار بیشتری از ما در اقتصاد خدماتی مشغولیم: زندگیمان صرف تأثیرگذاری بر دیگران میشود، نه ساختن چیزهای ملموس. فراهم کردن یک «تجربۀ عالی برای مشتری» هیچ معیار عینیای ندارد. مدیریت عالی، امر مبهمی است. در هر سطحِ هر حوزهای، تعداد نقشهایی که دستاوردشان نه کاملاً سنجشپذیر است و نه عینی رشد کرده است.
زندگی حرفهای امروزی ما را به زحمت انداخته که خودمان را بازتعریف کنیم. دیگر «شغل تمامعمر» نداریم، بلکه تا ابد دنبال ترفیع و تنوعیم، و در نتیجه چیزهایی را قول میدهیم که هنوز بلد نیستیم. «فرهنگ ارائههای مختصر و مفید» محیطی آفریده که تکتک ما تقریباً مجبوریم وانمودکننده باشیم تا موفق شویم.
فروپاشی ساختارهای طبقاتی هم این پدیده را وخیمتر کردهاند. زوال سیستم فئودالی اتفاق خوبی است، ولی وقتی با نقش مشخصی به دنیا نمیآییم یا شغلی داریم که برای والدینمان ناآشنا یا حتی محال بوده، تعجبی ندارد که نگرانیم آیا شایستهاش هستیم یا نه.
برای بسیاری از ما، تغییر فناورانه هم حس حقهبازبودنمان را، خصوصاً در زندگیهای خصوصیمان، افزایش داده است. ما میتوانیم تجربههایمان را دائماً با تجربیات سایر کاربران وب مقایسه کنیم. همچنین میتوانیم پشت خویشتنهای آنلاینمان قایم شویم، و یک نقاب بیرونی بسازیم که میدانیم نادرست است. هیچ پزشکی سندرم حقهباز را یک عارضۀ پزشکی واقعی نمیداند، اما گویا روزبهروز تعداد بیشتری از ما تجربهاش میکنیم، خواه در زندگی خصوصیمان یا در زندگی حرفهایمان.
وقتی حقهباز باشی، آنبهآن منتظری افشا شوی. این هم ترسناک است. بعداً فهمیدم حسش مثل این است که درگیر یک رابطۀ مخفی باشی، یا هر راز شرمآور دیگری داشته باشی: انگار که همگان باید بدانند چه چیزی را پنهان کردهای.
حقهبازبودن یک فروشنده پارادکسی هم دارد:
سالها بعد که مغازۀ جواهرفروشی خودم را باز کردم، به کارمند جدید میگفتم: «مشتری میخواهد که باورتان کند. فقط باید آن اعتمادبهنفس را داشته باشید. آنچه بهواقع تحویل خریدار میدهید، همین اعتمادبهنفس است». طی این سالها یاد گرفتهام که فروشندۀ خوب بودن اساساً یعنی باور داشته باشی فروشندۀ خوبی هستی. آرام آرام، با این حقیقت انس گرفتم که هرچه به نظر مشتری فروشندۀ بهتری بیایم، یعنی فروشندهتر شدهام.
ولی هنوز تردید داشتم در قد و قوارۀ فروشندگی باشم. در روزهای ناخوشایند، سخت میشد به این اضطراب غلبه کرد، به اینکه همۀ اینها تظاهر است، و هرلحظه ممکن است سر و کلۀ کسی پیدا شود که بفهمد من همان شیّادیام که خودم میدانم.
پژوهشهای اخیر نشان دادهاند که چندین نوع حقهبازی وجود دارد، که برخیتکتک آنها را در برهههای مختلف تجربه میکنند.
سقراط: فقط میدانم که هیچ نمیدانم. احسنت
سندرم حقهباز رنج میآورد. ترس از افشاشدنْ عنصر اصلی این رنج است. اما حقهباز زیرک از این قضیه خبر دارد، لذا شاید خودش در افشای خویش پیشقدم شود تا هم از بروز آن مسئله اجتناب کند و هم بگوید: «ولی ببینید! من صادقتر از اکثر افرادم چون حداقل میتوانم به حقهبازبودن خودم اقرار کنم». شاید هدف همۀ ماهایی که از این سندرم رنج میبریم بیشتر این باشد که به مرحلۀ حقهباز خردمند برسیم تا اینکه بهکل از شرّ آن بگریزیم.
شاید بگویی که همیشه احساس میکنم فریبکارم، و عمدۀ دوران بزرگسالیام چنین بودهام. چنین وضعی ناخوشایند است. ما معمولاً فکر میکنیم که هرچه خودمان را صادقانهتر بشناسیم، بهتر میتوانیم خویشتن حقیقیمان را نشان دیگران بدهیم، و لذا آدمهای بهتری میشویم.
نگاه برعکس این موارد به خود حالت وخیمی است که بدنامترین نمونهاش درحالحاضر دونالد ترامپ است: موفقیت یعنی همۀ افراد دیگر را متقاعد کنی که موفق هستی. وقتی رفتهرفته کل زندگی را فریبکاری بدانی، جنگ شیادان علیه کلاهبرداران، آنگاه اینکه یک دستۀ کوچک اما مهم از مردم اصلاً و ابداً ذرهای احساس نمیکنند حقهباز باشند، بیش از آنکه خاطرت را آسوده کند، تو را میترساند. اگر سندرم حقهباز بخشی از وضع طبیعی بشر باشد، دربارۀ آنهایی که هرگز چنین حسی نداشتهاند چه میشود گفت؟
کلنسی مارتین (Clancy Martin) استاد فلسفۀ دانشگاه میزوری در شهر کانزاس و دانشگاه آشوکا در دهلی نوست. او نویسندۀ کتاب عشق در آمریکای مرکزی (Love in Central America) است.