برای درک هر حقیقتی اگرچه خواندن و شنیدن آن حقیقت ما را به سطحی از درک میرساند اما گاهی آنقدر مفاهیم دور از ساختار ذهنی ما هستند که خواندن بیشتر مانند فانتزی دردناکی است، میخوانیم و رد میشویم، برای من کودک کار یکی از همین فانتزیهای دردناک بود، نه اینکه کودکی را خمشده درون سطل زباله ندیده باشم اما اغلب آنچه از دور میبینیم روایتی است گذرا از دیگری.
اولین روز خانه ایرانی، مسئول خانه از قبل به من گفته بود که شاگردت در مکانیکی کار میکند و من تصور میکردم با یک پسر نوجوان سروکار خواهم داشت در حالی که در ذهنم مرور میکردم که چطور باید رفتار کنم آمد توی کلاس و سلام کرد، ماتم برده بود بهزور میتوانستی باور کنی 12 ساله است قد و قوارهاش بیشتر از 7 سالههایی که پیش از او دیده بودم نبود، کلامش اما بچه نبود، نه اینکه ذات کودکی در چشمانش نباشد اما جنس دغدغههایش با جثهاش نمیخواند همان اول کار سؤالش این بود که خاله شما کار میکنی؟ و به نظرش مسخرهترین جواب دنیا این بود که در این سن و اندازه بیکار بودم و البته سؤال بعدش این بود که پس کی خرج خانه را میدهد؟ برای سؤالاتش جوابی نداشتم نه اینکه ندانم چه باید بگویم اما مثل این بود که از دو دنیای متفاوت به هم رسیده بودیم و حس میکردم هر جوابی در مقابل دستان سیاه کوچکش لوس است. حس کردم در جای اشتباهی نشستهام رفته بودم تا معلم شوم اما کوله بارم حقیر بود من تنها الفبا را یاد داشتم و او با آن دستان کوچک قصه زندگی را بسیار بیشتر از من خوانده بود... ضرب و تقسیم را من یاد داشتم اما او بود که دستمزد روزانه مکانیکی را تقسیم میکرد تا خرج خواهر و مادربزرگش تا آخر ماه کم نیاید... من در برابرش چیزی یاد نداشتم.
بعد از آن روز پنج سال به خانه ایرانی رفتم اما دیگر رخت معلمی در برابر این کودکان به تن نکردم و هر بار پس آنکه پشت نیمکتهای خانه مینشستم، از کودکی که در برابر من نشسته بود بسیار بیشتر ازآنچه من به او آموختم؛ آموختم...