امیر مومنیان
امیر مومنیان
خواندن ۱۱ دقیقه·۶ سال پیش

خواب

حس کردم یکی داره صدام می‌کنه. بلند شدم دیدم یه مرد حدود پنجاه ساله بالای سرم ایستاده و نگران به نظر می‌رسه. انقدر خوابم عمیق بود که اصلا توجهی بهش نکردم و دوباره سرم رو گذاشتم روی میز. من خیلی آدم خوش‌خوابی هستم و نمی‌خواستم ادامه اون خواب شیرینم رو از دست بدم. دوباره و این بار بلندتر صدام زد و خواب از سرم پرید. «آقا حالتون خوبه؟». سرم داشت سوت می‌کشید و انقدر منگ بودم که متوجه موقعیتم نشده بودم. من توی یه کتاب‌خونه بودم. به اطراف نگاه کردم و دیدم چند نفری که اونجا بودن همه داشتن به من نگاه می‌کردن و منتظر بودن من یه چیزی بگم. من هیچ کدوم از آدم‌های اونجا رو نمی‌شناختم و حتی یادم نبود که من کی وارد اونجا شده بودم. این خیلی من رو اذیت می‌کرد که بقیه بهم توجه کنن، واسه همین کوله‌ای که کنار دستم بود و حدس زدم باید برای من باشه رو برداشتم و بدون اینکه چیزی بگم از اونجا خارج شدم.


از ساختمون کتاب‌خونه خارج شدم و رفتم به سمت خیابون. هوا گرگ و میش بود. هنوز هضم نکرده بودم که دقیقا چه اتفاقی داره می‌افته و همچنان محیط برام ناآشنا بود. به تابلوی خیابون نگاه کردم ولی اون هم واسم آشنا نبود. حتی اسمش تا حالا به گوشم نخورده بود. شک کردم که شاید هنوز خواب باشم، ولی همه چیز خیلی عجیب واقعی بود. آخرین صحنه‌ای که خیلی واضح از قبل از این توی ذهنم بود لحظه‌ای بود که من و مریم توی یه خونه بودیم. یه خونه شکیل با دیوار‌های خوش‌رنگ. مریم روی یه صندلی چرمی نشسته بود و من بالای سرش داشتم با لبخند نگاهش می‌کردم. خیلی خونه تمیزی بود و همه جزئیاتش جلوی چشمم بود، ولی هرچی فکر کردم نفهمیدم اونجا کجا بود و ما کی رفته بودیم اونجا. من و مریم همیشه با هم بودیم. اینکه الان پیشم نبود هم برام عجیب بود. دوباره به کوله‌پشتی توی دستم نگاه کردم و یادم اومد که کوله‌پشتی مریم همین شکلی بود. اون کیف دست من چیکار می‌کرد و مریم خودش کجا بود؟ زیپ کیف رو باز کردم به امید اینکه چیز بیشتری بفهمم و دیدم توش پر از وسایل سفره. سرم رو بلند کردم و دیدم از سر خیابون دو تا مامور پلیس دارن به سمت من میان.


به نظر می‌رسید که دارن به من نگاه می‌کنن. خیلی ترسیده بودم. زیپ کیف رو بستم و شروع کردم به راه رفتن. ناخودآگاه و از روی غریزه سعی داشتم ازشون دور شم، ولی احساس می‌کردم که اونها هم پشت سرم میان. همیشه از پلیس می‌ترسیدم، واسه همین سرعتم رو بیشتر کردم و قلبم داشت سریع می‌زد. وقتی به آخر خیابون رسیدم، برگشتم دیدم اونا شروع کردن به دویدن به سمتم. خیلی هول شدم. به پایین خیابون نگاه کردم و با سرعت تمام شروع کردم به فرار. انقدر سریع می‌دویدم که حتی نمی‌شد سرم رو برگردونم و ببینم چقدر باهام فاصله دارن. اونها چرا داشتن دنبال من می‌اومدن؟ اصلا نمی‌دوستم و تا ده دقیقه فقط داشتم می‌دویدم و متوجه هیچ چیز نبودم. چند تا خیابون رو که رد کردم، چشمم به یه کوچه فرعی افتاد که زیاد توی دید نبود. سریع رفتم توی اون کوچه و خودم رو زیر یکی از ماشین‌ها قایم کردم. از اون زیر داشتم خیابون رو می‌پاییدم که ببینم اون دو تا پلیس نیان توی کوچه. لرزش کل بدنم رو حس می‌کردم. برای چند دقیقه به خیابون خیره شده بودم و وقتی مطمئن شدم که اونها من رو گم کردن یه نفس راحت کشیدم و از زیر ماشین اومدم بیرون و به پشت ماشین تکیه دادم. دوباره کوله رو نگاه کردم و به فکر مریم افتادم. من باید می‌فهمیدم. باید می‌فهمیدم قضیه چیه. جیب‌های کیف رو زیر رو رو کردم و دیدم توی یکی از جیب‌ها یه موبایل بود. سریع قفلش رو باز کردم و عکس خودم و مریم رو روی صفحه‌ش دیدم. همیشه از این جنگولک‌بازی‌های مریم بدم می‌اومد. همینطور صفحه‌های گوشی رو بالاپایین می‌کردم که چشمم به آخرین تماس‌ها افتاد. واردش شدم و دیدم ده تا شماره آخر، همه شماره پلیس بود. خیلی عجیب بود. مریم اون پلیس‌ها رو فرستاده بود دنبال من؟


باید مریم رو پیدا می‌کردم و راجع به این اتفاقای عجیب ازش سوال می‌پرسیدم. لعنتی انقدر سرم سنگین بود که نمی‌تونستم تمرکز کنم. با خودم گفتم برم اول یه چیزی بخورم تا حواسم سر جاش بیاد. یکم جلوتر یه مغازه دیدم و رفتم داخلش. از همون اول، مغازه دار با تعجب نگاهم می‌کرد. بعد از اینکه یکم مغازه رو ورانداز کردم، یه دوهزار تومنی گذاشتم روی میز یارو و بهش گفتم که یه نون با یه نخ سیگار بده. هنوز داشت با تعجب نگاهم می‌کرد. «یه نون و یه سیگار بده»! این‌بار سریع از جاش بلند شد و رفت از اون پشت یه نون تازه که انگار برای خودش بود با یه پاکت سیگار آورد و گذاشت روی شیشه. ازش پرسیدم قیافه من عجیبه؟ چرا اینطوری نگام می‌کنی؟ خیلی ترسیده بود. نمی‌دونستم از چی ترسیده. حوصله نداشتم با طرف دعوا کنم. نون و سیگار رو برداشتم و از مغازه زدم بیرون. کمی پایین‌تر از اون مغازه یه میدون بود. رفتم اونجا و روی زمینش نشستم و شروع کردم به خوردن نون. انگار چند روز بود که چیزی نخورده بودم. خوردن اون نون خیلی واسم لذت‌بخش بود. حالا وقتش بود که به اتفاقایی که واسم افتاده فکر کنم. پاکت سیگار رو باز کردم یه نخ از توش درآوردم و گوشه لبم گذاشتم. کبریت؟ لعنتی، باز یادم رفت. سیگار رو از گوشه لبم برداشتم و پرت کردم اون‌ور. انگار همه چیز دست به دست هم داده بود که من نتونم تمرکز کنم. روی زمین دراز کشیدم، به آسمون خیره شدم و دوباره اون صحنه خونه‌ای که با مریم توش بودیم رو توی ذهنم مرور کردم.




با خارش دست راستم از خواب بیدار شدم. خیلی می‌سوخت. سعی کردم چشمام رو بخارونم که انگار دستم به یه چیزی بسته شده بود. سرم رو بالا آوردم و دیدم دست‌هام به دست‌های یه سرباز با دست‌بند زده وصله. خیلی عجیب بود! ما توی یه سالن نشسته بودیم. به سرباز نگاه کردم و ازش پرسیدم «من چرا اینجام»؟ سرباز که به نظر می‌رسید حوصله جواب دادن به من رو نداره، گفت ساکت! تا چند دقیقه دیگه می‌ریم تو! کجا می‌ریم؟ روبه‌روم چند نفر دیگه نشسته بودن و انگار همشون منتظر چیزی بودن. تیپ و قیافه‌شون شبیه به دزدا بود، اما این سرباز فقط حواسش به من بود. همه‌شون داشتن به من نگاه می‌کردن. روبه‌رومون یه اتاق بود که انگار قرار بود بریم اون تو. در اتاق که باز شد، یه مرد هیکلی که روی تمام بازوهاش جای خالکوبی بود با یه سرباز دیگه از اون تو اومد بیرون و به سمت پایین پله‌ها رفتن. سرباز کناریم، دستم رو کشید و گفت بریم تو! داخل اتاق یه مرد مسن با اخم‌های تو هم رفته پشت میز نشسته بود و روبه‌روش یه صندلی بود که من باید روی اون می‌شستم. سرباز دست من رو کشید و برد داخل اون اتاق و در رو پشت سرش بست. تا وقتی که روی صندلی بشینم اون مرد هیچ نگاهی به من نکرد. مشغول یادداشت کردن یه چیزی بود. «خب تعریف کن دو روز پیش کجا بودی؟». این رو در حالی گفت که هنوز سرش رو بالا نگرفته بود. ازش پرسیدم مریم کجاست؟ سرش رو بالا گرفت و با اخم یه نگاه توی چشم‌هام انداخت. «مثل اینکه حرف حساب حالیت نیست! جواب سوال من رو بده!». نمی‌دونستم چه جوابی باید بدم. می‌خواستم ازش بپرسم اونجا کجاست که گفت: «خفه‌شو! اگه الان جواب درست ندی مستقیم می‌فرستیمت زندان! حالا خوب دقت کن ببین چی می‌گم. تو دو روز پیش کجا بودی؟!».


اونجا اداره پلیس بود. من حتی نمی‌دونستم که توی کدوم شهرم، چجوری جواب سوال اون رو باید می‌دادم؟ توجهم به گوشی مریم که روی میز اون بود، جلب شده بود. اون گوشی اونجا چی‌کار می‌کرد؟ لالمونی گرفتی؟ می‌گم جواب سوال من رو بده! یهو یه اتفاق مثل صحنه یه فیلم اومد توی ذهنم. با مریم توی یه اتاق بودیم. مریم روی یه صندلی معمولی نشسته بود و داشت من رو نگاه می‌کرد. خیلی خوب جزئیات اون صحنه رو یادمه، ولی تاریخش رو نمی‌دونستم. من داشتم می‌خندیدم و واسه مریم شعر می‌خوندم، اما اون خیلی قیافه‌اش مضطرب بود. یادم اومد که داشتم تلاش می‌کردم تا قانعش کنم هیچ اتفاقی برامون نمی‌افته. «حواست با منه؟ اگه الان تکلیفت روشن نشه می‌فرستیمت زندان!». به خودم اومدم و دیدم اون پلیس گوشی مریم رو تو دستش به سمت من گرفته. من هنوز تمرکز نداشتم و نمی‌فهمیدم چه اتفاقی داره می‌افته. ازم پرسید تو دو روز پیش به مقتول پیام داده بودی که وسایلش رو جمع کنه. کجا می‌خواستید برید؟ هنوز نمی‌دونستم گوشی مریم دست اون چی‌کار می‌کرد. هیچ‌چیز از قبل یادم نمی‌اومد. حتی نمی‌دونستم به چه جرمی... مقتول؟ اون الان گفت مقتول! مقتول؟ چی داری واسه خودت می‌گی؟ مریم کجاست؟


هنوز صحبتم رو تموم نکرده بودم که اون سرباز با آرنجش محکم زد به گردنم و از شدت درد گردنم کج شد. اما هنوز کوتاه نیومدم. من باید می‌فهمیدم قضیه چیه. اون مرتیکه همین الان به مریم گفت مقتول. یعنی مریم کشته شده؟ حتما خود اون پلیس‌های کثیف مریم رو کشته بودن. مریم کشته شده بود. مریم کشته شده بود؟ انقدر آشفته شده بودم که دیگه هیچ چیز واسم مهم نبود. از سر جام بلند شدم و به سمت اون پلیس عوضی حمله کردم که این بار یه سوزش خیلی شدید رو توی پهلوم حس کردم و همون‌جا افتادم روی زمین. بالای سرم اون سرباز با من کشیده شد و کنار من افتاد. توی دست اون سرباز یه شوکر بود. بدنم هیچ حسی نداشت و حتی نتونستم خودم رو از زیر اون سرباز نجات بدم. با آخرین توانی داشتم مریم رو صدام کردم، ولی انقدر دردم زیاد بود که هیچ صدایی از گلوم خارج نشد. کم کم چشم‌هام داشت سیاه می‌شد. دیگه هیچ‌چیز نفهمیدم و از هوش رفتم.



به هوش اومدم و دیدم توی یه اتاق تاریک که درش بسته بود روی زمین دراز کشیدم. شبیه به بازداشتگاه بود. فکر مریم داشت آزارم می‌داد. بلند شدم و از پنجره اون در آهنی بیرون رو نگاه کردم. همه جا ساکت بود. به ساعت بیرون از اون اتاق نگاه کردم و متوجه شدم ساعت پنج صبحه. بلاخره داشتم احساس آرامش می‌کردم. برگشتم روی زمین، به دیوار کناری اون اتاق تکیه دادم و به این اتفاقات فکر کردم. من چیکار کرده بودم؟ یهو یاد خوابی که داشتم می‌دیدم افتادم. خواب دیدم که با مریم دوتایی توی یه خونه قدیمی بودیم. اون خونه خیلی کثیف و بدشکل بود. تمام جزئیاتش رو یادمه. مریم روی یه صندلی چوبی و شکسته نشسته بود و دست‌هاش و دهنش با یه پارچه کثیف بسته شده بود و توی دست من یه چاقوی بزرگ بود. همیشه عادت داشتم از این خواب‌های عجیب ببینم. جلوتر رفتم و مریم داشت تقلا می‌کرد که یکی نجاتش بده. اما من داشتم با لبخند بهش نگاه می‌کردم. اون نمی‌فهمید که کل زندگی پوچه. می‌خواستم این رو بفهمه. چاقو رو بلند کردم نزدیک صورتش بردم. با تمام قوا سعی می‌کرد داد بزنه و من از این موضوع لذت می‌بردم. اون خواب خیلی صحنه‌های عجیبی داشت. نمی‌دونم چرا انقدر دقیق صحنه‌های خواب رو یادم مونده. من همیشه عادت داشتم از این خواب‌های عجیب ببینم. من همیشه عادت داشتم از این خواب‌های عجیب ببینم؟

داستانخواب
امیر مومنیان هستم، یک برنامه‌نویس ترک تحصیل کرده و علاقه‌مند به طراحی و آهنگ‌سازی و نویسندگی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید