فکر کن در میانه یک راه ایستاده ای، آدم ها بدون توجه به تو با عجله از کنارت عبور می کنند و گاهی تنه ای می زنند و از روی تاسف نگاهی به تو که نمی روی می اندازند انگار تو عقب مانده ای هستی که در قافله آنان مرتبه ای نداری... اما رفتن مگر دلیل نمی خواهد؟ برای رفتن نمی شود شک کرد؟ نمی شود گاهی بلیط داشت اما مردد بود در سوار شدن؟ نمی شود گاهی عمدا جا ماند؟ نمی شود گاهی رفت اما شک کرد؟ ایستگاهی پیاده شد و باز مردد سوار شد؟ همواره نگاه های تحسین آمیز دنبال آنانی است که رسیده اند؛ به خط پایان رسیده ها را با انگشت نشان می دهند .
اما بیا فکر کنیم در فضیلت تردید در میانه های راه... در مکث کردن...
در نگاه کردن به جوانه عدس افتاده کنار سینک ظرفشویی، در خیره شدن به سقف، در چیزخاصی نشدن یا به عبارتی نخواستن چیز خاصی شدن...
10 روز گذشته، روزهای عجیبی بودند، به تازگی در جمعی قرار گرفتم که فکر می کردند چیز خاصی هستند یا می خواهند بشوند یا می خواهند تلاش کنند تا شاید چیز خاصی بشوند؛ راستی چه کسی می داند تهش چه کسی چیز خاصی می شود یا نمی شود!؟ در میان این جماعت باد به غبغب انداخته ی تازه یه پله بالا آمده محکم ایستاده بودم که اگر می توانستند همین اول راه زیر لنگی بیاندازند حتما دریغ نمی کردند...
آنجا بود که به این فکر کردم که این فضیلت چیز خاصی نبودن یک چیز نامرئی و کمیابی است و اصلا ربطی به جایگاه و مقامی که هستند ندارد، مادامی که آدمی حس کند چیز خاصی نیست، جهان اطرافش را زیباتر می کند. انگار مثل یک مولکول نادیدنی در هوا که می پیچد و فضا را مطبوع تر می کند. انگار در میانه پیام های زرد روانشناسی تو می توانی اگر بخواهی؛ بهترین خودت باش... این فضیلت دقیقا همان چیزی است که نجات دهنده است والا در میان این هیاهو خیلی زودتر از آن چیزی که فکرش را بکنیم گم می شویم.