همیشه وقتی هوا مثل امروز ابر و بارانی می شود، یاد 6 سالگیام می افتم، بابام به مشهد انتقالی گرفته بودند و مامانم همچنان توی فریمان کار می کردند، برادرانم هم فریمان به مدرسه می رفتند، خانه را آورده بودیم مشهد و یک خانه کوچک و بی وسیله تو فریمان اجاره کرده بودیم، نصف هفته مشهد بودیم نصف هفته فریمان.
همان خونه کوچک و بی اتاقم چون برادرانم کنکور داشتند نصف کرده بودیم. و من برای اینکه سر و صدا نکنم توی خانه، یا مدرسه مامان بودم یا مدرسه بابا، بالاخره آن سال ها هنوز کنکور داشتن اتفاق مهمی بود و من که برادرانم سه سال متوالی به نوبت کنکوری بودند، از تمامی تفریحات ابتدایی مثل تماشای برنامه کودک حتی محروم بودم. اگر چه به زمان ما که رسید کنکور از آن ابهت افتاد و قبول شدن به جای یک کار شاخ تبدیل شد به کاری به غایت ساده که در ناآرامترین شرایط ممکن هم باید قبول میشدی و لاغیر، و دیگر خبری از ملاحظه کردن نبود.
بگذریم؛ آن سال ها در فریمان بافت روستایی بر بافت شهری غالب بود و اکثر خانه ها گاو و گوسفند داشتند، خانه ای که ما اجاره کرده بودیم طبقه پایین اش طویله گوسفندان بود؛ در میان گوسفندان صاحب خونه یه گوسفند سفید و هیکل بود که به محض دیدن من سر و صدا راه می انداخت و دنبالم می کرد نمی دانم علاقه بود یا نفرت اما آنچنان می ترسیدم که هر بار بع کردنش همراه بود با ساعتها عر زدن من؛ حتی اواخر با تلاش فراوان چند پله ای هم بالا می آمد. صاحبخانه همان سال به مکه رفت، یک روز که از مشهد برمی گشتیم صاحبخانه از سفر برگشته بود و در میان دود اسفند، گوسفندی را سر بریده بودند. از پشم سفیدی که کنار خونه بود حدس زدم که از شر گوسفند سفیده خلاص شدم و با خوشی دویدم توی حیاط و داشتم از پلههای خانه بالا میرفتم که احساس کردم موجودی دنبالم می آید سرم را برگردانم خودش بود! دویدم توی خانه و تا غروب توی حمام پناه گرفتم. و تا آخر آن سال که ما در آن خانه بودیم تقریبا ماهی نبود که حداقل یک گوسفند سرنبرند اما گوسفند سفیده هیچ وقت جزو قربانیان نبود.
نمی دانم در نهایت تبدیل به قرمه سبزی شد یا قیمه اما خیلی دوست داشتم ازش بپرسم ارزششو داشت دو روز زندگی که برایش اینقدر مردم آزاری کردی؟ خوبت شد آخرش چشمتو یکی خورد، پاتو یکی، جیگرتو هم کباب کردن!؟